روفیا تیرگری - روزنامه اطلاعات| رسیدن به موفقیت برای هرکس، مسیری دارد. آن که از وقتی چشم باز میکند در رفاه مالی و روانی و جسمی بوده، راههای بسیاری برای رسیدن به آن پیش رو دارد اما موفقیت، وقتی شیرینتر میشود که از دل مشکلات به دست آمده باشد.
پیروزی و موفقیت از آن کسانی است که آن را باور دارند. برای رسیدن به موفقیت، در گام اول باید هرآنچه را که هستیم بپذیریم و همواره بهترین خود باشیم؛ بهترین بودن یعنی هدف داشتن و هر روز قدمی هرچند کوچک در راه رسیدن به آن برداشتن.
گام بعدی، شناسایی استعدادهای فردی و پرورش آنهاست. کانون فرهنگی آموزشی «قلمچی» از جمله مراکز آموزشی است که بسیاری از پذیرفتهشدگان کنکور در سراسر کشور از روشهای آموزشی آن بهره بردهاند. این مرکز، افزون بر آموزش استعدادهای درخشان، استعدادهای کمتر شناختهشده، خانوادههای کمبرخوردار و کسانی که با ناتوانیهای جسمی و حرکتی به دنیا میآیند را هم شناسایی و بورسیه میکند.
زندگی چادرنشینی و محرومیتها
مصطفی وکالتی، رتبه ۶۸ انسانی منطقه ۳ از استان آذربایجان غربی، روستای قرهباغ میگوید: من یک جوان عشایری هستم، خانوادهام هرسال سه بار کوچ میکنند.
روستایمان در یک منطقه بسیار دورافتاده و محروم مرزی واقع شده است و به اینترنت هم دسترسی نداریم. با وجود باد و سرما باید به یک کوه مرتفع و دور میرفتم تا بتوانم با گوشی و به صورت آنلاین، در آزمون کانون شرکت کنم. من سه سال در آزمونهای برنامهای کانون شرکت کردم.
شرایط سخت چادرنشینی و محرومیتهای زندگی را مانع پیشرفت خود ندانستم و خود را با شرایط بد جغرافیایی، مالی و سبک زندگی وفق دادم.
این جوان بااستعداد میافزاید: بعد از اتمام امتحانات خردادماه به ییلاق میرفتم، در آنجا دامها را به چراگاه میبردم و چوپانی میکردم. هر روز وقتی که به چرا میرفتم، کتابهای پایه را هم با خودم میبردم تا مرور کنم و بر عهدی که با خودم و خانوادهام بسته بودم ، پایدار بمانم.
تلاش و پایداری دانشجوی پرستاری
امیرحسین شکیبا، رتبه ۶۴۴ تجربی منطقه ۱، خراسان رضوی مشهد میگوید: دو سال دانشجوی پرستاری بودم. هرچقدر جلوتر رفتم بیشتر متوجه شدم که علاقهای به این رشته ندارم.
هدفم دکترای دندانپزشکی بود و برای همین همزمان با تحصیل در دانشگاه، خودم را برای شرکت در آزمونهای کنکور هم آماده میکردم.
برای پرداخت هزینههای دانشگاه، به صورت آنلاین تدریس زبان انگلیسی انجام میدادم. در خوابگاه و منزل، محیط مناسبی برای مطالعه نداشتم.
بیمارستان امام رضا فضای خیلی کوچکی برای دانشجویان پزشکی داشت که شامل چند میز کوچک بود.
روزی یک ساعت این مسیر را میرفتم تا بتوانم چهار ساعت به مطالعه درسهایم بپردازم. بعدها به دلیل محدودیتهای ایجادشده دیگر نتوانستم در آنجا درس بخوانم و مجبور شدم در کتابخانه دانشگاه مطالعه کنم.
از خوابگاه تا کتابخانه دانشگاه، اتوبوسی وجود نداشت و مجبور بودم در ساعات آخر شب در دمای زیر صفر درجه به خوابگاه برگردم.
این کار برایم ترسآور بود اما حمایتهای همه اعضای خانواده و راهنماییهای مشاور و روانشناس دانشگاه باعث شد تا با اطمینان خاطر در این مسیر قدم بگذارم.
پاگرد راهپله پشتبام
فاطمهسادات حسینی، پذیرفتهشده دانشگاه فرهنگیان پردیس شهید باهنر شهرکرد تجربه مشابهی دارد: خواهر دوساله و برادر دهسالهام با هم بازی میکردند، صدای تلویزیون هم زیاد و فضای خانه کوچکتر از آن بود که یک اتاق مجزا برای خودم داشته باشم. مادرم در خانه شیرینی خانگی درست میکند و پدرم لولهکش ساختمان است که خانه بهخانه، کوچههای شهر را طی میکند تا کسی کاری به او بسپارد.
در خانه جایی را پیدا کردم که ساکتتر از هر جای دیگری بود، پاگرد راهپله پشتبام! گرچه هنوز صدای بازی بچهها از داخل کوچه و صدای تلویزیون از داخل خانه میآمد، اما باز هم این ایستگاه نیممتری، ساکتتر از هر جایی بود.
روزهای گرم تابستان، ساعت ۵ از خواب بیدار میشدم و به پشتبام میرفتم... شبهای سرد زمستان را با لباسهای بافتنی، کاپشن و پتو سر کردم.
جمله آخرش،به لب من خنده میآورد: ظرفیت رشته مشاوره دانشگاه فرهنگیان شهر ما فقط یک نفر بود و آن یک نفر هم من بودم.
برنامهریزی در کار و تحصیل
محمدمهدی خطیبی، پذیرفتهشده رشته آموزش علوم اجتماعی در دانشگاه فرهنگیان پردیس امام علی(ع) رشت میگوید: پدر و مادرم سواد خواندن و نوشتن ندارند. پدرم کارگر ساده ساختمانی است. از سال نهم، همزمان با تحصیل بهعنوان شاگرد مغازه در یک مصالحفروشی کار کردم.
از طرفی نمیخواستم کار کردن، مانع رسیدن به هدفم باشد، بنابراین طوری برنامهریزی کردم تا کار کردن لطمهای به درس خواندنم وارد نکند.
سعی کردم با افراد تحصیلکرده معاشرت داشته باشم و هدفهایی برای خود ایجاد کنم. به خاطر علاقهای که به رشته علوم اجتماعی داشتم و حس کردم میتوانم در آن پیشرفت بهتری داشته باشم، این رشته را انتخاب کردم و در نهایت موفق شدم.
او تأکید میکند: به تلاشم ادامه میدهم تا در همین رشته در مقاطع کارشناسی ارشد و دکترا ادامه تحصیل دهم و در کنار آن تدریس کنم و علم خود را به دیگران انتقال دهم.
معلولیت، محدودیت نیست
محمدمهدی احمدی، رتبه ۴۵ ریاضی منطقه ۳ مرکز دلیجان میگوید: دیستروفی عضلانی، بیماری ژنتیکی است که در کنار زندگیام آرامآرام رشد میکند و من مجبورم که نگذارم توانم را بگیرد. یادم نمیآید چه موقع دوچرخهسواری یاد گرفتم.
پارچه سفیدی که قلم را به دستم پیوند داد برای نوشتن، پاهای کمتوانم را نیز پیوند میداد برای دوچرخهسواری! وقتی بهتنهایی توانستم مسافت کوتاه اتاق را با دوچرخه طی کنم، به خودم ثابت کردم معلولیت محدودیت نیست.
او میافزاید: تنیس روی میز به من احساس زنده بودن میدهد. با کمکها و حمایتهای پدر و مادر عزیزم توانستم به بازیهای پارا آسیایی جوانان راه پیدا کنم. دوران دبیرستانم بدون معلم و مدرسه طی شد.
تنها یار و یاور همیشگی من کوهی از کتابها در اتاقم بودند که هیچوقت قضاوتم نمیکردند. البته از آنجایی که بیشتر اوقاتم در تنهایی سپری میشود، موسیقی تنها دوستی است که همواره در کنارم دارم.
۵۰ کیلومتر از خانه تا مدرسه
بنیامین مهدیخانی، رتبه ۲۸۹ تجربی منطقه۲ تاکستان قزوین میگوید: از خانه ما تا مدرسه ۵۰ کیلومتر فاصله بود. من روزانه یک ساعت راه میرفتم تا به مدرسه برسم. باید سه ماشین عوض میکردم تا از مدرسه به خانه برسم.
روزهای عادی مشکلی نداشتم، ولی شرایط زمستان، سخت و طاقتفرسا بود. تابستانها کار میکردم و با درآمدم هزینه تحصیلم را میدادم. بهخاطر مشکلات مالی گاهی آنقدر در تنگنا بودم که برای مطالعه، کتابها را دانلود میکردم.
تحصیلات والدینم زیر دیپلم بود و نمیتوانستند در مسائل درسی به من کمک کنند.
بار تمام مسئولیتهای درسی بر دوش خودم بود، مشاور درسی نداشتم و مادرم برای من مطالب مشاورهای جمعآوری میکرد تا اطلاعاتم روز بهروز پیشرفت کند.
او تأکید میکند: دانشآموز کنکوری که نتواند کتاب کمکآموزشی تهیه کند دچار مشکل میشود.
من کتابهایی را که به صورت پی.دی.اف تهیه و مطالعه کردم به همراه کلیه کتابهای خودم همه را جمع کردم تا اگر شرایط دانشآموزی در شهرمان مثل خودم باشد، آنها را به او هدیه کنم.
بورسیه کانون فرهنگی آموزش
تارا سلطانینسب، رتبه ۸۵۷ تجربی منطقه۳ کهکیلویه و بویراحمد، لنده است. او میگوید: نه مادرم و نه دیگر اعضای خانواده، هیچ شغلی نداشتند، از اینرو ما هیچ منبع درآمدی نداشتیم.
من از کتابهای قدیمی برادرم استفاده میکردم تا خانواده مجبور به خرید دوباره کتاب نباشند. هر روز برای رفتن و برگشت به مدرسه مجبور بودم مسافت زیادی را در مدت یک ساعت پیادهروی کنم.
هیچگونه وسیله نقلیهای برای رفت و آمد نداشتیم، خستگی راه در هنگام برگشت از مدرسه، روی کیفیت مطالعه من تأثیر داشت. مادر و اعضای خانوادهام سعی میکردند با هر چه در توان دارند از من حمایت کنند.
حامی قدرتمند دیگر من کانون بود که هفت سال در کنارم بود و با بورسیه کردن من و فراهم کردن کتاب و امکانات بیشمار دیگر، راه موفقیت را برایم هموار ساخت.