پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۷:۰۶

محبوبیت مرحوم دعایی بی حکمت نبود

فرزند مرحوم دعایی گفت که مرحوم پدر شیوه رفتاری و سبک زندگی خاص خود را داشت و این رفتارها سبب شده بود که پدر محبوبیت زیادی بین اقشار مختلف مردم داشته باشند.

به گزارش «اطلاعات آنلاین»، دومین سالگرد درگذشت حجت الاسلام والمسلمین سید محمود دعایی امروز پنج شنبه 10 خردادماه از ساعت 17 تا 19 در جماران، حسینیه شماره یک برگزار می شود.

روزنامه اطلاعات ضمیمه امروز خود را به پاسداشت یاد و خاطره آن مرحوم با عنوان یاد یار دلگشا اختصاص داده است.

مینا حیدری خبرنگار اطلاعات گفت و گویی را با دختران آن مرحوم انجام داده است که در این ضمیمه منتشر شده است.

متن این گفت وگو را می خوانید.

ارتباط پدر و دختر یکی از جنبه‌های والای محبت انسانی است و لحظات نابی را برای خانواده ایجاد می‌کند، لحظات ویژه زندگی با پدری که روحانی است و مسئولیت‌ها و گرفتارهای زیادی دارد چگونه است و بر خانواده و فرزندان چه تأثیری می‌گذارد؟ مثلا آخرین دیدارتان با پدر چه زمانی و کجا اتفاق افتاد؟

سيده زینب دعایی: شب میلاد حضرت معصومه(س) بود که به مناسبت روز دختر، کیکی تهیه کردیم و با همسر و فرزندانم به منزل پدر رفتیم. بابا حالشان مساعد نبود و ماسک زده بودند، گفتند از بیمارستان آمده‌ام و آب از گلویم پایین نمی‌رود. فکر کردیم دچار کرونا شده‌‌اند اما گفتند که آزمایش داده‌اند‌ و جواب تستشان منفی بوده. درست پنج روز بعد از آن شب براثر بیماری فوت شدند.

روز تولد حضرت معصومه(س) من دوباره به دیدن پدر و مادرم رفتم و بابا در حال خواندن نماز اول ماه ذيقعده بود. پدرم در مراسم تشييع شهيد حاج قاسم سليماني در ازدحام جمعيت زمين خورده بود و زانوي پايش آسيب ديده بود و از آن به بعد نمازش را پشت میز می‌خواند و سجده‌ها را روی میز انجام می‌داد. نماز اول ماه طولاني است و این‌گونه بود که در رکعت اول آن پس از حمد ۳۰ بار سوره توحید و در رکعت دوم پس از حمد ۳۰ بار سوره قدر را می‌خواند و چون عجله داشتم دیگر نماندم که باهم صحبت کنیم و این آخرین دیدار من و پدرم بود. آخر هفته را به همراه همسرم براي سفر به سیرجان رفتيم و جمعه تلفنی با پدر صحبت کردیم. شنبه گفتند که پدر در بیمارستان بستری ‌شده‌اند و نمی‌توانند صحبت کنند و روز یکشنبه فوت شدند.

سيده لیلا دعایی: منزل من در قم است و آخر هفته خانواده همسرم به قم آمده بودند. تلفنی با پدرم صحبت کردم و پرسید به تهران نمی‌آیی؟ چون ایام امتحاناتم بود و فرزندم هم امتحان داشت گفتم نمی‌آییم تا به درس‌هایمان برسیم. با خودم فکر کردم دوشنبه که در تهران کلاس دارم اول به پدرم سر می‌زنم. شنبه که خبر بستری‌ شدن پدر را شنیدم دچار دلشوره شدم و ساعت ۱۱ شب به تهران آمدم و نزد مادرم ماندم و یکشنبه بعدازظهر پدر فوت شدند.

 پدرتان بیشتر به چه مراسمی علاقه‌مند بودند و معمولا چه زمان‌هایی دورهم جمع می‌شدید؟

سيده زینب دعایی: در مناسبت‌های مختلف مانند تولدهایمان یا اعیادی مانند روز دختر دورهم جمع می‌شدیم، کیکی می‌گرفتیم و جشنی کوچک برپا می‌کردیم. پدر عاشق این جشن‌های کوچک و دورهمی‌ها بود. روزهای اول عید معمولا در خانه بودیم و بعد خانوادگی به سفر می‌رفتیم. این سفرهای دسته‌جمعی را هم خیلی دوست داشتند.

سيده لیلا دعایی: بابا خیلی دوست داشتند آخر هفته‌ها دورهم جمع شویم و سعی می‌کردند حتما خودشان هم در این دورهمی‌ها حضور داشته باشند. چند سال پیش جمعه‌ها چون خودشان به روزنامه می‌آمدند ما را هم به مؤسسه دعوت می‌کردند و خانوادگی در دفترشان جمع می‌شدیم و دیداری تازه می‌کردیم.

محبوبیت مرحوم دعایی بی حکمت نبود
 
بین پسرها و دخترها فرقی بود؟

سيده زینب دعایی: هرگز حس نکردم که بین من و برادرهایم فرق می‌گذارند و چون فرزند اول خانواده هستم حس می‌کردم حتی مرا بیشتر از بقیه دوست دارند. 

رفتارشان با ما به‌گونه‌ای بود که هرکداممان فکر می‌کردیم خودمان را بیشتر از بقیه دوست دارند؛ خواهر و برادرانم هم همین حس را داشتند و گویی هرکدام به نوعی برایشان محبوب‌ترین بودیم. این حس در بین نوه‌ها، عروس‌ها و دامادها نیز وجود داشت.

سال 1371 من دانش‌آموز دبیرستان بودم و علاقه داشتم دوچرخه‌سواری کنم. برادرهایم دوچرخه‌هایی داشتند که سایزشان مناسب من هم بود و بابا به ما اجازه می‌داد که در حوالی خانه‌مان دوچرخه‌سواری کنیم.

سيده لیلا دعایی: پدرم خودش به من دوچرخه‌سواری را آموخت و در آن سال‌ها وقتی خیابان خلوت‌تر می‌شد با خواهرم بیرون می‌رفتیم و دوچرخه‌سواری می‌کردیم. گاهی مادرم به زینب می‌گفت با برادرهایت برو تا تنها نباشی اما پدرم می‌گفت با خواهرش برود و ما باهم یک‌ساعتی دوچرخه‌سواری می‌کردیم و بازمی‌گشتیم.

از لحاظ اجتماعی و تحصیلی هیچ فرقی با پسرها نداشتیم و همان قدر که تحصیلات پسرها برایشان اهمیت داشت تحصیلات دخترها هم برایشان مهم بود و خیلی علاقه‌مند بودند دوره‌های مختلف آموزشی مانند شنا یا رانندگی را بگذرانیم.

من وقتی ازدواج کردم ۲۱ ساله بودم و تا آن زمان گواهینامه نداشتم. ایشان مصرانه می‌خواستند تا من رانندگی یاد بگیرم. مراحل آموزشم را طی کرده و در امتحان شهری رد شده بودم. 

ماه رمضان بود و برای افطار میهمان داشتم که پدر تماس گرفت و گفت امروز یکی از بچه‌ها می‌آید تا با تو تمرین کند و دوباره بتوانی در امتحان شرکت کنی. من گفتم امشب میهمان ‌دارم و پدر با تعجب گفتند: «یعنی چه؟ این کار مهم‌تر است یا میهمانی؟» این شد که کارهایم را تا حدودی انجام دادم و برای تمرین رفتم و پس از بازگشت، دوباره برای آمدن میهمانان آماده شدم.

علاقه‌مندی ایشان برای فراگیری مهارت در حد شعار و تعارف نبود و پیوسته پیگیری می‌کردند که آن کار را به‌خوبی انجام دهیم.
 
نحوه انتخابتان برای ازدواج چگونه بود و نظر پدر چقدر در انتخابتان تأثیر داشت؟

سيده زینب دعایی: همسرم در سال 1375 مرا همراه پدرم در جلسه کرمانی‌های مقیم تهران دیده بود. پس از مدتی با یکی از دوستانش که روحانی بود برای خواستگاری نزد پدرم رفته بودند. بابا فکر نمی‌کردند که آن‌ها برای خواستگاری آمده باشند و حتی تصور می‌کردند که همسرم برای یافتن شغلی آمده‌ است.

 وقتی موضوع خواستگاری را مطرح کردند پدر پاسخ داده بود که دخترم 19 ساله است و به لحاظ شرعی من نمی‌توانم به او بگویم چه زمانی و با چه کسی ازدواج کند، فقط می‌توانم او را راهنمایی و مقدمات این امر را فراهم کنم. در نهایت هم از همسرم خواسته بودند با منزل تماس بگیرند و بپرسند که آیا قصد ازدواج دارم یا نه.

همسرم با منزل ما تماس گرفت و قرار گذاشتیم و ایشان را دیدم. بابا با آقای مرعشی که آن زمان نماينده مردم کرمان در مجلس بودند مشورت کرد و وقتی خودشان متقاعد شدند که ایشان فرد صالحی است به من گفتند که می‌توانی خودت تصمیم بگیری و انتخاب کنی. 

هیچ اجباری در انتخاب نبود، من هم در ابتدا پاسخ منفی دادم و بعد همسرم دوباره تماس گرفتند و علت را جویا شدند که من دلیل خاصی نداشتم و پس از مدتی به این نتیجه رسیدم که پاسخ مثبت بدهم.

سيده لیلا دعایی: شکل خواستگاری در خانواده ما این‌گونه بود که اول هماهنگی صورت می‌گرفت و قراری می‌گذاشتیم که پدرم در آن حضور نداشت. 

پس از آن جلسه، پدرم از من می‌خواستند به روزنامه بیایم و در اتاق کارشان و پشت همین میزی که اکنون نشسته‌ایم نظرم را می‌پرسیدند، اگر سؤالی داشتم پاسخ می‌دادند و دلایل موافقت یا مخالفتم را می‌پرسیدند و این جلسه دونفره همواره بعد از هر مراسم خواستگاری شکل می‌گرفت.

زمانی که همسرم برای خواستگاری آمدند پدرم ایشان را ندیده بود اما پدرشان از طریق دفتر امام (ره) با پدرم دوست بودند. وقتی جلسه مقدماتی خواستگاری برگزار شد به دلیل این که دانشجو بودم نتوانستم پدرم را ببینم و جلسه دو نفره‌مان را برگزار کنیم. در این فاصله پدرم در مراسم عقد آقا یاسر خمینی، همسرم را دیده بودند و به من گفتند که پسر خوبی است و نظر مثبتشان را این‌گونه ابراز کردند.

در آن زمان در شهرستان درس می‌خواندم. پدرم گزینه‌های مختلفی را پیش رویم گذاشت و گفت می‌توانی از تحصیل در این رشته انصراف دهی و سال آینده دوباره در کنکور شرکت کنی یا انتقالی بگیری. پیشنهاد دیگرشان این بود که همسرم منتظر بماند تا من درسم تمام شود یا عقد کنیم و پس از تمام‌ شدن درسم 
ازدواج کنیم. 
 
شرط‌ و شروط خاصی برای ازدواجتان نگذاشتند؟

سيده زینب دعایی: همه امور را بسیار ساده می‌گرفتند. برای مهریه هم یک سکه پیشنهاد دادند و گفتند یک سکه به نیت وحدانیت خداوند، یک جلد کلام‌الله مجید و یک سفر حج. وقتی پدرم این‌ها را مطرح کردند مادر همسرم گفتند یک سکه خیلی کم است و 1357 سکه به مناسبت سال تولدشان باشد. پدرم گفتند این عدد خیلی زیاد است و ما به مهريه زياد اعتقاد نداريم و همان یک سکه کافی است.

جالب اینجاست که در زمان خواستگاری من، خواهر همسرم تازه نامزد کرده بودند و قرار بود مهریه ایشان هزار سکه باشد اما سر عقد، برادر همسرم گفته بود نمی‌شود مهریه عروسمان یک سکه باشد و خواهرمان هزار سکه و به همین جهت مهریه او هم نصف شد و 500 سکه را به‌عنوان مهریه تعیین کردند.

سيده لیلا دعایی: پدر واقعا به یک سکه برای مهریه اعتقاد داشتند، زیرا ساده‌زیستی برایشان بسیار مهم بود و ما هم چون می‌دانستیم ایشان واقعا دلسوزند نظرشان را پذیرفتیم.
 
ممکن نبود در پذیرش برخی نظرات ایشان دچار تردید شوید؟

سيده زینب دعایی: این‌قدر پدر را قبول داشتیم که هرگز فکر نمی‌کردیم حرف‌هایشان ذره‌ای به ضررمان باشد. 

خاطره جالب من از دوران مدرسه این است که وقتی قرار بود در اردویی شرکت کنیم و خانواده‌ها باید برایمان رضایت‌نامه می‌نوشتند، پدرم  می‌نوشت «اینجانب سیدمحمود دعایی، رضایت خود را از شرکت نورچشمی، زینب خانم در اردوی مدرسه اعلام می‌دارم» و این‌گونه خطاب ‌کردن بسیار برایم جذاب بود. 

حتی هم‌کلاسی‌هایم که این متن را دیده بودند به شوخی مرا «نورچشمی، زینب خانم» خطاب می‌کردند. بابا همیشه می‌گفتند من به فرزندانم ایمان‌ دارم و ما هم دقیقا همین حس را نسبت به ایشان داشتیم.

خاطره دیگر من در این زمینه به زمانی برمی‌گردد که از پدرم خواستم فعالیت رسانه‌ای داشته باشم. بعد از سال 1376 روزنامه‌ها رونق خاصی گرفته بودند و انتشار روزنامه‌های جديد فضای نو و جالبی در جامعه ایجاد کرده بود.

انتشار روزنامه‌های جدید برای من که در رشته روزنامه‌نگاری تحصیل می‌کردم انگیزه شد و به پدرم گفتم می‌خواهم در روزنامه مشغول شوم. ایشان کمی فکر کردند و گفتند اگر می‌خواهی می‌توانم صحبت کنم تا در روزنامه کیهان مشغول شوی. البته این خواسته من با ازدواجم و به دنیا آمدن فرزندانم هرگز محقق نشد اما برایم جالب بود که بابا از موقعيت شان در روزنامه اطلاعات برای من استفاده نکردند.

آن زمان دریافتم که ایشان به دلایل خاص خودشان مایل نیستند که من به روزنامه اطلاعات بیایم و من هم چون می‌دانستم حتما دلیل محکمی دارند دیگر موضوع را مطرح نکردم.

سيده لیلا دعایی: من پس ازدواج برای زندگی به قم رفتم. پدر تمام مدت حواسش به من بود و احساس نمی‌کردم که از تهران دور شده‌ام. تمام مدت دغدغه مرا داشتند و باهم پیوسته تلفنی صحبت می‌کردیم و گاهی می‌پرسیدند روزها چه می‌کنی؟ جواب می‌دادم در خانه‌ام و خانه‌داری می‌کنم. فورا می‌گفتند مطالعه کن یا مهارتی را بیاموز.
 
حاج‌آقا هر زمان که می‌توانست برای دیگران قدمی برمی‌داشت و گره از کارشان باز می‌کرد. ناراحت نبودید که برای شما از رانت استفاده نمی‌کند؟

سيده لیلا دعایی: از نظر ما همه اقداماتشان کاملا پسندیده بود زیراخانواده‌هایی که از رانت استفاده می‌کردند عموما خوش‌نام نبودند حرف‌وحدیث‌های زیادی پشت سرشان بود. همه این رفتارها باعث می‌شد پدر محبوبیت زیادی بین اقشار مختلف مردم داشته باشند و آدم‌های گوناگونی به ایشان ارادت پیدا کنند.

سيده زینب دعایی: پدر واقعا محبوبیت عجیبی داشتند و این محبوبیت بی‌حکمت نبود. یادم هست زمانی که من خیلی کوچک بودم با پدر به دیدن یکی از استادانی که به ایران آمده بود رفتیم و بابا متناسب با شخصيت آن فرد، برایشان کراوات و دکمه‌سردست هدیه بردند و به‌عنوان یک روحانی مثلا برایشان تسبیح نبردند. این شیوه رفتاری پدر و سبک زندگی ایشان همیشه در ذهنمان ماندگار است، بنابراین همیشه نظراتشان را می‌پذیرفتیم و اصلا بابت موضوعی ایشان را در تنگنا قرار نمی‌دادیم.
 
زندگی در خانواده دعایی به دلیل مشغله زیاد پدر و رفت‌وآمد در برخی محافل شما را معذب نمی‌کرد؟

سيده زینب دعایی: پدرم دوستی خانوادگی با مقامات نداشتند که بخواهند به‌خاطر رفت‌وآمد با آن‌ها ما را معذب کنند و مثلا بگویند باید به مهمانی فلان آقای نماینده یا وزیر برویم یا با دخترانشان دوست باشیم. بسیاری از خانواده‌ها را می‌شناختیم اما دوست صميمي نبودیم، بنابراین در مراسمی که تمایل داشتیم شرکت می‌کردیم و اگر نمی‌خواستیم نمی‌رفتیم. بسیاری از مناسبت‌ها و دیدارها را پدر فقط اطلاع می‌دادند و اجباری برای حضور نداشتیم.

سيده لیلا دعایی: ما قبلا در مراسم نمازجمعه، راهپیمایی‌ها و دیدارها در بيت رهبری شرکت می‌کردیم اما بعدها به دلایل مختلف حضور ما كمتر شد.
 
در محیط خانه، بحث و گفتگوهای سیاسی داشتید؟

سيده لیلا دعایی: به‌هیچ‌عنوان. اگر قرار بود موضوعی به بحث کشیده شود، یا جواب نمی‌دادند یا موضوع را عوض می‌کردند؛ بنابراین هیچ‌وقت بحثی شکل نمی‌گرفت. بابا در خانه فقط همسر و پدر بود.

سيده زینب دعایی: ما عادت کرده‌ایم نه در خانه و نه در هیچ جای دیگر، بحث سیاسی و مذهبی نکنیم؛ زیرا ورود به این دو مقوله بیهوده‌ترین بحث‌هاست. 

در موضوعات سیاسی و مذهبی، یا من با شما هم‌نظرم که بحث کردنمان مفهومی ندارد یا با شما مخالفم که در آن صورت شما فکر می‌کنید باید حرف خودتان را بزنید و من هم حرف خودم را. این بحث‌کردن هم نتیجه‌ای جز دلخوري از يكديگر ندارد. بابا هم وقتی می‌خواستند بحثی را عوض کنند فوری با شوخي و جدي مي گفتند «حال شماخوبه؟»
 
حاج‌آقا به دلیل مسائل مختلف، گاهی به‌شدت تحت‌فشار بودند. آیا این فشار را در خانه حس می‌کردید؟

سيده زینب دعایی: ما اصلا در خانه متوجه این موضوعات نمی‌شدیم. زمانی که کتاب خاطراتشان منتشر شد كه گفته بودند پس از رحلت امام (ره) شش ماه خیلی در تنگنا بودم و از نظر مادی خیلی اذیت شدم ما اصلا این اتفاق را در خانه حس نکرده بودیم چون بابا از هيچ جا حقوق نمي گرفت و فقط از امام( ره) شهريه مي گرفتند.

در جامعه این که افراد متوجه می‌شدند دختر یک روحانی و آن ‌هم آقای دعایی هستید،  مواجهه خاصی برایتان به وجود نمی‌آورد؟

سيده لیلا دعایی: وقتی به مدرسه یا دانشگاه می‌رفتم و می‌فهمیدند پدرم روحانی است می‌گفتند استادها ديگر نمره‌ات را می‌دهند! تازه نمی‌دانستند که پدرم آقای دعایی است و به‌صرف روحانی بودنشان این حرف‌ها را می‌زدند. روزی یکی از استادان پدر را شناخت و گفت خیلی به ایشان ارادت دارم. بچه‌ها در زمان استراحت بین کلاس‌ها می‌گفتند که نمره این ترمت را گرفتی.

سيده زینب دعایی: چون رشته من در دانشگاه، روزنامه‌نگاری بود می‌گفتند رشته پدر را ادامه دادید؛ تحصیل در حوزه روزنامه‌نگاری واقعا از علایق من بود و اتفاقا بابا هم اصراری بر این امر نداشتند.

من در دوره دبیرستان در رشته تجربی درس می‌خواندم و به پيشنهاد مدیر مدرسه به گرايش علوم انسانی تغيير رشته دادم و بابا هم چون به مدرسه اطمینان کامل داشتند پذیرفتند. سال چهارم که بودم، معلمانم با توجه ‌به روحیاتم می‌گفتند حیف است وارد رشته ارتباطات نشوی. درنتیجه من این رشته را انتخاب کردم و در دانشگاه آزاد، روزنامه‌نگاری خواندم.
 
پدرتان با علایق خاص هرکدام از شما چگونه مواجه می‌شدند؟

سيده زینب دعایی: پدر همیشه مشوقمان بودند و سعی می‌کردند در راستای استعدادمان کمکمان کنند. من به حوزه شعر خیلی علاقه داشتم و دارم و در سال‌های دبیرستان هرکسی هرچه می‌گفت با شعر پاسخش را می‌دادم و اشعار بسیاری را حفظ کرده بودم. در خانه، کتابخانه‌ای با بیش از پنج هزار جلد کتاب داریم که بسیاری از کتاب‌ها را بابا می‌خریدند یا هدیه می‌گرفتند و من به این کتابخانه خیلی سر می‌زدم. 

روزی به ایشان گفتم دیوان سعدی را در کتابخانه نداریم. ایشان گفتند چرا داریم و بعد باهم نگاه کردیم و بوستان و گلستان سعدي را داشتیم. فردا که به خانه آمدند دیوان سعدی را تهیه کرده بودند و به من دادند.

روزی دیگر به ایشان گفتم پدر، دیوان عطار را هم نداریم و ایشان باز هم فردای آن روز برای من دیوان عطار، و همچنين ديوان شعر نيما يوشيج و ديوان شعر سهراب سپهري را هم تهیه کردند، حتی نگذاشتند وقفه‌ای ایجاد شود و فورا این کتاب‌ها را تهیه کردند که اکنون هم در کتابخانه ما هست.
 
در خانه از چه چیز بیشتر لذت می‌بردند و سرگرمی‌هایشان در چه حوزه‌ای بود؟

سيده لیلا دعایی: بابا عاشق این بود که در خانه‌شان دور هم جمع شویم و هرزمانی که می‌خواستیم به منزلمان برگردیم می‌گفتند کجا می‌روید، حالا که کاری ندارید پس بمانید. مادرم همیشه می‌گفت وقتی شب‌ها می‌مانید و صبح با ما صبحانه می‌خورید پدرتان خیلی خوشحال است و روحیه‌اش با روزهای دیگر فرق می‌کند. حتی گاهی برایمان خاطرات نجف و سال‌های گذشته را تعریف می‌کردند و خیلی دوست داشتند در این مواقع گپ و گفت داشته باشیم.

 از چه ویژگی بدشان می‌آمد؟

سيده زینب دعایی: از فخرفروشی و به اصطلاح از پزدادن خیلی بدشان می‌آمد. من و لیلا در دوران ابتدایی و راهنمایی به مدرسه دولتی می‌رفتیم و دبیرستان را در مدرسه شاهد گذراندیم و پدر تأکید می‌کردند که مراقب باشید فخرفروشی نکنید که فرزندان شهدا ناراحت نشوند. ما هم یاد گرفته بودیم که درست مثل افراد عادی رفتار کنیم و اصلا فکر نمی‌کردیم که پدرمان نماینده یا مدیر روزنامه است و فرقی با دیگران داریم. پدر بی‌نهایت به این موضوعات حساس بودند.

سيده لیلا دعایی: سال 1382 من در خوابگاه دانشگاه بودم و برخی بچه‌ها موبایل داشتند، من هم از پدرم خواستم برایم موبایل تهیه کنند تا راحت‌تر بتوانم با خانواده تماس داشته باشم اما بابا گفتند که چون هنوز فراگیر و همگانی نشده، نمی‌توانند برای من بخرند.
 
در بسیاری از موارد، حاج‌آقا نماز میت اهالی هنر و فرهنگ را می‌خواندند. آیا خودشان این کار را انجام می‌دادند یا از ایشان درخواست می‌شد؟

سيده زینب دعایی: از ایشان می‌خواستند که در مراسم شرکت کنند. یادم هست مراسم مرحوم مرتضی پاشایی، خیلی شلوغ شده بود و نیمه‌شب دفن شدند. من از پدر پرسیدم آیا خودتان خواستید شرکت کنید یا با شما تماس گرفتند؟ پدر گفت با من تماس می‌گیرند. من در آن مورد خاص از ایشان پرسیدم و البته نمی‌دانم از کجا با ایشان تماس می‌گرفتند اما در مورد استاد شجریان، می‌دانم که ایشان خودشان خواسته بودند که بابا برایشان نماز بخوانند و پدر هم پذیرفته بودند.

وقتی به تمام این رفتارهای بابا فکر می‌کنم درمی‌یابم که بابا سلوک خاص خودشان را داشتند و نقش بازی نمی‌کردند و به همین جهت دیگران هم از صمیم قلب دوستشان داشتند. بابا عادت به خودشکنی داشت تا مبادا نفسش دچار سرکشی شود و به‌خوبی هم توانسته بود بر آن فائق آید.
 
آیا با شما به گردش و خرید می‌آمدند؟

سيده زینب دعایی: در بسیاری از زمان‌ها همراه ما می‌آمدند؛ مثلا هرسال باهم فیلم‌های جشنواره فجر را می‌دیدیم. وقتي به مشهد سفر مي كرديم باهم به پارک یا شهربازی می‌رفتیم. در تهران با ما به شهربازی نمی‌آمدند، چون همیشه لباس روحانی می‌پوشیدند فکر می‌کردند شاید برخی از مردم معذب شوند.

سيده لیلا دعایی: زمانی که فیلم «جدایی نادر از سیمین» آقای اصغر فرهادی اکران شد، چون جوایز زیادی داشت و خواهرم گفته بود فیلم خوبی است، خانوادگی آن را تماشا کردیم. یادم هست وقتی فیلم مارمولک در جشنواره اکران شده بود آن را تماشا کردیم و بابا هم خیلی خوششان آمده بود.

سيده زینب دعایی: بعد از پخش فیلم مارمولک در حال قدم‌زدن در پارک بودیم. بابا همیشه با همه سلام و علیک می‌کرد و اگر چیزی آورده بودیم، می‌گفت ببرید به کسانی که نزدیک ما هستند تعارف کنید و گاهی ما سختمان بود که این کار را انجام بدهیم ولی این از اخلاق حسنه بابا بود.

بابا همیشه با عبا و عمامه بود و زمانی که می‌خواست عبا را دربیاورد و با قبا بنشیند می‌گفت اجازه می‌فرمایید با مانتو روسری بنشینم و این از شوخی‌هایی بود که همیشه داشت.
بابا همیشه خودش خریدهای خانه را از میدان میوه و تره‌بار انجام می‌داد و آنجا خیلی به او احترام می‌گذاشتند. گاهی ما هم با او می‌رفتیم و حواسشان بود که با همه سلام و علیک کنند. روزهایی که در خانه بودند خودشان به نانوایی می‌رفتند و نان می‌خریدند.
 
از این که کمتر در خانه حضور داشتند نمی‌رنجیدید؟

سيده لیلا دعایی: ما درک می‌کردیم که سرشان شلوغ است و حضورشان اگر کم بود اما پررنگ بود. همیشه حواسشان به ما بود که چه نیازهایی داریم؛ مثلا می‌دانستند تابستان دوست داریم به کلاس شنا یا شهربازی برویم و امکانات لازم را برایمان فراهم می‌کردند. شاید سرگرم بودند اما همواره در دسترسمان بودند.

 شخصیت کدام‌یک از شما به پدر نزدیک‌تر است؟

سيده لیلا دعایی: همه ما سعی داشتیم رفتارهای بابا را الگو قرار دهیم و هرکدام یک‌سری از ویژگی‌های او را داریم. خواهرها و برادرها هیچ‌کدام مثل هم نیستیم و باهم خیلی فرق داریم اما هرکس یک خصوصیت بارز بابا را دارد، مثلا زینب مثل بابا حافظه‌اش قوی است و روابط اجتماعی خوبی دارد.برادرم مجتبی، صدای بابا را به ارث برده است و وقتی حرف می‌زند انگار او صحبت می‌کند. برخی‌ها می‌گويند من از نظر ظاهر شبیه پدر هستم. زمانی به منزل یکی از دوستانم رفته بودم و تا پدرش مرا دیده بود گفته بود چقدر شبیه پدرش است. به‌هرحال علاوه بر ویژگی‌های ظاهری سعی کرده بودیم از او الگو بگیریم.

بابا این‌قدر ما را دوست داشت که اگر الان هم میزشان را نگاه کنید عکس‌های همه ما روی میز هست. این محبتشان در وجود همه‌مان رسوخ کرده و حتی عروس و دامادهای خانه هم این حس را دارند و همین محبت ما را دور هم جمع کرده است.

 بعد از فوت پدر بیشتر چه حسی دارید؟

سيده لیلا دعایی: برای من پدرم مثل کوه بود و در تمامی شرایط حامی‌ام بودند. عاشق این بودند که سر سفره کنارشان باشیم. اگر شب دیر می‌آمدند دوست داشتند باهم شام بخوریم. گاهی مادر اصرار می‌کردند که منتظر نمانید و شام بخورید اما وقتی پدر می‌رسیدند اصرار می‌کردند بیایید بازهم با من غذا بخورید. وابستگی‌ام به او نبودشان را برایم خیلی سخت کرده است.

پدرم همیشه حمایتمان می‌کرد و نمی‌گذاشت کمبود چیزی را احساس کنیم. به ما شخصیت می‌داد و با این که جوان بودیم و ممکن بود انتخاب‌های اشتباهی داشته باشیم هرگز ما را سرزنش نمی‌کرد. یک روز برادرم مجتبی به من تلفن کرد و سؤالی پرسید و خواست راهنمایی‌اش کنم، پدرم هم حضور داشت و فورا گفت چرا دستور می‌دهی، بگذار خودش تصمیم بگیرد و توضیح دادم که از من مشورت خواسته و باید راهنمایی‌اش کنم.

زمانی دچار مشکلی شده و خیلی سردرگم بودم. مدتی را خانه پدرم ماندم و بابا هر روز حواسش به من بود که امروز خوشحالم یا ناراحت اما اصلا دخالت نمی‌کردند. روزی آمدند و گفتند هر کمکی از دست من ساخته است بگو، حتما کمک می‌کنم. همین‌ که کنارم بودند احساس قدرت می‌کردم و می‌دانستم مانند کوه پشتم است.

به دانشگاه که می‌رفتم از همان ترم اول، شهریه‌ام را پرداخت می‌کردند و آخرین باری هم که به دیدنشان رفتم دغدغه شهریه دانشگاه را داشتند و می‌پرسیدند کی باید شهریه‌ات را پرداخت کنی، در حالی ‌که چندین ماه تا ترم جدید مانده بود.

سيده زینب دعایی: من پس از پدرم تبدیل به آدم دیگری شدم و زمانی که دیگران خاطراتشان را تعریف می‌کنند بسیار ناراحتم که او را آن‌گونه که بود نشناختم. روز مراسمشان در مسجد، وقتی میز را برای پذیرایی آماده می‌کردند، خانمی که کمک می‌کرد گفت من پدرتان را ندیدم اما همسرم می‌گوید محال بود به حاج‌آقا خرما تعارف کنم و اول خرما را در دهان خودم نگذارد. وقتی به خانه بازگشتیم من به بچه‌ها گفتم محال است که ما بتوانیم حتي ادای بابا را هم دربیاوریم. (اشک‌هایش سرازیر می‌شود)

پدرم هرگز مجبورمان نکرد کاری را انجام بدهیم و به ما آموخت مستقل تصمیم بگیریم، درباره ازدواجمان نیز خودمان انتخاب کردیم. ما هنوز نتوانسته‌ایم این آزادی انتخاب را به فرزندانمان بدهیم اما پدر احترام‌گذاشتن به حریم فرزندان را به‌خوبی اجرا می‌کردند.

شوخي ها و تكيه کلام‌هایشان هنوز در خانه تکرار می‌شود. زمانی تعارف می‌کردند که بیایید غذا بخورید و اگر میل نداشتیم، هرچه می‌گفتیم میل ندارم نمی‌پذیرفتند و بعد که می‌خوردیم به شوخی می‌گفتند خانم میل هم نداشت! گاهی که می‌خواستند لقمه‌ای در دهانمان بگذارند به شوخي می‌گفتند: دهان نگو غار بگو!(مي خندد).

خواب پدر را هم می‌بینید؟

سيده زینب دعایی: یکی دو بار خوابشان را دیدم كه فكر مي كردم زنده هستند ولي خيلي واضح نبود.

سيده لیلا دعایی: من هم خواب دیدم که زنده هستند.
 
آیا از شرایط آن روزهای اجتماع ناراحت بودند؟

سيده زینب دعایی: از مسیری که اجتماع طی می‌کرد ناراحت و دل‌شکسته بودند و من این حس را درک می‌کردم که آن چیزی که انتظار داشتند شکل نگرفته است.

 بابا بابت کارهایش هزینه‌های بسیاری هم داد؛ مثلا وقتی چاپ عکس آقاي سیدمحمد خاتمی ممنوع بود ایشان عکس‌ و سخنان ايشان را چاپ می‌کرد.

سيده لیلا دعایی: فردای روزی که یکی از این عکس‌ها چاپ‌ شده بود، من از همسرم كه آن روز در دفتر بابا بود شنيدم كه از جايي با پدرم تماس گرفته بودند كه چرا این کار را کردید و بابا هم توضیحاتشان را داده بودند. بابت ایستادن پای برخی تصمیماتشان، هزینه‌های فراوانی دادند.

سيده زینب دعایی: بابا همیشه به آقای خاتمی می‌گفتند «کاکا» و وقتی ایشان ممنوع‌التصویر و محدود شده بودند، همیشه حواسشان بود که آقای خاتمی احساس تنهایی و غربت نکنند. روزهایی که قرار بود برای آقای خاتمی كيك تولد بگیرند خیلی سرحال بودند.

سيده لیلا دعایی: از هیچ‌ چیز برای کسی کم نمی‌گذاشتند و پشت همه این‌ها حکمتی بود. من حس می‌کردم تولدهایی که بابا برای آقای خاتمی می‌گرفتند و این‌ همه نگرانی درباره ایشان به این دلیل بود که دوست داشت ميان همه شخصيت هاي نظام وحدت باشد. پدرم به حضور در انتخابات خيلي اهميت ميداد.
 

آیا به شما می‌گفتند که به چه کسی رأی بدهید؟

سيده زینب دعایی: فقط تأکید می‌کردند که رأی بدهید اما نمی‌گفتند که به چه کسی رأی بدهید. ولی اگر از ایشان سؤال می‌کردیم پاسخ می‌دادند و می‌گفتند خودشان به چه کسی رأی داده‌اند.

سيده لیلا دعایی: ما از نوع روابطی که داشتند می‌فهمیدیم قرار است به چه کسی رأی بدهند یا چه کسی را قبول دارند. مثلا وقتی آن اتفاقات برای آقای کرباسچی رخ داد بابا همچنان در مراسم روضه سالیانه ایشان شرکت می‌کردند و ما هم همراهشان می‌رفتیم و این نشان می‌داد که بابا هنوز آقای کرباسچی را قبول دارند. همین‌طور می‌فهمیدیم به کدام طیف نزدیک‌ترند.
 
حاج‌آقا به‌عنوان همسر چگونه بودند؟

سيده لیلا دعایی: پدرم واقعا حمایتگر بودند و بعد از ایشان، مادرم گویی پشتوانه‌اش را از دست‌ داده است. وقتی به مادر گفتم بابا راحت شد در پاسخ گفت من بیچاره شدم. الان او حس می‌کند که واقعا کسی را ندارد. ما هرکدام سعی می‌کنیم این جای خالی را برایشان پر کنیم اما جای خالی بابا پر شدنی نیست.

سيده زینب دعایی: یکی از دلایلی که بابا دوست داشت ما دور هم باشیم این بود که مادر تنها نباشند. روز دختر که من به منزلشان رفتم، مامان خواب بود و من عینکش را برداشتم تا برای تعمیر ببرم و بابا نماز می‌خواند. بلند گفتم که عینک را بردم تا مادر دنبالش نگردد. وقتی به خانه برگشتم، قرار بود بابا در خانه باشد، چون حالش خوب نبود. ولی وقتی رسیدم بابا نبود و آمده بود روزنامه. روزنامه واقعا خانه دومش بود. شب زنگ زد و تشکر کرد که عینک را تعمیر کرده‌ام و گفت هزینه‌اش چقدر شده و گفتم خیالتان راحت باشد، مادر پرداخت کرده است. کاملا حواسش بود که تماس بگیرد و تشکر کند و از توصیه‌های مهمشان این بود که هوای مادر را داشته باشید.
 
هنوز هم دورهمی‌های خانوادگی را دارید؟

سيده زینب دعایی: ما تمام تلاشمان را می‌کنیم که دورهمی‌هایمان پابرجا باشد اما این والدین هستند که مثل نخ تسبیح، خانواده را دورهم نگه می‌دارند. اگر آن‌ها خوب عمل کرده باشند بین اعضای خانواده جدایی نمی‌افتد.

سيده لیلا دعایی: پدرم عاشق دورهمی‌ها و مسافرت‌های خانوادگی بود اما وقتی بچه‌ها به مدرسه می‌رفتند این دورهم بودن کمی سخت می‌شد و دیگر جمعه‌های حضور در روزنامه به ایام تابستان محدود می‌شد. پس از فوت پدرم هم به بهانه‌های مختلف مانند تولد پدر و مادرم دورهم جمع می‌شویم و حس می‌کنیم روح بابا در جمع ما حضور دارد و شاد است.
 
چه چیزی بیشتر از همه خوشحالشان می‌کرد؟

سيده زینب دعایی: هدیه‌دادن به دیگران. یادم می‌آید زمانی که دانشجو بودم برای خواهر و برادرهایم عیدی خریده بودم و بابا خیلی خوشحال شدند.

در زمان دانشگاه، دوستی مسیحی داشتم و بابا در ایام کریسمس کارت‌تبریکی تهیه کردند و از من خواستند به دوستم هدیه بدهم. حواسشان به همه بود و اکنون من هم سعی می‌کنم حواسم به تولد همه دوستان باشد که یا تبریک بگویم یا اگر شرایطش باشد هدیه‌ای ببرم.

سيده لیلا دعایی: بابا خیلی دوست داشت از گذشته برایمان تعریف کند و وقتی چیزی می‌پرسیدیم، خیلی باذوق و شوق جواب می‌دادند. متأسفانه ما کمتر بلد بودیم باب گفتگو را بازکنیم و از خاطراتشان بیشتر بپرسیم.

سيده زینب دعایی: در سال‌های پس از کرونا بابا بیشتر کتاب می‌خواند. یادم هست در سال 1400 کتاب «کهکشان نیستی» را که در مورد زندگی آیت‌الله سيد علي قاضی است به بابا دادم تا بخواند. خواند و خیلی خوشش آمد و من این را از بین سؤال‌هایی که می‌پرسیدم ‌فهمیدم. پس از پایان کتاب گفتند یک جلد از این کتاب برای من بخر و گویا می‌خواستند به کسی هدیه بدهند.
 
بعد از فوت پدر، هرکدامتان کدام‌یک از وسایل شخصی‌اش را نگه داشتید؟

سيده زینب دعایی: عمامه‌ پدرم که روز تشییع روی پیکرشان بود، پیش من است و دیگر آن را برنگرداندم. مادر گفت آن را بیاور و تقسیم‌ بر شش کن اما من گفتم نه اين دیگر مال من است و هرکس خواست بیاید منزل ما عمامه را ببیند.

سيده لیلا دعایی: من هم آن مدادی را که بابا در منزل از آن استفاده مي كرد، پيش خودم نگه داشته ام. یکی از برادرانم مُهر بابا را خواست. مجتبی برادرم ساعت و کیف پول جيبي پدرم را برداشت. کیف‌دستی‌اش را که خیلی هم مندرس شده بود برادرم عباس خواست.

سيده زینب دعایی: هرکدام هر چیزی را که انتخاب کردیم دیگران چیزی نگفتند؛ مثلا کسی نگفت چرا عمامه را تو برداشتی. این عمامه هر روز در دسترس من است و الان دیگر بوی کهنگی گرفته، چون از قبل هم مندرس شده بود.  بابا برایش تجملات مفهومی نداشت و واقعا ساده‌زیست بود. کتابخانه هم به سیاق سابق وجود دارد و هرکدام به کتابی نیاز داشته باشیم به آن مراجعه می‌کنیم.

بابا اعتقاد راسخی به ساده‌زیستی داشت و من یادم هست زمانی دو مانتو خریده بودم که بابا شنیده بود و پرسید چرا یک مانتو نخریدی؟ گفتم واقعا نیاز داشتم، دیگر لباس‌هایم اندازه‌ام نبود و باز گفتند حالا یکی می‌گرفتی. اگر حس می‌کردند قرار است وارد مد و مد بازی شویم، حتما تذکر می‌دادند.

پدر توصیه یا وصیت خاصی به شما کرده بودند؟

سيده لیلا دعایی: بابا همیشه سعی داشتند چیزی را به شکل گفتار بیان نکنند و همه چیز را در عمل به ما نشان می‌دادند.

سيده زینب دعایی: من وقتی دانش‌آموز دوره راهنمایی بودیم کمی برای خواهر و برادرهای کوچک‌ترم قلدری می‌کردم؛ مثلا اگر خانه را جارو کرده بودم اجازه نمی‌دادم تا یک ساعت رد شوند. یک‌بار سر سفره سحر نشسته بودیم و پدر به من گفتند کمی کتاب اخلاق بخوان، کتاب اخلاق عملی در کتابخانه هست، آن را بخوان! و جالب بود که سر این موضوع با من بحث و دعوا نکردند و فقط گفتند کتاب اخلاق بخوان.

من و بابا باهم به جاهای مختلفی می‌رفتیم. یک‌بار مرا نزد آقاي عطای احمدي به کرمان بردند و دوست داشتند با روحیات این آدم‌ها آشنا شویم و وقتی می‌دیدند تأثیر گرفته‌ایم خیلی خوشحال می‌شدند.

عطا احمدی تمام زندگی‌اش را وقف مدرسه سازي کرده بود و یکی از اتاق‌های همان مدرسه كه ساخته بود را اجاره کرده بود و آنجا زندگی می‌کرد و نزد مردم كرمان بسيار محبوب و مورد احترام و اعتماد است. 

پهلوان عطا جزوه‌ای دارد به‌عنوان «پند پدر» که خیلی جالب است و در بخشی از آن آمده که وقتی من فوت شدم نمی‌خواهم مراسمی برایم گرفته شود. شخصیت بسیار جالبی دارد که آدم را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد.

بابا به تولد افراد هم خیلی اهمیت می‌داد. یک‌بار بابا برای تولد خانم فاطمه معتمدآریا برایشان کیک سفارش داد و عکسشان را روی کیک چاپ کردند و مرا همراه یکی از خانم‌های خبرنگار فرستادند که آن را برایشان ببریم و تبریک بگوییم. این رفتارها را ما به‌صورت عملی از بابا یاد گرفتیم.

سيده لیلا دعایی: یکی از ویژگی‌های بارز پدرم اعتمادبه‌نفس بود و دوست داشتند این خصیصه را به دیگران هم یاد بدهند و هرگز کسی را سرزنش نمی‌کردند.

راهی که ایشان پیش گرفته بودند منتقداني هم داشت و حتی در خانه هم گاهی انتقاداتی به ایشان می‌شد. من گاهی با خودم فکر می‌کنم برخی اوقات شجاعت انجام کار درست را ندارم و این ضعف بزرگ من است که با وجود آموزش‌های پدر هنوز به‌خوبی نمی‌توانم انجامش دهم.

سيده زینب دعایی: بابا همیشه اجازه می‌داد خودمان انتخاب کنیم تا بتوانیم اعتمادبه‌نفس داشته باشیم و می‌گفت نهایتا اشتباه می‌کنید. همیشه خیلی به من توصیه می‌کردند که صبر کنم؛ چون گاهی زود برآشفته می‌شدم. عید سال 1401 که به منزل ما در سیرجان آمده بودند بازهم به من توصیه کردند که صبور باشم.

بابا حتی این حس را به فرزندان ما هم می‌دادند و دختران من هم حس می‌کنند هرکدامشان را بیشتر از دیگران دوست دارد.

بابا به دخترم فاطمه که در رشته مهندسي عمران درس می‌خواند می‌گفت خانم مهندس و زمان‌هایی که فاطمه یا ریحانه به خانه‌شان می‌رفتند خیلی خوشحال می‌شدند. دخترم ریحانه هم همین حس دارد و می‌گوید بابایی مرا از همه بیشتر دوست داشت. همیشه حواسشان به همه اعضای خانواده بود.

اگر این روزها ما دوستان زیادی از هر طیف داریم از پدر آموخته‌ایم، زیرا ایشان به همه خوش‌بین بودند و اخلاق اسلامی به این موضوع تأکید دارد که به همه خوش‌بین باشید. برخی خلاف این حرف عمل می‌کنند و می‌گویند اگر کسی نماز نمی‌خواند نباید جواب سلامش را بدهی، ولی بابا اصلا این‌طور نبود و می‌گفت وقتی با فردی به سفر می‌روی و او از پشت درختی رد می‌شود باید مبنا را بر آن بگذاری که نمازش را آنجا خوانده است.

بابا معتقد بودند وقتی کاری را دوست دارید باید با تمام توان انجامش بدهید. خودش هم دقیقا در مورد مؤسسه اطلاعات همین‌گونه عمل می‌کرد و این حس را به کارکنان اینجا هم منتقل کرده بود، به‌طوری که بسیاری از افرادی که اینجا مشغولند این عِرق را نسبت به مؤسسه دارند.

سيده لیلا دعایی: پدرم به برادرانم وقتی سنشان نزدیک گرفتن گواهینامه بود ماشین می‌داد تا آموزش ببینند و به همین دلیل اعتمادبه‌نفس برادرانم در انجام كارها بالا رفت. این روزها من هم سعی می‌کنم همان رفتار را با پسرم داشته باشم و واقعا این برخوردها اعتمادبه‌نفسی را که بچه‌ها برای زندگی آینده به آن نیاز دارند به آن‌ها می‌دهد.

گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب