چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۴:۰۹

سعدی و یاد ایران باستان

یادکرد سعدی از وطن را نباید به محدوده‌ای فراختر از شیراز و حداکثر ایالت پارس تعمیم داد.

سعدی و یاد ایران باستان

حمید یزدان پرست در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت: برداشت پیشینیان ما از مقوله وطن با آنچه در حال حاضر مرسوم و معمول است، بسیار متفاوت است. آن‌ها وطن را در دو سه مفهوم کاملاً متفاوت با نگرش امروز به کار می‌بردند: یکی به معنی زادگاه (شهر یا روستای محل تولد) و دیگری وطن عقیدتی (مثلا برای یک مسلمان معاصر سعدی، جهان اسلام از اندلس گرفته تا اندونزی) و سومی جهان ماورایی و عرفانی که همان عالم بالاست و گفت:

این وطن مصر و عراق و شام نیست

این وطن جایی است کو را نام نیست.

با این حساب کافی است که حافظ شیرازپرست به یزد یا کمی آن سوتر برود و گرفتار درد فراق شود و «از غم غریبی و غربت» بنالد و آرزو کند «به شهر خود روم و شهریار خود باشم» و عهد ببندد و قول و قرار بگذارد که: 
گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگر آنجا که روم، عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت «به وطن باز رسم»
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

یادکرد سعدی از وطن نیز در همین چارچوب است و نباید آن را به محدوده‌ای فراختر از شیراز و حداکثر ایالت پارس تعمیم داد؛

مثلاً در غزل عاشقانه‌ای با مطلع «معلمت همه شوخی و دلبری آموخت/ جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت»، به معشوقی که به او «شاعری آموخته» و «بلای عشقش بنیاد زهد و بیخ ورع» را کنده است، می‌گوید:
دگر نه عزم سیاحت کند، نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت
پیداست که دور از چنین محبوبی نمی‌توان سر کرد:
زنده بی‌دوست خفته در وطنی
مَثل مرده‌ای است در کفنی
عیش را بی تو عیش نتوان گفت
چه بود بی وجود روح، تنی؟

این وطن کجاست؟ تا حدودی در غزلی با مطلع «رها نمی‌کند ایام در کنار منش/ که داد خود بستانم به بوسه از دهنش» نشان می‌دهد:
خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز
که برکند دل مرد مسافر از وطنش

سروده‌های او در باره شیراز کم نیست و از قضا پرشور هم هست که البته از موضوع اصلی ما جداست؛ با این​همه در غزلی با مطلع «من از آن روز که دربند توام، آزادم...» می‌گوید که بنا به دلایلی از این وطن عزیز دل‌زده شده و قصد ترکش را دارد؛ ولی انگار یکباره یاد حدیث «حب الوطن من الایمان» می‌افتد که، چون واعظ فقیهی است، به​خوبی توجیهش می‌کند: ‌
می‌نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکُند تا نکَند بنیادم
دلم از صحبت شیراز به‌کلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم
سعدیا، «حب وطن» گرچه حدیثی است صحیح
نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم

سعدی در غزل دیگری با مطلع «من دوست می‌دارم جفا کز دست جانان می‌برم» توضیح می‌دهد که عزمش در ترک وطن، به قصد شکایت به پادشاه از آزاردهندگان است که در اینجا کار نداریم آن‌ها که بودند و چه کردند.
سعدی، دگر بار از وطن عزم سفر کردی چرا؟
از دست آن ترک ختا، یَرغو به قاآن می‌برم

با این همه سعدی از «ایران» نیز نام برده است. در باب اول بوستان، حکایتی در شناختن دوست و دشمن دارد که می‌گوید داریوش چوپانش را با دشمن اشتباه گرفت و او در واکنش، خود را معرفی کرد و خطاب به شاه:
بگفت:‌ای خداوندِ ایران و تور
که چشم بد از روزگار تو دور
من آنم که اسبان شه پرورم
به خدمت بدین مرغزار اندرم

در موارد دیگر به صورت «عجم» از ایران یاد کرده است:
چنین گفت شوریده‌ای در عجم
به کسری که:‌ای وارث مُلک جم

در قصیدة ستایش امیر انکیانو ـ حاکم مغولی فارس ـ با مطلع «بسی صورت بگردیدست عالم» اندرز‌های آتشین می‌دهد و از جمله هشدار می‌دهد که:
به نقل از اوستادان یاد دارم
که شاهان عجم، کیخسرو و جم.
ز سوز سینة فریادخوانان
چنان پرهیز کردندی که از سمّ 
در مثنویاتش نیز از همانان یاد کرده است:
حدیث پادشاهان عجم را
حکایت‌نامة ضحاک و جم را
بخوانَد هوشمند نیک‌فرجام
نشاید کرد ضایع خیره ایام

در بوستان به جای «شاهان عجم»، ترکیب «خسروان عجم» را به کار می‌برد؛ آنجا که «نیکمردی ز اهل علوم» به «سلطان روم» که از غلبه دشمنان می‌گریست، پند می‌دهد و از ناپایداری حکومت​ها مثال می‌زند و می‌گوید:
که را دانی از خسروان عجم
ز عهد فریدون و ضحاک و جم
که در تخت و ملکش نیامد زوال؟
نماند به جز ملک ایزد تعال

در باب ششم بوستان نیز که در قناعت است، «زنی عالی همت» به «مرد کوته نظرش» یادآور می‌شود که:
گدا را کند یک درم سیم، سیر
فریدون به «ملک عجم» نیم‌سیر

در باب اول گلستان نیز می‌نویسد: «یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده...» با این حال «به مجلس او در کتاب شاهنامه همی‌خواندند...» در غزلی با مطلع «گر دست دهد هزار جانم/ در پای مبارکت فشانم» می‌گوید:
مجنونم اگر بهای لیلی
ملک عرب و «عجم» ستانم

سعدی به رسمی دیرینه، بار‌ها از ایرانیان با عنوان «تاجیک» یاد کرده است؛ از جمله در بوستان در حکایت جهانگردی که بسیاری از اقوام را دیده بود:
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده هامون و دریا بسی
عرب دیده و ترک و «تاجیک» و روم
ز هر جنس در نفس پاکش علوم
در غزلیات هم گلایه‌وار می‌گوید:
شاید که به پادشه بگویند:
ترک تو بریخت خون «تاجیک»
*
روی «تاجیکانه»‌ات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهرة ترکان یغمایی کشد

افزون بر این موارد، سعدی  مکرر از شاهان و پهلوانان و بزرگان و نام‌آوران باستان ایران یا به قول خودش «گُردان شاهنامه»، عمدتاً همدلانه یاد کرده است؛ کسانی چون: اردشیر بابکان، اسفندیار، انوشیروان/ نوشین‌روان، بزرگمهر، بهرام گور، بهمن، بیژن، پرویز، جم/ جمشید، خسرو، دارا (داریوش سوم)، دستان، رستم، زال، سام، سهراب، سیاوش، شاپور، شکر، شیرویه، شیرین، فرهاد، فریدون، قباد، کسری، کیانی، کیخسرو، گرگین، نریمان، هرمز، یزدگرد؛ و از دشمنانی همچون: اسکندر/ سکندر (البته او را به جای کوروش یا ذوالقرنین آورده و ستوده)، افراسیاب، تور، شُغاد، ضحاک نیز یاد کرده است. به آیینة گیتی‌نما، جام جم، تاج و تخت کیخسرو، تاج و تخت و کمان کیانی، چاه بیژن، نقش ارتنگی (ارژنگِ مانی)، زرتشت، اوستا و زند، و گبران پازندخوان و مجالس شاهنامه‌خوانی، ماه‌های پارسی، جشن‌ها و برخی بازی​ها نیز اشاره کرده و به این ترتیب با بررسی این مطالب، می‌توان به مقولة ایران باستان از منظر سعدی پرداخت.  

در اینجا به جای آنکه بر طبق الفبا پیش برویم، برای درک بهتر ماجرا و پیشگیری از تکرار مطالب، ترتیب تاریخی یا اساطیری را در نظر می‌گیریم و از کهن‌ترین سلسلۀ ایرانی یعنی «پیشدادیان» یاد می‌کنیم و به سراغ چهارمین پادشاه این دودمان، یعنی جمشید می‌رویم. ناگفته پیداست که مجال سخن در هر یک از موارد زیر بسیار فراخ است؛ اما به اقتضای موضوع می‌بایست به کمترین حد بسنده کرد و دوستداران را به منابع نسبتاً فراوانی که به یمن کوشش پژوهندگان عرصه اسطوره فراهم آمده، ارجاع داد.

جمشید
جمشید (جم + شید) به معنی «همزادِ درخشان»، در اصل از ایزدان هندوایرانی است که هنوز هندوان او را در جایگاه خدایی می‌دانند (یَمه، ایزد جهان مردگان)؛ اما پس از ظهور زرتشت، در اساطیر ایرانی به مرتبۀ شاهی تنزل کرد؛ شاهی که هفتصد و به روایتی هزار سال فرمان راند و به​رغم کار‌های نیک بسیارش، از کامیابی‌های چندگانه و دور و دراز خود به گمان افتاد که خداست و به همین روی «فرّ» شاهی از او دور شد و از تخت به زیر افتاد و به دست ضحاک تازی کشته شد.

با وجود «لطف به انواع عتاب آلودة» متون مزدیسنایی به او، کار‌های شایستۀ پیشینش چنان در نزد مردم بزرگ و ستودنی بود که آن بدفرجامی نیز او را از چشمشان نیفکند، به گونه‌ای که در دوره اسلامی هم او را با حضرت سلیمان (ع) درآمیختند و محترم شمردند!  در گزارش​های بیرون از شاهنامه، پس از آنکه جمشید از دست ضحاک می‌گریزد، به زابلستان می‌رود و با دختر گورنگ‌شاه (مرزبان آن نواحی) ازدواج می‌کند که پسری به نام «تور» می‌زاید و نسلش این گونه ادامه می‌یابد: تور، «شیدسب» را می‌آورد و او «تورگ» (تورج/ طورک) را و او «شم» (شهم) را و او «اترت» (اثرط) را و او «گرشاسب» را و او «نریمان» (نیرم) را و او «سام» را و او «زال» را و او «رستم» را و او «سهراب» و «فرامرز» و «مهین‌دخت» (بانوگشسب) را می‌آورد که زن «گیو» می‌شود و «بیژن» را می‌زاید.  

سعدی چند جا از این کسان یاد کرده؛ همچنان که بار‌ها از جمشید نام برده است؛ از جمله در این غزل که از معشوقش می‌نالد که چنین و چنان است و افزون بر زیبایی و دلربایی، همچون «جم»، شکوهمند و تاجدار و.. نیز هست:
 بربود دلم در چمنی، سرو روانی
زرین کمری، سیم​بَری، موی میانی...
عیسی نفسی، خضر رهی، یوسف عهدی
«جم» مرتبه‌ای، تاجوری، شاه نشانی

در باب اول بوستان که «در عدل و تدبیر و رای» و به عبارتی آیین کشورداری است، از ناپایداری دنیا می‌گوید و اینکه اگر قرار بود پادشاهی در دست یکی بماند، نوبت دیگران نمی‌رسید:
چنین گفت شوریده‌ای در عجم
به کسری که:‌ای وارث ملک «جم»
اگر ملک بر «جم» بماندی و بخت
تو را، چون میسر شدی تاج و تخت؟

باز در همان باب، به مکتوبی از جمشید اشاره می‌کند که حاکی از ناپایداری ملک و ضرورت مهربانی با دوست و دشمن است:
شنیدم که «جمشید» فرّخ سرشت
به سرچشمه‌ای بر به سنگی نبشت:
بر این چشمه، چون ما بسی دم زدند
برفتند، چون چشم بر هم زدند
گرفتیم عالم به مردی و زور
ولیکن نبردیم با خود به گور
چو بر دشمنی باشدت دسترس
مرنجانش کو را همین غصه بس
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او کشته در گردنت

گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب