رضا رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: نگاه بارانی این مرد پاییزی ـ همچنان صالحعلاء را میگویم ـ در عین جدّیت، آمیزهای از شوخطبعی است. منتهی جنس این شوخطبعی هم بالطبع، همچون ترانهها و تصنیفهایش لطیف و دلنشیناند، عین باران. میگوید: بچه که بودم، از پاسپانها میترسیدم. گرچه سهراب سپهری، نظری دیگر داشت: «پدرم وقتی مُرد، پاسبانها همه شاعر بودند»! میگوید شاید، چون شاعر بودند، ترسناک بودند! پاسبان که نباید شاعر باشد. سه سوته مملکت به فنا رفته است!
صالحعلاء میگوید: نمیدانم چرا از پاسبانها میترسیدم؟ طفلکیها کار خودشان را انجام میدادند و باید عبوس میبودند. اما وقتی باران میبارید، پاسبانها خیس میشدند و دیگر جدّی نبودند؛ و من این را خیلی دوست داشتم! شیطنتهای شاعرانه و رندیهای طنازانة او از همین حکایت بارانی، تا حدودی مشخص است.
فلذاست که بعد از ازدواج شورانگیزش، به صرافت آن میافتد که در یک اقدام طنزآمیز، ملت را سر کار بگذارد. پس در یک کار و ابتکار آوانگارد در زمینة طنز تجربی و عینی، دست به انتشار یک کتاب تمثیلی میزند به نام: «تمامی آنچه مردان در باب زنان میدانند». کتابی ۱۱۰ صفحهای و به قلم شخصی خیالی با عنوان «عبدل اسمیت» که مثلاً توسط صالحعلاء به فارسی برگردانده شده است. ویژگی این کتاب که آن را خاص میکند، سفید بودن تمامی صفحات آن است!
او با طراحی این «ایده» در قالب یک کتاب سفید، خواسته به شیوهای طنزآمیز، این پیام را به مخاطب منتقل کند که مردان دربارة زنان، هیچ چیزی نمیدانند. قضا را این پیام با اقبال عمومی ملت همیشه در صحنه مواجه میشود و کتاب ظرف چندسال به چاپ بیست و هشتم ـ در سال ۹۳ ـ میرسد. خالی از لطف نیست اگر چند خطی از مقدمة طنزآمیز استاد صالحعلاء را بر آخرین چاپ این اثر گرانسنگ بخوانیم:
«در آن سالهای شورانگیز، آباد و نوین زندگی، هنگامی که این کتاب پژوهشی ـ دانشی را (به سال ۱۹۷۹ ترسایی) ترجمه کردم، گمان نمیبردم که بارها و بارها تجدید چاپ و باز کمیاب شود. استادم پروفسور احمد کامیابی مسک، آن را به فرانسوی ترجمه کردند و بهزودی در آنجا هم نایاب شد و نیز آقای مریوان حلبچهای که ترجمهشان در میان عربزبانها و مناطق کردنشین قحطی افتاد. امروز که این اثر، بدون بازنویسی در متن اصلی، در آستانة چاپ تازه است؛ شوربختانه استاد عبدل اسمیت از دنیا خارج شده است. کسی که خود فرآوردة عشقی آهان آهاندار از مادری انگلیسی و پدری عرب بود.
البته او هرگز مادر خود را ندید، خواهری نداشت و ازدواج نکرد؛ اما اثری فناناپذیر از خود بهجای گذاشت که تا دنیا دنیاست، دانشی حِکمی و ریشهدار در شناخت روانشناختی و هم جامعهشناختی زن (از دیرینه سال باستانشناسی زن تا دوران مدرن) برای پژوهشگران، دانشگاهیان و عموم مردم دنیا پدید آورد. یک کتاب با صفحات سفید که به چاپ بیست و هشتم رسید!
من آرزو دارم هرچه سریعتر این کتاب در چین، هندوستان، روسیه، استرالیا، نیوزیلند، آلمان، ایتالیا، اسپانیا و کرةشمالی هم ترجمه شود تا مردان نازنین و کنجکاو آن سرزمینها نیز از آخرین دستآوردهای پژوهشی ـ دانشی از هرمنوتیک (باب زنان) آگاهی یابند و اکنون شادمانم که مردان هممیهنم زودتر از دیگر مردان عالم به این کتاب دسترسی داشتهاند. بهویژه مردان ایرانی خارج از وطن که دانستهام ایشان برای خواندن این اثر، تشنهتر از دیگر مردان عالماند.
البته تجربیات تاریخی نشان میدهد که این کتاب را بیشتر مردان تهیه کردهاند؛ در حالی که آرزو داشتم این اثر ژرف و بیتا را خانمها بجویند و به همسرانشان هدیه کنند. کتاب را مهریّه و خواندنش را شرط ازدواج خود کنند. یا فردای نخستین شب زندگی مشترک، فصولی از آن را خود برای همسرشان بخوانند. آن هم با صدای بلند ...».
طنز اصلی کار، همین اغراق در خالیبندی و جدّینمایی مترجم اثر (!) بر این کتاب موردنظر است که کلّ ۱۱۰ صفحهاش سفید است.
سرشار از خالی. نوعی خالیبندی مکتوب! شگرد و شیوهای کارآمد در طنزپردازی که این بار، از حرف به عمل کشانده شده است. خالیبندی در عمل!
تو خالیبند و دست ناشر انداز که ملت در خیابانت دهد باز!