جلال رفیع در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: هر سال، محرّم که میرسد و میگذرد، کارنامهای برجا میماند بیشتر عاطفی و عزادارانه و عاشقانه. البته تا حدّی هم طبیعی است. زیرا آنچه در کتاب کربلا روایت شده، شرح مجلس مباحثه و مناظره علمی و دینی و سیاسی نیست. حتی گزارش جنگ متقابل دو جبهۀ هموزن (از حیث تعداد رزمندگان یا کم و کیف تجهیزات و امکانات یا چگونگی قوای مادی پشتیبان) هم نیست.
این «شاهنامه» گزارش نبرد نیروهای نابرابر است. نابرابر از همۀ جهات و جوانب. بنابراین با الهام از اصطلاح رایج در دنیای امروز، به اعتباری میتوان گفت یک تراژدی حیرتانگیز و جگرسوز است. نماد و نماینده همه تراژدیها و قتلعامها و مظلومیتها و دفاعهای حماسی اما مظلومانه نیز هست.
شاهنامهای است که «شهادتنامه» است. پس تا حدّی طبیعی است که در ماه محرم، زبان عشق و عاطفه و عزا بر زبانهای روایی دیگر غلبه کند. بله طبیعی است. ولی «تا حدی».
شعلههای فروزان و فراموشناشدنی آتشکده عاشورا، معمولاً پس از روزهای اوجگیری سوگواری تا اندازهای فروکش میکند. تا اندازهای که بتوان تدریجاً وجه محاسباتی و مطالعاتی و استدلالی این واقعۀ سترگ و همچنین وجه تربیتی و انسانسازی و اخلاقیاش را بر وجوه دیگر غلبه داد.
بدینترتیب شاید در خیمۀ عزا و غزا(و البته برای برخی از افراد هم غذا!) بتوان وجهۀ عقلانی و عالمانۀ عاشورا را نیز لااقل به خویش نشان داد. تا مبادا بعضی از ما مصداق سخنانی باشیم که مولوی در دفتر ششم مثنوی از زبان آن شاعر غریب تازه وارد، دربارۀ عزاداران عاشورای شهر حلب روایت میکند:
خفتـه بـودستیـد تا اکنـون شمـا؟
که کنون جامـه دریـدیـد از عـزا؟!
پس عزا بر خود کنیـد ای خفتـگان
زآن که بدمرگی است این خواب گران
البته همگان در هر زمان و مکان، خفته نبودهاند؛ بلکه (برعکس)، برای بسیاری نیز عاشورا و عزای عاشورا در طول تاریخ اسلام و ایران، بستر بیداری بوده است و هنوز هم هست و میتواند باشد.
روزی، ایرانیان و غیرایرانیان حامی آلبویه، همین پرچم را در مرکز خلافت عباسیان بغداد، چنان به اهتزاز درآورده بودند که انگار خنجری نشانه رفته بر پشت و پهلوی آنان بود.
اما قابل انکار نیست که گاه کسانی دیگر، از عزای عاشوراییشان (به قول غریب حکایت تمثیلی مولانا) خفتگی و بدمرگی و گرانخوابی زاییده شده است.
به نظر میرسد که نقل قول انتقادی مثنوی، بیشتر متوجه و معطوف به آن گروه از سوگوارانی بوده که از درسهای حکمتآموز عاشورا هیچ نمیآموختند.
کتاب کربلا روایتکنندۀ دلیری است و دوربینی و آیندهنگری و آزادی از اسارت دنیوی و قفسشکنی و بندفکنی و به تعبیر تصریح شده در متن مثنوی: «پشتداری» و «جانسپاری» و «چشمسیری».
بر دل و دین خرابـت نوحـهکن
که نمیبیند جز این خاک کهن
ورهمی بینـد، چرا نبـود دلیـر؟
پشتدار و جان سپار و چشم سیر؟
عزاداری و عشقآفرینی و عاطفهافزایی در فصل عارفانه محرم، هم نیکوست و هم طبیعی است.
ولی درسگرفتن و درایتیافتن و درککردن، بسی نیکوتر است و (در اخلاق و رفتار عاشق) بسی طبیعیتر.
کسی که عاشق عاشوراست، یکی از دستاوردهایش دلیری است و دیگر، «پشتداری».
توکل و پشتگرمی معنوی یا تکیهکردن و ایمان داشتن به قدرت بیمانندی که آفرینندۀ کاینات است و دیگر؟ «جانسپاری».
فداکاربودن و در راه دفاع از آنچه انسانیت و شخصیت و عزّت و شرافت آدمی در گرو آن است، جان را هدیۀ راه دوست کردن. و دیگر؟
«چشمسیری». روحیه و رفتاری که استغنای آدمی را نشان میدهد. ثروت روح.
حکایت حلب، تعبیرات دیگری نیز دارد: فرّخی و شادی و سرمستی از شراب آگاهی و عشقورزی. سخاوتمندی و بخشش و دریادلی و ابرصفتی. به عبارت دیگر، مولوی از زبان دیگری، میخواهد انتظارات و توقعات خودش را ابراز کند. چشم زیارتطلب او از سوگوار عاشورا و سخنگوی کربلا، چنین بینش و چنین منشی را انتظار میبَرد.
در رخت کو از می دین، فرّخی؟
گر بدیدی بحر، کو کف سخی؟
آن که جو دید، آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ
کربلا در منظر و محضر اهل عشق و عرفان، جویبار روان است، بلکه دریای خروشان و ابر سخاوتمند آسمان است.
مولانا نمیتواند بپذیرد و نمیتواند ببیند گروهی را که تنها از تنهایی حسین علیهالسلام بگویند و تنها بر تنهایی او بگریند.
اگر اوصاف والای اخلاقی و الهی و انسانی و اجتماعی شهیدان عاشورا در آینۀ رفتار افراد و اجتماعات بشری متجلّی نباشد، حسین تنهاست.
و اگر در آینۀ وجود عزادارانش (هر گروه از عزادارانش)، جلوههای زیبا و متعالی زندگی انسانی و الهی را زیارت نکند، تنهاتر است. «این تنهایی»است که گریستنی است!