پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲ - ۰۰:۲۳

شلیک به ستاره‌ها

فکر می‌کنم بقیه شب، بچه‌های ما خیلی بالاتر از سنگرشان، آن‌ها را نشانه بگیرند؛ ما به ستاره‌ها شلیک می‌کنیم.

شلیک به ستاره‌ها

توضیح: داستانی که می‌خوانید درباره ماجرای واقعی آتش‌بس در کریسمس سال ۱۹۱۴ و  بخش کوتاهی از کتاب «شلیک به ستاره‌ها» است. نویسنده توضیح داده:
سال ۱۹۱۴ میلادی، «جنگ جهانی اول» رخ داد و سال ۱۹۱۸ پایان گرفت. یک نسل از مردم اروپا در این جنگ هولناک نابود شدند. اواخر تابستان ۱۹۱۴، میلیون‌ها جوان برای شرکت در جنگ داوطلب شدند. بسیاری از آن‌ها گمان می‌کردند که جنگ ماجراجویی کوتاهی خواهد بود که یقیناً تا کریسمس به پایان خواهد رسید.

زمستان که رسید، جنگ طولانی‌مدت، چهره واقعی خود را نشان داد. همه سربازان، در سنگر‌های پر از گل و لای، سردشان بود و می‌ترسیدند و امیدی برای اینکه زود به خانه برگردند نداشتند. گرچه این سرباز‌ها در جنگ بودند و به زبان‌های متفاوت انگلیسی، فرانسوی و آلمانی صحبت می‌کردند، اما آواز‌های بسیار، ایمان و عشق عمیق به کریسمس را به هم هدیه دادند. آن‌ها در طول کیلومتر‌ها سنگر در نزدیکی مرز میان بلژیک و فرانسه، به شکلی خودجوش دست از جنگ کشیدند و با هم کریسمس را جشن گرفتند.

چارلی، نام سربازی است که داستان از زبان او و در قالب نامه‌هایی برای مادرش نقل می‌شود.  

یکی از همان مردم عادی که برخلاف فرماندهان و سیاستمدارانشان از جنگ بیزارند و در طول یک روز درخشان کریسمس، به انسانیت مشترک خود بیش از وطن‌پرستی بها دادند و همه سربازان دو طرف جنگ، دست دوستی به سوی هم دراز کردند.

رخداد آتش‌بس استثنایی کریسمس در جنگ جهانی اول، مثالی ماندگار از انسان‌هایی عادی است که کاری فوق‌العاده انجام می‌دهند. سربازی انگلیسی به نام ویلفرد یوئرت آن را این‌گونه توصیف می‌کند: «عطش عالی انسانیت، انگیزه خودجوش مقاومت‌ناپذیری که از ایمان مشترک و ترس مشترک برخاسته بود به پیروزی کامل رسید.» تک‌تک افراد، مجهز به سرود و نغمه‌های شاد و درخت‌های کریسمس، اسلحه‌هایشان را به کناری پرت کرده و با اشتیاقی جانانه برای صلح به سمت دشمن رفتند.
***
مادرم! عزیزترینم!  

برای آخرین نامه‌ات خیلی ممنونم. حرف‌هایت در سنگر سرد من تسلی خاطر بی‌نظیری هستند. اما زندگی در این گودال زشت بسیار فرساینده است. واقعاً همین چند ماه پیش مدرسه را تمام کردم؟ ما از اکتبر در همان نقطه گیر افتادیم. آن‌ها می‌گویند از فردا ممکن است بارندگی دوباره شروع شود.

باران یعنی گل‌ولای بیشتر و چیز‌هایی که هیچ‌وقت تجربه نکرده‌ایم.

گل‌ولای اینجا چسبناک و غلیظ است و در بعضی جا‌ها نزدیک به یک متر عمق دارد! واقعاً نمی‌دانم در چنین شرایطی چه طور آدم‌ها می‌توانند بجنگند. ما بیش‌تر انرژی و وقتمان را صرف خشک کردن و گرم کردن خودمان می‌کنیم. شام ما معمولاً کنسرو لوبیا است و غروب که توپخانه کارش تمام می‌شود مبارزه ما و موش‌ها بر سر آن آغاز می‌شود. تنها جای خوردن و خوابیدن، پناهگاه‌ها است، اما وقتی باران می‌آید، آنجا ماندن فلاکت‌بار است.

امروز خیلی سرد است و روشن است که امید ما برای پایان جنگ تا کریسمس برباد رفته است. اما مادر، می‌خواهم درباره چیزی که امروز اتفاق افتاد، برایت بگویم. داستانی آن‌قدر عجیب که نمی‌توانی باور کنی. شب سال نو خیلی آرام‌تر از همیشه پیش می‌رفت و یخبندان شدید، سنگر کثیف ما را به زمینی سفت تبدیل کرد و ما برای چند ساعتی توانستیم در خانه کوچکمان چند قدمی راه برویم.

وقتی خورشید ناپدید شد، تصمیم گرفتیم خطر کنیم و بیرون از پناهگاه آتش روشن کنیم، اما وقتی پایمان را بیرون گذاشتیم صدای آواز شنیدیم! دنبال صدا را گرفتیم ببینیم چه کسی آن‌قدر احمق است که می‌خواهد موقعیت خود را برای دشمن فاش کند. اما صدا از سنگر ما نمی‌آمد.

آلمانی‌ها بودند!  سربازان دشمن ترانه «شب آرام» را می‌خواندند و نه تنها تا آنجا که می‌توانستند بلند می‌خواندند، بلکه درخت‌های کریسمس کوچکشان هم با شمع و فانوس روشن بودند. بیشتر ما خوشحال بودیم، چون آلمانی‌ها دیگر به ما شلیک نمی‌کردند. از خود می‌پرسیدیم آن همه درخت کوچک را از کجا آورده‌اند!  
حیرت‌زده خوابیدیم و آن‌ها همه شب را آواز خواندند.  

وقتی خورشید از افق عبور کرد، دیدیم که آلمانی‌ها تابلویی را بالا بردند که روی آن به انگلیسی نوشته بود: «کریسمس مبارک!» بعد صدایی آمد:

سلام سربازان انگلیسی. درخت‌های کریسمس شما کجاست؟

پس از آن، از سنگرشان صدای خنده آمد. می‌توانستیم همه چیز را بشنویم، چون آن‌ها فقط سی قدم با ما فاصله داشتند.

تپِ تفنگدار که دست‌هایش قوی بود، چند قوطی مربای گلابی را برداشت و به طرف منطقه بی‌طرف خیلی نزدیک به خط آلمانی‌ها پرتاب کرد. یکی از افسرهایشان سرش را بالا آورد، مربا‌ها را دید، بلند شد ایستاد و برایمان دست تکان داد و خواست که ما هم بیاییم! بیشتر ما فکر کردیم که حتماً تله است. اما قبل از اینکه بتوانیم کاری انجام دهیم، ستوان لاولِ ما، راهش را از داخل سیم‌های خاردار باز کرد و مستقیم رفت که افسر آلمانی را ملاقات کند!

آن‌ها یکدیگر را ملاقات کردند و با هم دست دادند. شاید فرشته‌ای بین ما بود وگرنه چه چیز دیگری جز دست خداوند می‌توانست این‌طور بی‌مقدمه صلح را برقرار کند.

ستوان به ما علامت داد که بیرون بیاییم. من نمی‌دانستم چه اتفاقی دارد می‌افتد، اما جنگ نبود! در یک صبح کریسمس باشکوه جنگ به تعصیلات رفته بود.
در کنار خندقی در وسط منطقه بی‌طرف همدیگر را ملاقات کردیم. اولین کاری که کردیم این بود که همقطاران سربازمان را که کشته شده بودند دفن کنیم. آن‌ها همه‌جا برخاک افتاده بودند.

انجام این کار دردناک کمی وقت برد. من به افسری آلمانی کمک کردم که سرباز بسیار جوانی را دفن کند؛ او تقریباً همسن من بود. با هم چند صلیب به زمین کوبیدیم و ستوان دوم ما، گراهام کولینز، دعای کوتاهی خواند و بعد همه با هم دست دادیم و کریسمس را تبریک گفتیم.

به راستی نمی‌توانم آن‌چه را رخ داد، توصیف کنم. ما با کسانی حرف می‌زدیم که تا دیروز می‌خواستیم آن‌ها را بکشیم! با هم عکس گرفتیم.

بعضی‌ها بیسکویت دادند و سوسیس گرفتند. شکمی از عزا درآوردیم. دو تا سرباز آن‌قدر حال خوبی داشتند که با قوطی بیسکویت فوتبال بازی کردند.  

کارل به من گفت: چرا نمی‌توانیم الان به خانه برگردیم و در صلح زندگی کنیم؟

آن روز، بیشتر بعدازظهر را بیرون و همان‌جا گذراندیم. مادر، نمی‌دانی چه روز زیبایی بود!

شب که شد به سنگرهایمان برگشتیم. سرگرد والترواتس از محل فرماندهی در پشت جبهه با فرمان‌های جدید وارد سنگر شد. او خشمگین بود و به ما دستور داد که اسلحه‌هایمان را پر کنیم و وقتی برمی‌گردد آماده آتش به سنگر آلمانی‌ها باشیم. او گفت ما نسبت به بریتانیا مثل خائن‌ها رفتار کرده‌ایم. اما ساختن یک روز صلح‌آمیز چطور ممکن است خیانت باشد؟ سرگرد عصبانی بود. از اینکه با دشمن دست دوستی دادیم، عصبانی بود. اما آن‌ها امروز دیگر دشمن نبودند.

همه ما امروز با دشمنانمان یک روز عالی داشتیم. اما گمان می‌کنم، فردا همه ما باید برای کشورهایمان بجنگیم، و وقتی سرگرد برگردد، مجبوریم از دستورهایش پیروی کنیم. فکر می‌کنم بقیه شب، بچه‌های ما خیلی بالاتر از سنگرشان، آن‌ها را نشانه بگیرند؛ ما به ستاره‌ها شلیک می‌کنیم.

کریسمس مبارک مامان 
عاشقتم.  
چارلی 
۲۵ دسامبر، ۱۹۱۴

نویسنده جان هندریکس - مترجم: طاهره آدینه‌پور

گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب