شیما اسکندری در ضمیمه خانواده امروز روزنامه اطلاعات نوشت: همه ما احتمالا فکر میکنیم که اگر بخواهیم یک عشق رمانتیک را تعریف کنیم باید در مورد احساساتمان و کشش جنسی نسبت به فردی که عاشقش شده ایم صحبت کنیم در حالی که تحقیقات خوب به ما این را نمی گویند.
مغز پستانداران
آنچه که تعیین کننده یک عشق رمانتیک است، سیستمی است که در ژن و گوشت و پوست و استخوان پستانداران از نسلها قبل، تعریف شده است، تعریفی که در آن فقط و فقط به یک چیز اشاره می شود؛ «بقا»َ! احتمالا برای شما این موضوع گیج کننده است و میخواهید بپرسید که کلمه «بقا» چه ارتباطی با کلمه «عشق»دارد و چگونه مفهوم این دو کلمه به یکدیگر مربوط می شود؟! (مگر میشود که من عاشق فردی بشوم برای اینکه میل به زنده ماندن دارم؟! پس تکلیف احساسات و هیجانات من نسبت به آن فرد چه می شود؟! مگر نه اینکه من عاشق کسی می شوم تا بتوانم با او یک ارتباط امن و صمیمانه ایجاد کنم و لذت های بیشتری را تجربه کنم؟!همه اینها درست است اما هیچ کدام اصل ماجرا نیستند!
می خواهم زنده بمانم!
مغز انسان نیاز دارد بتواند خود را در امنیت ببیند و هرچقدر که آدمهای اطراف ما امن تر، صمیمی تر و نزدیکتر باشند، ما بیشتر می توانیم خودمان را در امنیت بدانیم و امنیت داشتن یعنی اینکه خطری مرا تهدید نمی کند و می توانم زنده بمانم و کسی یا کسانی در اطراف من هستند که در صورت نیاز آنها را برای رفع برخی مشکلاتم، در کنار خود خواهم داشت. پس به نوعی می توانیم عشق را در ژن پستانداران دلیلی برای بقا تعریف کنیم. انگار که من به دنبال هیجانی که از خود بروز می دهم و در یک رابطه ی بسیار نزدیک تر، کشش جنسی را تجربه می کنم، یعنی اینکه تنها نیستم و خطری مرا تهدید نمی کند و حتی اگر خطری به وجود بیاید من با کمک کسی که دوستم دارد می توانم آن را از خودم دور کنم!
(ما عاشق می شویم تا هم بتوانیم از تنهایی فاصله بگیریم و بدانیم که برای حل مشکلاتمان کسی را داریم که ما را ترک نمی کند و هم اینکه آن فرد به من کمک می کند تا نسلم ادامه پیدا کند و اگر روزی خودم در این دنیا نباشم، دی ان ای من در طبیعت باقی است و این یعنی نابودی مطلق به سراغم نمی آید.)
با چه ملاکی عاشق می شویم؟!
مغز ما از زمان تولد مانند یک لوح سفید و نانوشته است که ما از لحظهای که چشم باز میکنیم در حال تجربه کردن هستیم و هر تجربهای میتواند خطی، نقطهای و یا شکلی را روی این لوح سفید برای ما نقش بیندازد، هر نقشی به ما پیامی را میدهد و در نهایت این نقشها تبدیل میشوند به آشناترین معیارهایی که ما از آنها برای سنجش استفاده میکنیم، سنجیدن عشق، سنجیدن دوست داشتن، سنجیدن کینه و نفرت و خشم و خلاصه هر چیزی که در زمینه هر کلمهای برای ما از کودکی تجربه شده باشد، همان برای مان در آینده تبدیل به ملاکی میشود تا برای تجربه آن کلمه همان را انتخاب کنیم مثلاً اگر در کلمه عشق، ما مادر یا پدری داشتهایم که به عنوان اولین منبع عشق ما افرادی پرخاشگر بودهاند در بزرگسالی هم عاشق یک فرد پرخاشگر میشویم بدون اینکه خودمان بدانیم چرا، چون فکر میکنیم اوست که بقای ما را حفظ خواهد کرد همانطور که مادر پرخاشگر یا پدر پرخاشگرم بقای مرا حفظ کرده و مرا تاکنون زنده نگه داشته است.
اگر مادر ایثارگری داشته باشیم احتمالاً عاشق یک فرد ایثارگر میشویم و اگر مادر استحقاقی و خودشیفتهای داشته باشیم شاید عاشق یک فرد خودشیفته شویم، همانطور که میبینید چیزی که در این میان وجود دارد این است که تعریفی که من از عشق پیدا میکنم دقیقاً همان تعریفی است که اولین منبع عشق من، یعنی والدین و یا جانشینان والدین برای من ایجاد کردند، اگرآنها به من محبت کرده باشند من عاشق فردی میشوم که به من محبت کند، اگر مرا کتک زده باشند عاشق فرد پرخاشگر میشوم، اگر خسیس بوده باشند من عاشق یک فرد خسیس میشوم، البته گاهی هم عاشق فردی میشوم که کاملاً نقطه مقابل والدینم باشد، اما چیزی که وجود دارد انتخاب سیستم روان من است، آن هم بر اساس آموزههایی که برایش بسیار آشناست.