سه‌شنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۵:۰۴

ای خوش آن دوران مهرافزای شادی‌آفرین

همیشه عادت داشتم كه هنگام كتاب‌خواندن برای امتحان دادن، خلاصۀ درس را روی یك برگ بنویسم و كتاب‌ها را با خود حمل نكنم. این عادت را همه همكلاسی‌ها می‌دانستند و گاه آنان هم می‌آمدند و با مطالعۀ همان صفحه، خلاصۀ تمام درس را در حافظه مرور می‌كردند. پیش از ورود به سالن امتحانات، آن برگ را به دست باد می‌سپردم!

ای خوش آن دوران مهرافزای شادی‌آفرین

جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: آفتاب از پشت گنبد شاه عبّاسی «مزار قطب‌الدین حیدر» می‌تابید و به صحن و سرای مدرسه می‌ریخت. قطب‌الدین حیدر، عارف بزرگ قرن ششم و هفتم هجری و از شاهزادگان تركستان ماوراءالنّهر و فرزند امیربخارا و استاد عطار نیشابوری(كدكنی)بوده است.

 حقیقت و افسانه درباره او و در شرح احوال او به هم آمیخته است. معلّم‌های دبیرستان رازی هم هركدام برای خود «قطب» بودند. سیاسی، روحانی، ساكت، خطیبی، قندهاری، شهیدی، اسدی.

پشت «بلندگو» ایستادم و در سنّ پانزده سالگی سرودم و خواندم:
دبیرستان رازی افتخاری جاودان دارد
زفضل و علم و دانش گنج‌ها در خود نهان دارد
به خود می‌بالد از آن رو كه اندر مكتب دانش
جوانمردی نكوسیرت به نام «قهرمان» دارد

امّا قهرمان؟… اگر به قصد تدریس تاریخ می‌آمد یا به قصد تعلیم جغرافیا و اگر برای درس فارسی یا برای درس انشاء، فضای كلاس را از شعر سرشار می‌كرد. هم خود شعر می‌سرود و هم از شاعران قصیده و غزل ‌می‌خواند. 

او به خانواده‌ای تاریخی و قاجاری و اهل تحقیق و هنر و ادب تعلق داشت. مجلّات فردوسی و نگین را همراه داشت. از اخوان و شاملو و نیما و سهراب و فروغ و حافظ و سعدی می‌گفت. درس و بحث و كلام و سخنش به كلاس اختصاص نداشت. حیاط دبیرستان و كوچه مزار قطب و باغ ملی و خیابان، همه‌جا برایش كلاس بود.

گاه و بیگاه، صریحاً به برخی از نظریّاتی كه می‌داد و حرف‌هایی كه می‌زد انتقاد می‌كردم، حمله می‌كردم. و او صبورانه پاسخ می‌داد و تحمّل می‌كرد و پاسخ‌های طنزآمیز می‌داد. چالشی سخت در می‌گرفت.

 با این وجود، حسادت برانگیزانه اصرار می‌كرد كه حتی یك روز هم غیبت نكنم و سكوت هم نكنم! درس انشاء كه تمام می‌شد، قدم می‌زد و سكوت می‌كرد و ناگهان گچ را به دست می‌گرفت و می‌گفت:«موضوع انشای هفته بعد». و با خط خوش می‌نوشت:
كاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آن دلی كز تو نلرزد، به چه ارزد ای عشق؟

جلسۀ بعد در هفتۀ بعد، شورانگیزترین كلاس انشا بود. شعر و عشق و مهربانی و خدا را مثل عطر گل یاس در هوای كلاس می‌پاشید. شعر «مادر» ایرج میرزا را «شعیبی»دكلمه می‌كرد و او استقبال می‌كرد.

همیشه عادت داشتم كه هنگام كتاب‌خواندن برای امتحان دادن، خلاصۀ درس را روی یك برگ بنویسم و كتاب‌ها را با خود حمل نكنم. این عادت را همه همكلاسی‌ها می‌دانستند و گاه آنان هم می‌آمدند و با مطالعۀ همان صفحه، خلاصۀ تمام درس را در حافظه مرور می‌كردند. پیش از ورود به سالن امتحانات، آن برگ را به دست باد می‌سپردم! امّا آن روز در ساعت آزمون جغرافیا یادم رفته بود چنین كنم.

 غرق در پاسخ‌نویسی بودم كه ناگهان «قهرمان» خم شد و در پشت صندلی، كاغذی را از روی زمین برداشت. تا من متوجه شوم و توضیح دهم، تند نگاه كرد و تلخ گله كرد و رفت. «كار از كار گذشته است».

 كاغذی كه فقط باید برگه بدنامی‌اش می‌خواندم، از جیب شلوار بیرون افتاده بود. آش نخورده و دهن سوخته و به قول همولایتی‌هایم: زعفران نخورده و لب‌های زرد!

شب شد. دریغ و درد، دست از دلم برنمی‌داشت. او از دانش‌آموز ساعی‌اش و از رفیق قابل اعتمادش انتظار نداشته است. و این احساس از درد شلّاق بدتر بود. برخاستم و نوشتم. نامه‌ای و توضیحی و شعری و فال حافظی:
اینش سزا نبود دل غمگسار من
كز غمگسار خود سخن ناسزا شنید
ما باده زیر خرقه نه امروز می‌كشیم
صد بار پیر میكده این ماجرا شنید

ركاب زدم و رفتم. زنگ در را فشردم، نامه را به حیاط انداختم و برگشتم. فردا مرا دید، لبخند زد و نامه‌ای را به دستم داد. جواب داده بود. او هم دست به دامان حافظ شده بود:
منم كه شهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
منم كه دیده نیالوده‌ام به بد دیدن
وفا كنیم و ملامت كشیم و خوش باشیم
كه در طریقت ما كافری‌ست رنجیدن

عذرخواهی كرده بود و نوشته بود: «بله، به خوبی می‌شناسیم همدیگر را. اگر غیر از این بود، راهی به دهی نمی‌بردیم. اما جلو چشم ظاهربینان باید به هرحال حركتی و حرفی عتاب‌آمیز می‌داشتم. البته خود آنها هم بعداً به من گفتند دانش‌آموز ساعی، نیازی به خلاف و گزاف ندارد.»

سال‌ها بعد، روزی كه دبیرستان را برای همیشه ترك می‌كردم، به قصد حق‌شناسی از همین روحیه و رویّۀ قهرمان، نامۀ دیگری را تقدیم كردم با شعری كه برایش سروده بودم. غزل خداحافظی!
ای خوش آن دوران مهرافزای شادی‌آفرین
كاندر آن ایام خوش لیل و نهاری داشتیم
از شراب دانش و جام دل و معشوق علم
باده‌ای جامی نگار گلعذاری داشتیم
***
... بیش ازسی سال گذشت. نوروزی، در مجلس ترحیم استاد سیاسی (دبیر فیزیك و شیمی) كه در سال‌های پایانی عمر به سرودن برای ائمه و اهل بیت روی آورده بود، حضور یافته بودم. مرحوم استاد روحانی (دبیر ادبیات) را دیدم. او دیگر مرا به چهره نمی‌شناخت. معرفی كردم:«شاگرد شما بوده‌ام و هستم».

 استاد قهرمان را هم دیدم. من دیگر او را به چهره نمی‌شناختم! غزلی سروده بود با مطلعی شاید شبیه به این بیت:
عمری در این زمانه غریبانه زیستیم
روزی كه نیستیم تو دانی كه كیستیم
پیر دیر شده بود. سخت شكسته و خسته و انگار بیمار.
گویی دیگر نمی‌دید و نمی‌شنید. شاگرد، بیتی به غزل معلّم افزود و خطاب به استاد سرود:
ای قهرمانِ خستۀ در عشق سوخته
ما نیز همسرشت تو هستیم و نیستیم
چه كنم؟... هیچگاه یاد هیچ یك از معلّمانم را نمی‌توانم به خاك خاموشی و خاكستر فراموشی بسپارم و بگذرم. معلّم، پدر روحانی است... و حالا، بهار 1403، سالهاست که قهرمان هم رفته است!

نویسنده :
جلال رفیع
گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب