رضا رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: صحبت از شعر و شاعری بود و برخی اشعار کشکی و گفتیم که باز صد رحمت به شعر «احمدا» که بالاخره وزن و قافیهای داشت و گاهی معنایی نیز از آن به دست میآمد. هرچند خندهدار.
عین همین «نمد سبزوار از پشم است...» که گفته آمد. طرف اصلاً نتوانسته معنای منسجمی را ساز کند. بنده خدایی گفته بود: شعر میگویم و معنی ز خدا میطلبم!
آدم یاد آن داستان معروف «هانس کریستین آندرسن» میافتد که دو خیاط رند ادعا کردند که میتوانند برای پادشاه لباسی بدوزند از پارچهای سحرآمیز که فقط آدمیان پاک و نجیب میتوانند آن را ببینند. پادشاه هم که دوست داشت تک باشد و متفاوت؛ به وزیرش دستور داد که اسباب لازم خیاطی را برای آن دو خیاط فراهم آورد. احتمالاً با ارز دولتی!
وزیر برای بازدید روند کار به کارگاه خیاطی آمد. دید که یکی از خیاطها دستگاه بافندگی را حرکت میدهد و دیگری نیز سوزنی را در هوا به حالت دوختن تکان میدهد. از وزیر پرسید: آیا پارچه و جامه زیباست؟
وزیر هرچه تمرکز کرد و چشمش را مالید که چیزی ببیند، هیچی ندید؛ اما برای آنکه متمم به ناپاک بودن و نانجیبی نشود، شروع کرد به تعریف و تمجید از پارچه و این کار را در حضور پادشاه هم تکرار کرد و گزارش کار داد. خلاصه، بعد از یک ماه، لباس نفیس منحصربهفرد آماده میشود و خیاطان با ژست و حالت گرفتن لباس در دست، برای پرو نزد پادشاه میآیند.
پادشاه احمق هم هر چقدر چشمان مبارک را میمالد که مگر چیزی مشاهده بفرماید، هیچی نمیبیند؛ اما او هم از ترس این که متهم به حرامزادگی و ناپاکی نشود، وانمود میکند که در حال پوشیدن لباس است.
وزیر و سایر درباریان نیز همزمان شروع به بهبه و چهچه کردن میکنند و دو خیاط زبل و زرنگ هم با گرفتن دستمزدی عالی از شهر خارج میشوند. شاه با لباس خیالیاش در سطح شهر میچرخد و هیچکس هم جرأت نمیکند جیک بزند. تا آنکه ناگهان کودکی از میان جمعیت به خنده درمیآید و فریاد میزند که: پادشاه را نگاه کنید... لخت است!
این که از قدیم گفتند: «حرف راست را از بچه بشنو!» به این خاطر بوده است. این با آن کودک نادان موردنظر سعدی فرق دارد که در گلستانش گفت:
گه بود کـز حکیم روشنرأی برنیایـد درسـت تدبیـری
گـاه باشد کـه کودکی نـادان به غلط بر هدف زند تیری
که در اینجا البته باید اینجوری گفت:
گـاه باشد کـه کودکی صادق نه غلط بر هدف زند تیری!
باری؛ در طول تاریخ و در ازمنة ماضی، حرفها و حکایتها و اقدامات کشکی بسیاری داشتهایم که به قول معروف: «لا تعدّ و لا تحصی»؛ در شمار و حساب درنیاید. چون آدم گیج و منگ و مست هم حرفهای کشکی میزند، میتوان گفت:
گر حکم شود که مست گیرند
در شهر، هر آنکه هست، گیرند
(شاعرش مشخص نیست. در امثال و حکم مرحوم دهخدا آمده است. مصرع دوم در میان مردم به این صورت نیز رایج است: «در شهر، هر آنچه هست، گیرند»! در عمل فرقی نمیکند. بگیرند، حالا چه «هر آن که»، چه «هر آنچه»!)