چهارشنبه ۲۰ تير ۱۴۰۳ - ۰۴:۰۶

اعدامی غزنین و بغداد؟

سخن اصلی این است که حکیم توس، رنج دیوان شعر را بسی کمتر از رنج دیوان شاه احساس می‌کرد؛ دیوهای دربار غزنین و بغداد. هرچند گفته است:«بسی رنج بردم در این سال سی»، اما چه بسا که سهم بیشتری از این رنج سی‌ساله، مربوط و معطوف به همان دیوان آدم‌ نمایی باشد که معمولاً،‌ هم بر گِرد سلاطین غزنوی حلقه زده بودند و هم بر گِرد خلفای عبّاسی.

اعدامی غزنین و بغداد؟

جلال رفیع در سلسله یادداشتی در توصیف گنج و رنج فردوسی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت:

یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخن‌ها همه یاد کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
کز او دید نیک و بدِ روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم، شود بدگمان
گنهکارتر در زمانه منم
از یرا گرفتارِ آهِر منم
ممکن است چنین پنداشته شود که فردوسی هم مانند بسیاری دیگر از شاعران،‌ تنها همین مقدار از رنج سی‌ساله را تقبّل و تحمّل کرده است که لازمۀ آفریدن دیوان اشعار به عنوان یک اثر سترگِ هنری و تاریخی است. اما چنین نیست. اصلاً و ابداً چنین نیست.

 حکیم فردوسی را نه‌تنها بار رنج این دیوان، بلکه بار رنج دیوان دیگری(!) نیز کمرشکن و نفسگیر و جانسوز بوده است.

زمین و زمان فردوسی را بنگرید. رنج دیوان شعر برای هنرمند حکمت‌آموز خردپروری مانند او، با همۀ سختی و صعوبتش، ساده و سهل است. به قول خودش:
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست

اما رنج دیوان دیگر یعنی دیوان شاه(!)، بسی بیشتر و خسته‌کننده‌تر و خطرخیزتر است. فقط به چند و چندین بیت که در مدح سلطان محمود سروده، نباید اکتفا کرد.

اتفاقاً گاه همان چند و چندین بیت مدح، علامت خطر و اعلام وضعیت قرمز است. مثال هم داریم:
ناطق، مواد قرارداد وثوق‌الدّوله را در مجلس شورای ملّی بررسی می‌کرد. گفت: کسانی که دولت را به وابستگی و اجنبی‌پرستی و تسلیم کردن کشور به بیگانگان متهم می‌کنند، اشتباه می‌کنند. زیرا در صدر قرارداد و در اولین ماده‌اش استقلال ایران مورد تأیید و تأکید طرفین معامله قرار گرفته است.
 مرحوم مدرس گفت: «اتفاقاً من در همین ماده‌اش حرف دارم! چون اگر در پشت پرده چیزی نبود، نیازی به ذکر این موضوع هم نبود»!...
 و حالا چه بسا بتوان به همین حجّت استناد کرد و گفت اگر روابط شاعر و شاه، شکراب نمی‌بود(!)، شاید شاهنامه به مدح سلطان غزنوی نیز نیازی نمی‌داشت. اگرچه گفته‌اند که روابط فیمابین در آغاز خوب بوده، ولی بعد از آن بر اثر سعایت حسودان و بی‌معرفتی پادشاهان و احتمالاً ملاحظۀ احوال بغداد‌نشینان، تیرگی پدید آمده است.

در هرحال، سخن اصلی این است که حکیم توس، رنج دیوان شعر را بسی کمتر از رنج دیوان شاه احساس می‌کرد؛ دیوهای دربار غزنین و بغداد. هرچند گفته است:«بسی رنج بردم در این سال سی»، اما چه بسا که سهم بیشتری از این رنج سی‌ساله، مربوط و معطوف به همان دیوان آدم‌ نمایی باشد که معمولاً،‌ هم بر گِرد سلاطین غزنوی حلقه زده بودند و هم بر گِرد خلفای عبّاسی.

دیوان سلطان و دیوان‌سالاری خلیفه را به تعبیر امروزمان باید دو انگشتِ ماشه‌چکان بدانیم که هر لحظه، روی در روی فردوسی، آمادۀ شلیک بودند. البته ابوالقاسم توس، چنان‌که از نامش نیز پیداست، از ابوالقاسم مدینه، نام و الهام گرفته بود. او پیامبر اسلام(ص) را خود این‌گونه ستوده است:
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگی‌ها بدین آب شوی
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبیّ و علی گیر جای
با این حال، فردوسی هم مانند بسیاری دیگر از ایرانیان ژرف‌اندیش و نکته‌سنج و حقیقت‌یاب، عرویت و دیانت (نژاد و اعتقاد) را تفکیک می‌کرده است. مکتب تفکیک فردوسی هم این است!

 او نه‌تنها این دو را یکی و یکسان نمی‌دانسته، بلکه دربارۀ خود اعراب (عرب‌های حامل پیام و پرچم اسلام) نیز دوگونه داوری می‌کرده است؛ نفی و اثبات. ردّ و تأیید. پس مرحوم ملک‌الشعرای بهار هم تنها نیست اگر ده قرن بعد از حکیمِ همشهری توسی فردوسی‌اش می‌گوید:
گرچه عرب زد چو حرامی به ما
داد یکـی دین گرامـی به ما

ایران از دیرباز، خود را در برابر کسانی گرفتار دیده بود که با سوءاستفاده از نام اسلام و دین،‌ متأسفانه نژاد ایرانی را تحقیر کرده و نژاد حاکم (اعراب عباسی) را آشکارا برتر می‌شمردند.  لفظ عجم که از عجمه به معنای عاجز بودن (عجز از بیان)، گنگی نقلی و عقلی، بی‌زبانی و بی‌دانشی مایه می‌گرفت؛ رسماً بر زبان اعراب اموی و عباسی جاری می‌شد و ایرانیان را هدف می‌گرفت.

 آنان متأسفانه حتی قرآن و حدیث و عبادت و توحید و تقوایی را هم که بنا بود از آغاز به منزلۀ پیام و پرچم تواضع و تعاون و همسرشتی و کرامت انسانی و تساوی حقوق و حرمتِ همطراز در میان همۀ «شعوب و قبائل» و همۀ ملل و اقوام تلقی شود، به ابزاری برای معنای معکوس یعنی فخرفروشی و خودگنده‌بینی و دیگرخواربینی تبدیل کرده بودند.

 عرب اموی و عباسی، خود را آقا و ارباب و صاحب سرشت برتر می‌دانست و ایرانی عجم را ذلیل و نوکر و منفعل و فاقد پیشینۀ دینی و فکری و تاریخی می‌خواست. فردوسی چنین رخدادی را نمی‌پذیرفت.

فردوسی با همین نظریه و با همین رویّه به جنگ برخاسته و در متن نامۀ رستم فرخ‌زاد به برادرش دست برده، مهاجمان را اهریمنان نامیده و آنگاه دردمندانه و پیشگویانه می‌گوید:
زمانه زما نیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
رباید همی این از آن، آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخن‌ها به کردار بازی بود
روشن است که نه خلافت نژادپرست عباسی و نه سلطنت قدرت‌پرست غزنوی، نمی‌توانند تیر طعنۀ آشکار و دلدوز و قبض‌روح‌کننده‌ای را که از کمان کلام فردوسی پرتاب می‌شود، تاب آورند. 

پارسی سرودن، تاریخ عهد باستان را باز نوشتن، اسطوره‌های محرّک را به یاد مردم آوردن، و از همه بدتر(!) در این میان بر عقیدۀ شیعی خویش پای گستاخی فشردن، هر کدام به تنهایی برای «اعدام» فردوسی کافی است.

 آن‌هم در زمین و زمانی که سلطان ایران (کاسۀ داغ‌تر از آش خلافت بغداد) به در می‌گوید تا دیوار بشنود: «انگشت در جهان کرده‌ام و قرمطی می‌جویم». خصوصاً اگر رنگ و رویِ قرمطی‌اش طوسی باشد!

نویسنده :
جلال رفیع
گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب