جلال رفیع - ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات:
ـ نه، به جان عزیزت نمیروم!
ـ من که اصلاً نمیروم. بالأخره میزبانی گفتهاند، مهمانی گفتهاند...
مادر، فریاد زد: پسرم در را ببند، خانه فریزر شد، پس این بخاری دوزخی را چرا روشن کردهاید؟ گفته بودم که روزهای نوروز اعتبار ندارد. هوایش در بیست و چهار ساعت شب و روز، ساعت به ساعت، چهار فصل پاییز و زمستان و تابستان و بهار را مرور میکند. حالا در این هوای برفی، مهمانها چرا سروصدای شان از کوچه میآید و خودشان به خانه نمیآیند.
پسرش گفت: بابا را که میشناسی. هنوز مراسم تعارفات اولیّه را به پایان نرسانده. یعنی هنوز دارند اذن دخول میخوانند. بیا جلوتر، دم در، گوش کن، صدای شان را میشنوی؟
ـ به ارواح خاک مادرم قسم، همینجا در کوچه مینشینم و قبل از شما و خانوادۀ محترم، محال است قدم از قدم بردارم. در این روز فرخنده و میمون(!)، اول مهمون، بعد صاحبخانه!
بشکنی ای قدم ای پای اگر
پیچی از خدمت این مهمان، سر
مادر حوصلهاش سر رفت و گفت: چرا صدای شان میآید، ولی خودشان دیده نمیشوند. پسر توضیح داد: همینطور به حال احترام و تعارف با کمر خمیده و یک دست به سینه، یک دست به سمت در (اشارهکنان) تا نزدیکیهای سرکوچه عقبنشینی کردهاند! گوش کن: «ارواح خاک عمّه و عمو و خاله و خالو» همچنان پیدرپی ترجیعبند قسمهای بابا و مهمان بابا است.
ساعتی بعد، میزبان و مهمان در خانه آرمیده بودند. واقعة ورودی، جلو همه درهای ساختمان تکرار شده بود. اول جلو دری که به کوچه باز میشود، بعد جلو دری که به ساختمان متصّل است، بعد هم جلو در سالن، بعد جلو در اتاق. و بعد؟... یکبار جلو دیوار سمت چپ، یکبار جلو دیوار سمت راست و بالاخره یکبار هم جلو دیوار بالایی. یعنی بالای اتاق، صدر مجلس.
ـ مامان! خدا رحم کرد که آن عمله بنّاهای فلان فلان شده و آن معمار نقشهکش، برای ساختمان ما درهای بیشتری را جاسازی نفرمودند؛ وگرنه بابا و مهمان محترم، حالا حالاها همچنان مشغول عقب و جلو رفتن بودند.
صدای صاحبخانه به اعتراض برخاست: پسر! ادب و معرفت، شرط لازم است. بعضی از مهمانها خیلی باشخصیتاند، مأخوذ به حیایند، کمرویند، خاکسارند. اگر تعارف نکنی، میروند روی کفشها جلوس میکنند. از فرط تواضع دوست دارند درست دم در دستشویی بنشینند و ضمناً با نفس شان مبارزه کنند...
ـ با نفسشان یا با نَفَسشان؟!
شیطنت بچهها سکوت را بر مجلس حاکم کرد. امّا میزبان بلافاصله برای جبران وضعیّت و نوعی عذرخواهی و حرمتگزاری، دوباره شروع کرد:
ـ «چرا نمیفرمایید؟ این شیرینی خانگی است، آدم با سه چهار تا نمیتواند طعمش را بفهمد. شیرینی بازاری هم هست، خواهش می کنم میل کنید. نه، نه، اجازه بدهید در دهانتان قرار دهم(!)، من خودم واردترم، آها، آها، حالا درست شد. بشقاب، تازه چشمش به چیزی افتاد. تعارف نفرمایید. عید نوروز همین است، صلۀ رحم همین است...»...
پسرک شیطان، صدایش درآمد. دلش به حال مهمان سوخت. از اطراف و اکناف دهان مهمان پودر میریخت. با اشارة دست، به پسر صاحبخانه پیام آب حیات داد.
اگر لیوان آب را به لبهای مهمان نرسانده بود، حیاتش در معرض خطر افتاده بود. آب حیات، نفسهای فراموششده را احیا کرد. مهمان جان تازه گرفت و در اثنای نفسکشی و پودر پاشی
گفت:
ـ پدر، مهربانند، کریماند!
صاحبخانه سر ذوق آمد و بستۀ پیشنهادی موز و کیوی را به سمت مهمان متمایل کرد و در حین پوست کندن از تن میوه و مهمان (هر دو!)، گفت:
ـ اغماض بفرمایید. پسر من از نسل جدید است. جدیدیها متأسفانه این چیزها سرشان نمیشود.
نشنیده ای پسرجان، حدیث شریف نبوی را که فرمود:«اَکرموا الضَّیفَ وَ لَو کانَ کافراً»؟! مهمان را گرامی بدارید، حتی اگر کافر باشد!
ـ چرا شنیدهام پدرجان! ولی انگار شما آن را اشتباه قرائت میکنید. اصل این است: «اُقتُلوا الضَّیفَ وَ لَو کان کافراً»! شما کشتید مهمانتان را. سرویس فرمودید. این صله رحم که شما میفرمایید، اینجور که من میبینم، دارد به قطع رحم منتهی میشود! ...
درست است که عید نوروز است، درست است که همگان در این دهۀ مبارکه بلکه در این دو دهۀ مبارکه، حقیقتاً جان شیرین را وقف نان شیرین فرمودهاند؛ امّا مگر شما هم با آن روستایی حاشیهنشین همگرایی دارید که فرزند تازه دبستان رفتهاش به او علم آموخت و با لهجه ویژهاش گفت:
ـ پدر جان! خداوند تبارک و تعالی، معدۀ آدمیزاد را سه قسمت کرده؛ یک قسمتش از برای نانَه، قسمت دویّم (!) از برای آبَه، قسمت سیّمش هم از برای نفسته!
پدرش اخم کرد و آنگاه بعد از چند سرفۀ پرتجربه و پرملاط و پرادّعا پاسخ داد: ما البته پسر جان، هر سه قسمتش را از نان پر میکنیم؛ آب که راهش را خودش وا میکُنَه، نَفَسْت هم میخواهَه بیایه، میخواهه نیایَه!
... فروردین و اردیبهشت گذشت.
خرداد بود و گرما و شتاب کار و دود حلقآویز ترافیک تهران. اتومبیلها بوق زنان راه را از هم میدزدیدند!
ـ کلّة پدرت، مرتیکه بی شعور! به تو هم می گویند راننده؟
ـ ارواح خاک بابات، بیفرهنگ! این چه طرز رانندگیه؟
ـ پسر! میلۀ قفل فرمان را بیاور، هر خری را که نمیفهمد حق تقدّم با ما بوده است، باید ادب کنیم.
ـ اِ ، بابا، درست نگاه کن، بیژن خان است!
ـ اِ ، آقا فرهاد، شمایید؟... آن روز (عید دیدنی نوروز) خیلی زحمت دادیم! فلسفة عید اصلاً همین صله رحمها است! سال خوبی داشته باشید!