پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲ - ۰۰:۳۷

کبوتر سپید دوباره می‌آید

بابا می‌گوید خوب که فکرش را بکنی کنترل دنیا دست خود ماست. فقط مهم این است که چطور از آن استفاده می‌کنیم؟ با زورمان خانه می‌سازیم یا خانه‌ای را خراب می‌کنیم. دنیا با آدم هایش درست می‌شود.

کبرا بابایی در یادداشتی در ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: دنیا یک عالمه ستاره دارد. ستاره‌های ریز و درشت که انگار به سقف آسمان چسبیده‌اند و با نورشان دنیا را قشنگ تر می‌کنند. نورشان کم و زیاد می‌شود. سوسو می‌زنند. چشمک می‌زنند. اینطوری با من و تو که از توی حیاط یا پشت پنجره نگاهشان می‌کنیم دوست می‌شوند.

 بچه‌ها هم همینطوری هستند. توی دنیا یک عالم بچه هست. بچه‌هایی که  با خنده‌هایشان دنیا را قشنگ‌تر می‌کنند. این طرف و آن طرف می‌دوند و بازی می‌کنند. توی همین بازی‌ها با خنده و مهربانی دوست پیدا می‌کنند. من دوستان زیادی دارم بعضی از آنها توی کوچه خودمان زندگی می‌کنند. بعضی‌هایشان توی محله‌های اطرافند. بعضی ها هم توی خانواده و فامیل‌اند. 

خیلی وقت‌ها احساس می‌کنم با همه بچه‌های شهر دوستم. با همه بچه‌های ایران! یا به قول مامان با همه بچه‌های جهان!

مامان می‌گوید اگر آدم‌ها همدیگر را دوست داشته باشند  اتفاق‌های بد دنیا تمام می‌شود. و من به اتفاق های بد دنیا فکر می کنم.  به دوستانم فکر می‌کنم که حالا غمگین و ناراحت اند و اتفاق‌های بدی برایشان افتاده است. آنها که موشک آمده و خانه‌هایشان را خراب کرده. عروسک‌هایشان را شکسته و توپ‌هایشان را له کرده. بچه‌هایی که همین حالا دارند غصه می‌خورند و فکر می‌کنند باید چه کار کرد؟

 بچه‌های فلسطین! بچه‌های غزه که من از توی تلویزیون خانه‌مان با آنها دوست شده‌ام. کنترل تلویزیون را برمی دارم و توی دستم فشار می دهم. 

دلم می خواهد دنیا هم یک کنترل داشت. آن وقت آن را بر می داشتم و زمان را برمی گرداندم به عقب. بعد همه گلوله‌ها به اسلحه‌هایشان برمی‌گشتند. بمب ها از روی خانه ها و بیمارستان ها بلند می شدند و می رفتند توی آسمان گم می شدند. دست همه عروسک ها خوب می شد. توپ ها دوباره پرباد می شدند. گرد و خاک از لای موهای بچه ها پاک می‌شد و لباس های پاره نو می‌شدند. 

قاب عکس های شکسته برمی گشتند روی دیوار. یک عالمه جشن تولد توی خانه‌ها شروع می شد با یک عالمه شیرینی و خوراکی. همه دست می زدند و به همدیگر هدیه می دادند.  مامان‌ها و باباها با خوشحالی بچه هایشان را بغل می کردند. درخت های شکسته زیتون، دوباره سرپا می شدند و زیتون هایشان را می ریختند روی سر بچه ها و بچه ها می خندیدند. 

بچه ها توی کوچه ها بازی می کردند و با دیدن همه چشم هایشان مثل ستاره می درخشید. آن ها بدون ترس و با خیال راحت با هم دوست می شدند. با همدیگر. با بچه های محله های دیگر. با بچه های همه دنیا. 

اگر کنترل دنیا دست من بود، همه قسمت های غمگین را از فیلم زندگی آدم ها پاک می کردم تا بعد از این همه بازی و شادی و جشن و تولد و دوستی، همان طوری که مامان گفته بود آدم ها با هم مهربان تر باشند. هر کس به خانه خودش برگردد و هیچ کس دلش نخواهد صاحب خانه دیگران شود. 

بابا می گوید خوب که فکرش را بکنی کنترل دنیا دست خود ماست. فقط مهم این است که چطور از آن استفاده می کنیم؟ با زورمان خانه می سازیم یا خانه ای را خراب می کنیم. دنیا با آدم هایش درست می شود. اگر آدم ها بخواهند همه اتفاق های بد تمام می شوند.

اگر آدم ها بخواهند، اگر آدم ها همدیگر را دوست داشته باشند. توی فکرم  از خودم سوال می‌کنم که باید چه کار کرد؟ وقت اذان شده. از مسجد محله صدای قرآن می آید. می دوم لب پنجره. به گنبد آبی مسجد نگاه می کنم. می گویم: خدا جان کمک کن که آدم ها همدیگر را دوست داشته باشند و بخواهند دنیا قشنگ شود. احساس می کنم خدا صدایم را خیلی خوب شنیده. 

کبوتر کوچکی روی گنبد نشسته و دارد نگاهم می کند. برایش دست تکان می دهم. پرنده بال هایش را برایم تکان می دهد. بعد پرواز می کند و می رود توی آسمان. آنجا می رسد به دسته پرنده هایی که دارند همین طور دور و دورتر می شوند. پرنده ام می رود. 

نمی دانم کجا؟ شاید می رود دعایم را به گوش بچه های غزه برساند.

گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب