چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۹:۳۸

روایت همسر شاهرخ مسکوب از آخرین تاسوعا و عاشورای تهران قبل از انقلاب ۵۷

«دیگه کسی نبود که فریاد نزنه و توی خیابان شاهرضا و آیزنهاور تا کجا پر از جمعیت بود و توی میدان واقعاً گاردن‌پارتی عجیبی بود. چه شادی عجیبی همه مردم داشتند...»


به گزارش «اطلاعات آنلاین»، روایت آخرین تاسوعا و عاشورای قبل از انقلاب از زبان مردم خواندنی تر است. «شاهرخ مسکوب»، پژوهشگر ادبیات پارسی و متفکر سیاسی که در هر دو زمینه، کتاب‌های متعددی نوشته است، از سال ۱۳۲۷ تا ۱۳۳۶ چند بار بازداشت شد و جمعا حدود چهار سال زندانی بود. او از دوستان «مرتضی کیوان» بود که سال ۱۳۳۳ تیرباران شد. مسکوب که همواره منتقد و مخالف فکری رژیم پهلوی بود، در آستانۀ انقلاب سال ۱۳۵۷ در ۵۳ سالگی، در پاریس اقامت داشت. با شدت گرفتن شعلۀ حرکت‌های اعتراضی، از همسرش که به‌همراه فرزندشان در ایران بود، خواست مشاهده‌های خیابانی‌اش را برای او بنویسد؛ که نامه‌ای بلند شد. 

انگار همین روایت باعث شد که مسکوب در روز‌های منتهی به ۲۲ بهمن به تهران بیاید و در جریان موج انقلاب قرار گیرد. در ادامه، بخش‌هایی از روایت همسر شاهرخ مسکوب را از حال و احوال تاسوعا و عاشورا در حوالی خیابان و میدان آزادی می‌خوانید: 

روز تاسوعا:
«.. نزدیک‌های میدان شهیاد بودیم. جوان‌ها یک تابلو را بالا برده بودند که آمار جمعیت سه میلیون و هفت صد هزار نفر [را اعلام می‌کرد]. می‌گفتند از شهیاد [میدان آزادی]تا نزدیک‌های تهران نو جمعیت ایستاده. اون میون یک مرتبه صدا آمد که اعلامیه اگر پخش می‌شد، نگیرید و شعار‌هایی را که از جلوی دسته میاد بدهید، دارند خرابکاری می‌کنند و تو نمی‌دونی، مردم همه سکوت کردند و دیگه شعاری جز از جلوی دسته نمی‌گفتند. باور نمی‌کنی من در خواب هم این وابستگی و یک‌پارچگی رو میان مردم هیچ کجای دنیا نمی‌دیدم. آدم‌ها چنان با محبت کنار هم راه می‌رفتند!

وسط راه، رفتم به خونه تلفن کنم، از درِ یک خونۀ باز یک زن دیده می‌شد. تا گفتم خانوم، گفت جانم بیا تو و با چنان مهری منو برد تلفن کنم و پرسید دیگه چیزی نمی‌خواهی؟ اصلا باورکردنی نبود. نزدیک‌های چهار بود اعلام کردند که دیگه جلوتر نمی‌شه رفت، چون تا شهیاد جای سوزن انداختن نیست. صحبت هم کرده بودند. یک قطعنامۀ ۱۷ ماده‌ای هم داده بودند که همان صحبت‌های قدیم بود. مردم که برمی‌گشتند، به هم می‌گفتند از کوچه پس کوچه‌ها نرید، خطرناکه. باورکن نصف بیشتر آدم‌های آشنا را دیده بودم، ... در راه برگشتن هم مردم که متفرق بودند، وقتی صدای هلیکوپتر را می‌شنیدند، می‌ایستادند و مشت‌های گره کرده را بلند می‌کردند. یک مرد چلاق با پای مصنوعی و عصای زیر بغل دیدم که ایستاده بود سیگارش را روشن کنه، صدای هلیکوپتر که آمد، سیگار و کبریت و عصای زیر بغلش افتاد. روی یک پا ایستاده بود. مشت‌های هر دو دستش را بلند کرده بود و فریاد می‌زد. راه برگشتی آروم بود. انقدر خوشحال بودم که خونم هدر رفته که حد نداره [اشاره به موج اهداء خون به نیت نیاز احتمالی در تظاهرات تاسوعا و عاشورا]دعا می‌کردم هدر بره. روز عاشورا هم کشتار نشد. آخه می‌گن خون زیاد نمی‌مونه ...»

روایت همسر شاهرخ مسکوب از روزهای ملتهب تهران: میدان شهیاد بدجوری شلوغ شده!
روز عاشورا:
«ساعتی گذشته بود که دسته‌ها رسیدند. دیگه مثل روز قبل با آن همه انتظامات و دم و دستگاه نبود. آخه این یکی از طرف خود مردم بود و رهبر بخصوصی نداشت، ولی مردم انبوه‌تر بودند و خیابان‌ها و پیاده‌رو‌ها شلوغ‌تر. باز مثل روز قبل، همه جور آدمی بود. دیگه قیافه‌ها وحشت‌زده نبود. مثل اینکه روز جشن باشد و شعار‌ها همه خیلی تندتر. مرتب می‌گفتند شاه سگ زنجیری آمریکا، یا شاه تو را می‌کشیم، یا سلطنت و تعهد محال است / سگ زرد، برادر شغال است... بچه‌ها کنار پیاده‌رو‌ها ایستاده بودند، تابلو‌ها را بلند کرده بودند که روش نوشته بود:‌ ای فرستادۀ صاحب زمان ما اسیریم، ما را از دست این شاه جلاد نجات بده، و چیز‌هایی از این قبیل.

می‌گفتند باز شهیاد شلوغه و می‌خواهند نطق کنند. من با دو تا از آقایون دانشکدۀ هنر‌های زیبا، با ماشین رفتیم تا خیابان خوش و بعد بقیۀ راه را قاطی مردم رفتیم تا شهیاد. شاهرخ! دیروز شهیاد را دیدم، نمی‌دانی، غلغله بود. مثل یک گاردن پارتی، پر از دسته‌های کوچک آدم‌ها و مردم و زن و مرد و بچه. هر دسته‌ای هم یک شعار می‌داد. یک دسته ایستاده بود مثل سرباز‌ها مارش می‌خوند، همان سرود «ای ایران‌ای مرز پرگهر» را که من خیلی دوست دارم. شعرهاش رو همه عوض کرده بودند و همه راجع به آزادی و زندان و استبداد و شکنجه است. خیلی قشنگ می‌خوندند. دستۀ دیگه آن طرف‌تر یک سرود دیگه را می‌خوندند. دور میدان می‌زدند، قدم به قدم می‌ایستادند و دوباره می‌خواندند. این یکی هم خوب بود. اون شعره «تو‌ای پرگهر خاک ایران زمین» ... شده: تو‌ای کره خر شاه ایران زمین! ندادی به مردم به جز خشم و کین / سرت زیر ساطور برنده باد، تنت زیر گولْه پراکنده باد.

هیچ گوشه‌ای نبود که شعر نخونند. جوان‌تر‌ها آن‌طرف‌تر می‌خواندند «ازهاری بیچاره - الاغ چار ستاره - اینا همش نواره؟ - نوار که پا ندارد - اینا سیصد هزاره؟ آخه شب قبلش توی اخبار تلویزیون گفتند سیصد یا چهارصد هزار نفر جمعیت در خیابان‌ها راه رفتند و عزای حسینی گرفتند!

و مردم با صدای جیغ دم می‌گرفتند بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه. دو تا دختر شش، هفت ساله با چادر عجیب و غریب که آستین هم داشت، با چند زن مقنعه و چادر به‌سر آمده بودند و آن‌ها هم فریاد‌های عجیب می‌کردند و شعار‌های عجیب می‌دادند؛ به طوری که مردم یک گوشۀ شهیاد همه مات و متحیرشون شده بودند. چهار تا پایۀ اون برج معروف و زیبای شهیاد، پُر شده بود از بچه‌هایی که مثل بچه جن روی سنگ صاف صیقلی لیز می‌خوردند و بالا می‌رفتند و عکس خمینی رو چاپ می‌زدند و شعار می‌نوشتند. از دور که نگاه می‌کردی، مثل مورچه دیواره‌های برج سیاه شده بود. دیگه کسی نبود که فریاد نزنه و توی خیابان شاهرضا و آیزنهاور تا کجا پر از جمعیت بود و توی میدان واقعاً گاردن‌پارتی عجیبی بود. چه شادی عجیبی همه مردم داشتند... فقط با مشت‌های گره کرده به هلیکوپتر می‌گفتند، توپ تانک مسلسل دیگر اثر ندارد. با اون جمعیت عجیب دیگه نمی‌شد نطق و صحبت کرد.»

گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب