چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۳:۱۹

روزنامه نگار تبعیدی

محمدرضا حیدرزاده: اشاره: در سپتامبر 1973 نظامیان شیلی به رهبری پینوشه، علیه حکومت مردمی سالوادور آلنده کودتا کردند، هزاران نفر دستگیر و اعدام ، و بسیاری هم فراری شدند، یکی از آن فراریان «آریل دورفمن» مشاور فرهنگی آلنده بود.

او در حالی که رژیم نظامی در هر کشوری به دنبالش بود، به عنوان روزنامه نگار، به افشای جنایت های پینوشه برای آگاهی جهانیان پرداخت و ناخواسته در گرداب تبعید در یازده کشور به اسارت درآمد، اما برای رسیدن به هدفش از پا ننشست و چندین کتاب در دوران تبعید نوشت که آخرین آن با عنوان «نشخوار رویاها» (خاطرات یک تبعیدی سرکش)، با استقبال جهانی مواجه شد.

آریل دورفمن در سال 1942 از پدری اوکراینی و مادری اهل مولداوی، در آرژانتین متولد شد، سال 1945 همراه خانواده به آمریکا رفت و در نیویورک تحصیل کرد، سال 1954 به شیلی مهاجرت کرد و در دانشگاه سانتیاگو تحصیلاتش را تمام کرد و بورسیه تحصیل در کالیفرنیا گرفت و دوباره به آمریکا برگشت.

سال 1970 دوباره به شیلی رفت و به جنبش سالوادور آلنده پیوست اما سه سال بعد، با کودتای نظامیان، زندگی مخفیانه در زیرزمین ها را تجربه کرد.

سال 1973 از شیلی گریخت و به آرژانتین رفت،اما «جوخه مرگ پینوشه» او راتعقیب می کرد، سپس به «لیما» در کشور پرو، از آنجا به «هاوانا» در کوبا می گریزد در حالی که جوخه مرگ، همچنان مشاور فرهنگی آلنده را تعقیب می کند، ناچار به فرانسه می گریزد و در گوشه ای از شهر پاریس پناه می گیرد.

در سال 1976 پس از دو سال زندگی فلاکت بار در پاریس، عازم آمستردام در هلند می شود و به نوشتن علیه رژیم پینوشه ادامه می دهد.

سال 1980 مجوز اقامت یک ساله در آمریکا را می گیرد، سال 1081 به مکزیک رفته و درخواست اقامت در آن جا را می دهد اما موافقت نمی شود و ناچار به امریکا بازمی گردد و مقاله نویس روزنامه نیویورک تایمز می شود تا اینکه سال بعد، اجازه اقامت دایم در امریکا را می گیرد.

در همان زمان، پینوشه در یک سخنرانی اعلام می کند که آریل دورفمن و خانواده اش می توانند به شیلی بازگردند، او چند سال بعد، به شیلی می رود و در دانشگاه سانتیاگو به تدریس می پردازد.

سال 1986 وقتی نظامیان شیلی یک جوان انقلابی را زنده زنده به آتش می کشند، به عنوان اعتراض، آماده ترک شیلی و بازگشت به امریکا می شود اما در فرودگاه بازداشت و روانه زندان می شود و سپس با فشار افکار عمومی آزاد می گردد.

سال 1990 برای چندمین بار به شیلی باز می گردد و رمان «دوشیزه و مرگ» را منتشر می کند که با استقبال زیادی مواجه شده و حتی بر اساس آن فیلم سینمایی به کارگردانی «رومن پولانسکی» ساخته می شود.

سال 1991 برای همیشه شیلی را ترک کرده و به امریکا می رود، سال 1977 ژنرال پینوشه به جرم جنایت علیه بشریت، در انگلیس دستگیر می شود.

دورفمن در سال 2006 شهروند امریکایی می شود و برای پیروز «باراک اوباما» در انتخابات ریاست جمهوری همکاری می کند و سال 2011 هم نگارش کتاب «نشخوار رویاها» را پایان می دهد و با انتشار آن در سراسر جهان، چهره ای دیگر از زندگی در تبعید خود را نشان می دهد...

مادربزرگ انقلابی

در کتاب «نشخوار رویاها» که با ترجمه بیتا ابراهیمی، توسط نشر برج، منتشر شده است می خوانیم:

پیش از ترک آرژانتین در فوریه 1974 برای خداحافظی به دیدار مادربزرگ عزیزم رفتم، کسی که بیش از همه درباره تبعید می دانست، چون نه یک بار، که دو بار مجبور شده بود زادگاهش «اودسا» در روسیه را ترک کند.

البته این تنها عامل پیوندمان نبود، مادربزرگم نیمه بلشویک بود، مترجم «تروتسکی» بود، هر دوی ما عشقی به ادبیات داشتیم، او اولین مترجم اسپانیایی رمان «آنا کارنینا» نوشته تولستوی بود و روزنامه نگار و نویسنده داستان کودکان.

بیش از همه لذت وافری را که از زندگی می برد، دوست داشتم، نجات یافته سفرهای اودیسه وار و فجایع فراوان، زنی که جنگ جهانی اول و خیزش کمونیستی و جنگ داخلی روسیه را پشت سر گذاشته و توانسته بود با پسرش، یعنی پدر من، بی آسیبی بر جسمش جان به در ببرد و بعد، چند دهه بعد، در آرژانتین، در روزی پر آشوب به خاطر بلوای خدا می داند کدام ژنرال، مادربزرگم در مسیر ایستگاه اتوبوس، صدای شلیکی شنیده بود و پایین را نگاه کرده و دیده بود انگشت اشاره اش نیست، به همین راحتی. چیزی شگفت انگیز برای نوه ی کوچکش، یعنی من، که با بهت، دست بدون انگشت مادربزرگ را نگاه می کرد.

چند روز پس از خداحافظی با مادر بزرگ و رفتن از آرژانتین، جوخه مرگ پینوشه به دنبال ما به خانه مادربزرگم حمله برده بود اما آن زمان ما در پاریس بودیم، جریان را در نامه ای برایم نوشت، نگران شدم به او تلفن کردم، با صدای پرنده وارش، با آن ته لهجه ی کم رنگ روسی، به من اطمینان داد که حالش خوب است و بلد است چطور با این تفاله ها کنار بیاید....

سقوط شاه در ایران

سال 1979 خوش و پرسعادت آغاز شد، سقوط سوموسا در نیکاراگوئه، سقوط شاه در ایران و دیکتاتورهایی در جاهای دیگر. از آن سال به بعد دیگر نمی توانستم تظاهر کنم که می توانم از میانه آتش تبعید و خشونت رد شوم و آتش آن دامنم را نگیرد. هیچ کس نمی تواند از رنج و شکست و بی رحمی در آن ابعاد، جان سالم در ببرد، هیچ کس نمی تواند خانه و سرزمین و دوستانش را از دست بدهد و پاک و معصوم بماند.

سفری به استکهلم را به یاد می آورم، سفری که امید داشتم بتوانم «اولاف پالمه» نخست وزیر وقت سوئد را ترغیب کنم برای برگزاری یک تور به هنرمندان شیلی کمک کند تا روند کسب قدرت پینوشه در شیلی به چالش کشیده شود، نقشه احمقانه ای بود، اما آن قدر عملی به نظر می رسید که بتوانیم افراد فرهنگی زیادی را جذب کنیم.

سراغ «گابریل گارسیا مارکز» رفتم که اغلب به اندازه من سر پر شوری نداشت تا راضی شود طرح را اجرا کنیم، ما را به معاون نخست وزیر سوئد ارجاع دادند، جلسه ای برگزار شد و ایشان گفت «این نابخردانه ترین طرح سیاسی است که تا به حال شنیده ام، با این طرح، برترین هنرمندانتان را، برترین چهره های کشورتان در خارج را به سمت مرگ می فرستید». می بایست در برابر درایت او تعظیم می کردم اما زبان انگلیسی شیوایم فقط به این درد خورد که تک تک دلایل منطقی بودن طرح مسخره ام را با فصاحت تمام بیان کنم....

کمی بعد از بازگشتن از پاریس، خولیو کورتاسار، مرا به «میشل فوکو» (فیلسوف فرانسوی) یکی از اساتید محبوبم معرفی کرد و من به نحوی عذاب آور زبان بسته بودم، ناتوان در بیرون ریختن آن چه که از سرکوب در شیلی می دانستم و ارتباط شان با فلسفه او که از مغز آشفته و انباشته ام سرریز می کرد، بعد «ژان پیرفی» روشنفکر فرانسوی و علاقمند به وضعیت شیلی، نشستی با «ژان پل سارتر» ترتیب داد....

قطاری به سوی سرنوشت

صبح را در کافه ای در پاریس با «رژی دبره» (فیلسوف و نویسنده فرانسوی) گذرانده بودم که مدتی چریکی در رکاب «چه گووارا» بود و بعدها دستیار «فرانسوا میتران» شده بود و می خواستم بدانم که برای وکیلم چه می تواند بکند (که معلوم شد هیچ کاری نمی تواند بکند)، وکیلم در شیلی پلیس مخفی دستگیرش کرده بود و در آن زمان در اوایل سال 1976 نیمه جان در یکی از اردوگاه های کار اجباری نزدیک سانتیاگو گیر افتاده بود. جناح راست شیلی قبلا از او متنفر بود، زیرا در سال های حکومت آلنده، مسئول بیرون کشیدن مزارع وسیع از چنگ ثروتمندان و تقسیم شان میان زارعانی بود که عمر خود را در همان مزارع سپری می کردند.

من و او سال ها کنار هم بودیم و حالا او پشت سیم خاردار بود و من در پاریس بودم و برای آزادی اش هیچ کاری از دستم بر نمی آمد و لابی گری های پی در پی من هم گویا هیچ فایده ای نداشت....

یک بار تصمیم گرفتم چیزی به رمز بنویسم، داستانی درباره منطقه ای روستایی در یونان طی جنگ جهانی دوم که تمام مردانش ناپدید شده بودند، روزی در رودخانه جسدی پیدا می شود، پیرزنی که چهار مرد خانواده اش را از دست داده مدعی می شود که جسد متعلق به او است، اما ارتش جنازه را می گیرد و می سوزاند، بعد جسد دیگری روی آب پیدا می شود و....تصمیم گرفتم این داستان را به نام نویسنده ای دانمارکی که احتمالا در دوران نازی ها کشته شده بود بنویسم و مخفیانه به شیلی بفرستم تا چاپ شود.

با «هاینریش بل» (نویسنده مطرح آلمانی) تماس گرفتم، روز بعد در خانه اش در شهر «کلن» آلمان نشستیم و چای نوشیدیم و در باره این داستان بحث کردیم، هاینریش بل گفت «وقتی به سولژنیتسین (نویسنده روسی) کمک  کردم دست نوشته هایش را از روسیه قاچاقی بیرون بفرستد، چرا به تو کمک نکنم نوشته ات مخفیانه به شیلی برود؟»...

بعد به پاریس بازگشتم و با «خولیو کورتاسار» (نویسنده بزرگ امریکای لاتین) دیدار کردم و جریان داستانم را شرح دادم. به من گفت که می خواهد اسمش را با عنوان مترجم اسپانیایی متن خیالی فرانسوی، روی جلد کتاب بنویسد و اضافه کرد «این راحت ترین ترجمه عمرم می شود» و سپس گفت «متن اسپانیایی تو را بر می دارم و افتخارش را نصیب خودم می کنم به عنوان مترجم!».

کلاهبرداری بزرگ ادبی بود و یکی از برجسته ترین ویراستاران شیلی از آن استقبال کرد و به من گفت که کتابم را در سانتیگو منتشر می کند با نام جعلی همان نویسنده دانمارکی و ترجمه خولیو کورتاسار!....

در پاریس سرمای سختی حاکم بود، داشتم دیر به قطار می رسیدم، سرمایی که وجودم را می لرزاند، فقط حاصل سوز باد و دستکش نداشتنم نبود، اما زندگی همیشه راهی را برای گول زدن و نوازش کردن مان در لحظاتی که فکر می کنیم همه چیز به گند کشیده شده دارد،راهی برای بخشیدن هدیه ای ناقابل، و کوپه قطاری که واردش شدم گرمایی مطبوع داشت و برای اولین بار بوگندو و یا شلوغ نبود، یک صندلی با روکش مخمل هم کنار پنجره خالی، بود.
سه مسافر دیگر روی صندلی هایشان جاگیر شده بودند و مالکانه نگاهم می کردند، همان سلسله مراتب و سیستم ارباب و رعیتی که نصیب بسیاری از مهاجران می شود.

کنار پنجره بخارگرفته قطار نشستم، مثل هر پاریسی با سوادی مشغول خواندن روزنامه لوموند شدم و همچنین مشغول هدایت گرما در بدنم تا استخوان هایم برای پیاده روی خروج از قطار به اندازی کافی گرم شوند.

آقای بازرسی وارد کوپه شد، گیج و غرق خواندن اخبار، بلیت خود را تحویلش دادم، بعد مرد با لحن تندی چیزی گفت، من که حرف هایش را نفهمیده بودم، تته پته کنان در پاسخ، چیزهایی پرسیدم و فوری دستم را رو کردم که شهروند فرانسه نیستم و حقی ندارم. باقی مسافرها با رضایت خاطر سری تکان دادند: «آهان، خارجی است، می دانستیم!».

اما اعتراض مرد بازرس به ملیت من نبود، موضوع طبقه بندی اجتماعی بود،من پول بلیت درجه دو را پرداخته بودم و یک صندلی در بخش درجه یک اشغال کرده بودم!

آقای بازرس کتابچه ای را کف دستش کوبید، یک بار، دوبار و بعد مشغول نوشتن جریمه شد، چاره ای نداشتم و جریمه را پرداخت کردم. 

نمی توانستم خطر زندان رفتن را، خطر بررسی دقیق اوراقم را بپذیرم، با روادید دانشجویی جعلی، آن جا بودم که استادی والامقام، در قبال نوشتن تز دکترایی برای دانشگاه «سوربن»، برایم جور کرده بود و در آدرسی هم که در مجوز اقامتم درج شده بود، زندگی نمی کردم، اقدامی احتیاطی برای محافظت از مبارزانی که مخفیانه از شیلی می آمدند یا به شیلی بر می گشتند و در آپارتمان من رفت و آمد داشتند....

در سال 1983 که برای اولین سفر از سفرهای فراوان بعدی، به سانتیاگو برگشتم، نمی توانستم از نوشتن دست بکشم. تمام هفت سال بعد، مجنون از میل به جبران آن چه در دوره تبعید دلتنگ شان شده بودم، با حرص از دریای بی انتهای روزمرگی شیلی می نوشیدم و در تلاش برای تبدیل کشور به شوری پر معنا، در تلاش برای انداختن بار گناه بی صبری بر دوش خودم و بر دوش سرزمینم، خودم و مردم، حریصانه اقیانوسی از کلمات بیرون می دادم.

الگویی از افراط گری و شتاب که بر شیوه ی زندگی ام در تبعید غلبه کرده بود، کری بالقوه در برابر آن چه واقعیت در گوشم زمزمه می کرد، از پروژه ای به پروژه ای دیگر، از رمانی به رمان دیگر، از این داستان به آن داستان، و از این سخنرانی به آن سخنرانی و....با مهمیز ایمان به این باور که دیکتاتوری روانم را در هم شکسته است.

خب ژنرال پینوشه رفته است و شیلی دمکرات در سال 1990 مرهم صلح را به من پیشکش می کند، مجالی که می توانم افکارم را جمع و نفسی تازه کنم، نتیجه این که روزه سکوت گرفته ام، قسم خورده ام که طی شش ماه بعدی در این جا چیزی ننویسم، حتی یک کلمه، دست کم نه چیزی که برای مخاطبی نوشته شود....

گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب