گودرز گودرزی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت: تولستوی را سخنی است درباره جهانِ دیگر و زندگی پس از مرگ. او با تردید میگوید: «اگر هیچ حیاتی پس از مرگ نباشد، در آن صورت زندگی ظالمانهترین فریبها خواهد بود.»
پرروشن است که نویسنده بزرگ و نامی روس، تنها اندیشمندی نیست که درباره مرگ و پس از آن دلمشغولی داشته و با بیم و ناامیدی چنین سخنی را بیان داشته است. این را هم از نویسنده، شاعر و فلسفه دان اسپانیایی «میگل اونامونو» (۱۹۳۶- ۱۸۶۴) داشته باشید: «ترس من از هیچ و پوچ شدن و نابودشدن پس از مرگ است.»
سیاهه کسانی که در این خصوص نظر دادهاند و اندیشههای خود را درمیان نهادهاند بس دراز و طولانی است که در این نوشتار بسیار کوتاه، مجال و گنجایش ذکر آنها نیست. پس به سه چهار نمونه بسنده میشود؛ که نیک گفتهاند: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.»
پیش از آن بد نیست یادآور شوم که اندیشیدن به مرگ و این که آیا پس از آن که انسان مُرد، چه چیزی در انتظارش خواهد بود؟ آیا مانند هر موجود و حیوان دیگری، همه چیز برایش به پایان خواهد رسید یا نه؛ وارد جهانی دیگر خواهد شد؟ آن جهان چهگونه جهانی خواهد بود؟ درازای زندگی در آن جهان چهقدر است و کم و کیفش چهگونه؟ چرا به این جهانش آورده و بدو زندگی بخشیدهاند؟ و بسیار پرسشهایی نظیر آن، همواره، چون سایه به دنبال دغدغه و اندیشه انسان دویده و او را رها نکرده و آسوده نگذاشته است.
از تفاوتهای برجسته انسان با سایر موجوداتْ همین آگاهی داشتن به فانی بودنش است؛ به ناپایداریاش در این جهان. این آگاهی برای او البته خوشایند نیست و وی را در وادی مهآلود ترس و بیم دایمی رها میکند و انسان میشود تنهاترین موجودِ هستی!
امّا سه چهار نمونهای که در آغاز گفتار وعدهاش داده شد:
- اگر آنجا خبری هست، مردِ پرهیزگار سود کرده است؛ و اگر نیست، وی از پرهیزگاریِ خویش چه زیانی دیده است؟ (۱)
- منجم و طبیب میگویند که مردگان دگربار زنده نمیشوند. من میگویم اگر حق با شما باشد، من چیزی را از دست نمیدهم؛ اما اگر حق با منِ [پاک کردار]باشد، شمایید که زیان کردهاید. (۲)
- اگر مرگ پایان آدمی باشد، پس اندوهبارترین رنج عالم است. (۳)
- انسان فناپذیر است... و اگر نابودی در انتظار ماست، آن را سرنوشتی عادلانه نگیریم. (۴)
میگویند: مرگ و زندگی. آیا تاکنون یکبار از خودت پرسیدهای که چرا «زندگی» را پس از «مرگ» گفتهاند؟ به باور من، چون این مرگ است که بیش از زندگی به آدمها نزدیکتر است. آنقدر نزدیک که ما او را حسّ نمیکنیم؛ مدام از آن حرف میزنیم؛ پیوسته حضور او را به گونهای درک میکنیم؛ همواره او را در اینجا و آنجا، دور و نزدیک میبینیم؛ میبینیم که یقه کسی را گرفته و دارد او را به جهانی دیگر- که هیچ کس به درستی نمیداند کجاست و در آن سرا چه خبرهاست- میبرد؛ با این همه، اما مدام او را فراموش میکنیم و پیوسته از یادش میبریم؛ ضمن آن که مدام با ماست و پیوسته سایه به سایه ما! آیا تو که ۵۰ سال ۶۰ سال زندگی کردهای، شده که در درازای این پنج شش دهه به اندازه پنج شش دقیقه به «اکسیژن» فکر کرده باشی؟ نگو: بله! که باور نمیکنم! و چنین است حضور و بودنِ پیوسته مرگ در دل زندگی؛ درست در وسط حیات! مرگ از بس به ما نزدیک است، ما آن را نمیبینیم؛ مثل نفسکشیدن. کسی را میتوانی سراغ بگیری که مدعی باشد شمار نفسکشیدنهایش را میداند و حساب کتاب دَم و بازدَمش را دارد؟! آری! مرگ به شدت و به صورتی رازناک به آدمی نزدیک است.
این جهان مانند «شهرِبازی» است؛ با وسایلِ گونهگون برای سرگرمشدن؛ سرگرمیای در وسط هیاهوهای زندگی؛ و زندگی به همانسان که سرگرمی است؛ نمایشی ترسناک است و انسان، بخشی از این نمایشِ دردناک است. «ویلیام شکسپیر» - شاعر و نمایشنامهنویسِ شهیرِ انگلیسی- در این مورد گفته است: «ما در طول عمرمان مانند بازیگرانی هستیم که چند لحظهای روی صحنه ظاهر میشویم.» (۵) نقشی را- چه کوتاه و چه بلند- بازی میکنیم و سپس پایان نمایش؛ پرده میافتد و چراغهای سالن زندگی خاموش میشوند. بدرود! باید بیرون رفت: مُردن!
«رسید پیک اجل کای بزرگوار بمیر! تو پایدار نهای،ای سر کبار بمیر!»
به گفته «لویی فردینان سلین» - در «سفر به انتهای شب» -: «زندگی همین است؛ روشنایی خفیفی که در تاریکیِ شب خاموش میشود.»
و من نیز باورانه و باورمندانه مینویسم: زندگی یک فریب بزرگ بیش نیست. زندگی یک مسألهی بسیار ساده و ممتنع است: یک بودنِ بلافاصله با مرگ.
ولی باید بدانیم که زندگی در همانسان هم جدی است و هولناک. زیستن- که «یک چشمک کوتاه است بین دو خلاء بیکران» - (۶)، دلهرهآورتر از مُردن است. مولا امیر مؤمنان علی «ع» فرموده است: «أَهْلُ الدُّنْیَا کَرَکْبٍ یُسَارُ بِهِمْ وَ هُمْ نِیَام= مردم دنیا مانند سوارانى خفتهاند که کاروانشان در حرکت است.» زمانِ بیداری کِی است؟ وقتی که کاروان به مقصد رسید: برخیزید! اینک زمان حساب و کتاب است! رستاخیز!...
«ای دریده پوستینِ یوسفان! گرگبرخیزی ازین خواب گران!» (۷)
و پروردگار با چهرهای خندان رو به شماری اندک میکند و شادمان به آنان میگوید: خوب بازی کردید! و با اخم و ناشادی به بسیاری دیگر میگوید که در دنیا از پسِ نقششان برنیامدند و بازیگران خوبی نبودند و حیات خود را بدون هیچ نتیجهگیری، قورت داده بعد تُف کردند!
باری! هر خفتهای (چه «خفته زیبا»! باشد و غیرِ آن) سرانجام بیدار میشود. امّا چه زمانی؟ بدرود گفتن از زندگیِ این جهان، آغاز بیدارشدن است و «بیداری» (۸).
از پیامبر اسلام (ص) و نیز از امام علی (ع) است که: «النَّاسِ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا= مردم در خوابند و زمانی که از دنیا رفتند بیدار میشوند.» (۹) آغاز این «بیدارشدن»، نه زمانی که جان از تن بهدر شد؛ بل درست از زمانی که جان و روان درحالِ بیرون رفتن از جلد تن و زندان جسم است؛ و چه دشوار و دهشتناک است این جدایی! «گاه هست که بیرون رفتن جان از بدن از یک خسک که بخواهند از درون پشمِ خیس بیرونش آورند دشوارتر است و شاید از ۳۰۰ ضربه شمشیر سختتر.» (۱۰)
باید دانست که مردن پایان همه چیز در این جهان برای انسان است و برای همهی هستی؛ و دیگر هیچ راهِ بازگشتی وجود ندارد. تمام! و بدان که با مردن تو، دلِ زندگی برایت تنگ نخواهد شد.
آری! مرگ ویژه انسان و یا سایر موجودات که جان در بدن دارند نیست؛ «کس از چرخ گردان نیابد امان.» مرگ شامل هرآنچه که در عالم هستی و کاینات هست میشود و استثنا ندارد و هیچ چیز ابدی و پایدار نیست. سیارهها و ستارگان و کهکشانها- همه و همه- دیر یا زود قرعه مرگ به نامشان درمیآید. چنانکه چنین بوده و نیز خواهد بود. این است که آفریدگار- که فناناپذیری تنها ویژه اوست-، هر لحظه آفرینشهای تازهای از آستین بیرون میآورد و جهانهایی دیگر میسازد. این جهانها از پسِ جهانهای پیشین برمیآیند؛ شاید مانند ققنوس که از خاکسترِ خود سربرمیآورد. بدین معنی که از پسِ مُردن، زادن و زایشی هست. مگر نه این است که گفتهاند: مرگ و زندگی؟!
خوشا صبحی که او آید، نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی، ببینی شاهِ شاهانی
پی نوشت:
1. «احیاءالعلومِ» ابوحامد محمّد غزّالی.
2. «قال المنجم و الطبیب کلاهما
لاتبعث الاسوات قلت الیکما
ان صح قولکما فلست بخاسر
اوصح قولی فالخسار علیکما.»
«کتاب الاربعینِ» محمّد غزّالی. بازنوشت از «فرار از مدرسه» دکتر عبدالحسین زرّینکوب.
3. افضلالدین کاشانی (باباافضل)- عارف، فیلسوف و شاعر سدهی هفتم.
4. «اتین سنانکور»- نویسندهی سدههای هجدهم و نوزدهم فرانسه.
5. «اپیکتت»- فیلسوف یونانی سدهی نخست میلادی- هم پیشتر نظر داده بود: «رُلهایی که در صحنه زندگی به عهده ما واگذار شده است، به انتخاب و اختیار ما نبوده و تنها وظیفه ما این است که آنها را به خوبی بازی کنیم.»
6. یک شاعر ایتالیایی هم در این زمینه چنین سروده است:
«آن لکه اسید در زمان چه بود/ که زندگی نام داشت و رفت؟»
7. جناب مولانا؛ مثنوی معنوی.
8. و من در « برادههای اندیشه»- بخش انسان- نوشتهام: انسان، کابوسی است که خواب و رؤیا میبیند.
9. از جناب شیخ «محمود شبستری» است:
«به صبح حشر چون گردی تو بیدار
ببینی کهاین همه وهْم است و پندار!».
10. «الدره الفاخره». بازگفت از «فرار از مدرسه».
یک نویسنده و شاعر روسی هم یادآور شده است: «به هنگام مرگ وقتی پرده از چشم ما برمیافتد، آنگاه درمییابیم که این جشنها و سُرورها، سراسر کاذب بوده است. در آن هنگام متوجّه میشویم که درون این جام [زندگی]، تهی بوده است؛ رؤیایی بوده که جرعه خیال میجسته است!»
شکسپیر نیز اظهار کرده: «آیا یقین داری که ما بیداریم؟ چنان مینماید برای من که ما خوابیم و در رؤیا هستیم.»
11. جناب مولانا؛ دیوان شمس.