پنجشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۰
نظرات: ۰
۰
-

خیلی چیزها را از یاد برده بود اما یک چیز را از همسر شهید شده‌اش به یاد داشت و هر بار در وصف خاطرات شهیدش، این چند جمله را تکرار می‌کرد: «خیلی دوستم داشت.»

فارس نوشت: چند وقتی بود که پیرزن آلزایمر گرفته بود، همه وسایل خانه را قروقاطی گم می‌کرد و یک قشون آدم برای یافتن اشیای گم‌شده باید صف می‌کشیدند.

خیلی چیزها را از یاد برده بود اما یک چیز را از همسر شهید شده‌اش به یاد داشت و هر بار در وصف خاطرات شهیدش، این چند جمله را تکرار می‌کرد: «خیلی دوستم داشت. همه‌اش دوست داشت من لباس قر(لباسی محلی با دامن‌های پف توری) بپوشم، لباس من ۷ تا دامن داشت. بعدش هم جلوی مو‌هام رو هلال میزد، بعد می‌نشست قربون صدقه‌ام‌ می‌رفت. وقتی می‌رفتیم بیرون ول‌کن نبود که  اصرار داشت حتما بازوهاش رو موقع راه رفتن بگیرم.»

اگر دوستت داشت چرا ولت کرد و رفت؟
این چند جمله را که می‌گفت، آلزایمرش به سراغش می‌آمد و همه حرف‌هایش یادش می‌رفت و باز هم از ابتدا همین‌ها را حدود پنج بار با ذوق تکرار کرد. او همه چیزش را از دست داده بود جز صحنه‌ای ۱۰ دقیقه‌ای از زندگی‌اش و تمام این چند سال اخیر را با همین ۱۰ دقیقه زندگی می‌کند. زندگی حوری اسماعیلی ختم می‌شد به همین چند خطی که در سه ثانیه مطالعه شد.

نوه‌اش به شوخی پرسید: «اگه انقدر که می‌گی دوستت داشت، ولت نمی‌کرد بره جبهه که، اصلا چطوری دلش اومد حوریِ جیگرِ خوشگلِ منو ول کنه بره.»

پیرزن سرش را پایین انداخت، ساکت شد و سپس دستی بر طره موهای رنگ شده‌اش کشید و گفت: «آدم خوبی بود، خیلی دوستم داشت.»

هنوز زیر گرمای اتاق درحال پیدا کردن کنترل کولری بودیم که حوری خانم گمش کرده بود. بعد از چند ساعتی، کنترل پیدا شد، آن هم در دل بخاری! کولر را که روشن کردیم خودش را روی مبل انداخت و نفسی از ته دل کشید.

تمام هستی حوری ۱۰ دقیقه خاطره با همسر شهیدش است
حوری روبه نوه‌اش گفت: «اون عکس بابابزرگت رو از اتاق بیار تا نشون فاطمه بدم.» اما نوه حوری خانم، خبر گم شدن قاب عکس همسر شهیدش را به او داد، حوری از جا پرید و گفت: «نیست؟ مگه میشه؟»

_یادت نیست مگه دادی به پسرت، بردش و دیگه نیوردش...

_الکی میگی، عکسش همونجاست، بگرد پیداش می‌کنی.

یکهو وسط غم گم شدن قاب عکس، حوری با لبخند گشاده رو به من کرد و با چهره‌ای که بشاش به‌نظر می‌آمد، گفت: نمیدونی چه قد و بالایی داشت، چهارشونه و مردونه!(همزمان دستانش را از هم باز کرد تا قد و قواره همسرش را نشان دهد.)

این جمله را که گفت، باز هم غرق در سکوت شد و دیگر من را هم به یاد نداشت و فقط می‌دانست دوست نوه‌اش کنارش نشسته است. فاطمه، نوه شهید غلامحسین تفضل‌نیا، که شیطنتش گل کرده بود با سر و ابرو به من اشاره کرد که باز هم از شهید بپرسم.

_حوری جون، از همسر شهیدت میگفتی‌ها...


حوری باز هم با نگاه غریبانه‌ای سر و پای من را نگاهی کرد و همان خاطرات قبلی را گویی که برای اولین‌بار باشد، تکرار کرد.

سفرهای شهید تفضل‌نیا به کویت امری بود که با آن به امرار معاش برای خانواده‌اش می‌پرداخت و دوری از عشق، وطن و خانواه‌اش را برای نان حلال تحمل می‌کرد و اینگونه برای حوری‌ای که با عشق شهید غلامحسین رشد پیدا کرده بود می‌جنگید، هدیه‌هایی که از هر سفر کویتی از دستان غلامحسین به دست حوری می‌رسید، خود گویای حدیث محبتی است که آن‌ دو را به یکدیگر وصل می‌کرد، چیزی که نشان می‌داد، حتی فرسنگ‌ها آن سوی وطن‌ هم قلب و یاد او با حوری‌جان بود.

عشق حوری، غلامحسین را متعالی کرد
اما در برهه‌ای از زندگی، دنیا وطن غلامحسین را در چنگ گرفت و انقلاب اسلامی تنها راه نجات این وطن خاک خورده بود، پس غلامحسین محبت حوری را در روح خود نهاد و به تظاهرات علیه رژیم پرداخت، محبت او که ره‌یافته از حب الهی بود، او را چنان پخت که جزو اولین افراد در تشکیل کمیته محلی و سازماندهی مردمی شد.


اما جان رشد‌یافته او برای وطن آنطور می‌تپید که خود را به خیل پاسداران رساند و در جبهه هشت سال دفاع مقدس در آبادان برای پاسداشت از آرمان‌ها و وطنش، همه وجود خود را فدا کرد.

حالا روح والای او که در عشق به حوری تجلی یافته و سپس به عرش راه یافته بود، به گفته حوری هنوز هم عطرش به مشام خانه حوری‌جان آشناست.

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی