قطعاً اگر در فضای مجازی و به خصوص شبکه های اجتماعی چرخی زده باشید و یا حتی تصادفا با چند شهروند افغان در تاکسی همسفر شده باشید پی خواهید برد که برخی از افراد نسل جدید مهاجران غیرقانونی که به صورت غیرمجاز، طی دو سال اخیر وارد خاک ایران شدهاند، ادعاهایی عجیب در خصوص نسبت دادن بزرگان شعر و ادب و علم ایرانی به خودشان دارند. حتی اعداد و ارقام عجیب و غیرواقعی در خصوص تعداد شهدای افغان در جنگ تحمیلی ایران و عراق دارند؛ که البته این ادعاها با واکنش تند برخی هموطنانمان تبدیل به کشمکشی لفظی خواهد شد و ظاهرا از این پیشتر نخواهد رفت؛ اما این ظاهر قضیه است. این احساس مالکیت هزارههای افغان نسبت به مفاخر ایرانی مدتی است، در حد یک ادعا در فضای مجازی یا بحثهای درون تاکسی باقی نمانده و ابعاد گستردهتری پیدا کرده است.
در جشنواره بزرگ تجلیل از روز ملی فرهنگ هزاره در مونیخ آلمان, فردوسی، زرتشت، شاهنامه، اوستا، ساز سهتار، ابن سینا و .... از جمله آثار و مفاخر این قوم، معرفی شده اند. حال به صورت علمی و منطقی با استفاده از مستندات تاریخی به ثبت رسیده، به بررسی این ادعاها میپردازیم.
نخست با سوالی طوفانی شروع میکنیم:
آیا اگر در منطقهای که در گذشته در "سالوادور دالی" نقاش اسپانیایی و "پیکاسو" دیگر نقاش و ومجسمه ساز هموطن این هنرمند مشهور زندگی میکردند، جمعیت بزرگی از ایرانیان، ساکن شوند به نحوی که تعدادشان از بومیان آن منطقه بیشتر شود، باید از آن پس، سالوادور دالی و پیکاسو را ایرانی دانست؟! که اکنون مردمان افغانستان، به خاطر حضور و همسایگی در مرزهای قدیمی ایران، به چنین ادعایی دچار شده اند.
باید نگاهی به پیشینه این قوم و زمان حضورش در مناطق خراسان و افغانستان کنونی انداخت.
از اواخر سدهٔ نوزدهم میلادی پس از روی کار آمدن عبدالرحمان] امیر عبدالرحمان خان از دودمان بارکزی که در سال ۱۲۵۵ق/۱۸۴۰م زاده شد او در زمان زمامداری پدرش بهعنوان فرماندار قطغن و بدخشان ایفای وظیفه میکرد. او با عمویش، شیرعلی خان جنگید و پس از شکست به بخارا فرار کرد[، در سالهای ۱۸۸۸–۱۸۹۳ (میلادی) هزارههای خودمختار تحت فشار حکومت مرکزی قرار گرفته و به شدت سرکوب شدند و به مدت یک سده در انزوای سیاسی، اجتماعی و محرومیت اقتصادی فرورفتند. در این دوره هزارهها شدیداً مورد کشتار و قتلعام صورت گرفتند. این عملکردها باعث شد تا عدهای زیادی از آنها به کشورهای همجوار مانند آسیای مرکزی، ایران، هند بریتانیا، عراق و سوریه مهاجر و متواری شوند و بسیاری از زمینها و دارایی آنها به تصرف افغانها و کوچیها درآیند.
از سویی دیگر یافتههای ژنتیکی آن ها ثابت میکند که خاستگاه اصلی هزاره ها مغولستان بوده و برخلاف ادعاهایشان، پیش از دوران مغول و در زمان نگارش اوستا و سروده شدن شاهنامه هنوز به فلات ایران و خراسان وارد نشده بودند!
در کتاب تاریخنامه هرات سیفی هروی، ۳۶ مرتبه کلمه افغانستان و دو مرتبه هم کلمه افغانستان به کار رفتهاست؛ اما به محدوده کوچک در نواحی بنُو وزیرستان و اطرافش یعنی شهرهای در جنوب افغانستان، اطلاق میشدهاست.
در مورد نامیدن افغانستان به آریانا نظرهای متفاوت دیگری نیز وجود دارد. به گفتهٔ محمدباقر مصباحزاده، در کتاب تاریخ اقوام در افغانستان، صفحات ۸ و ۹، در گذشته، برخی مورخان و پژوهشگران افغانی با هدایت برخی عناصر در حاکمیت افغانستان کشوری خیالی به نام «آریانا» اختراع کردند تا آنچه که میراث آریاییها نام نهادهاند را به نام افغانستان اختصاص دهند. تاریخسازی با نشان دادن افسانهها و جعل واژهها آغاز شد.
نام افغانستان به عنوان نام یک کشور اولینبار در قراردادی میان انگلیس و ایران در سال ۱۸۰۱ میلادی به کار گرفته شد. سر جان ملکم سفیر انگلیس در تهران، دولت قاجار را متقاعد کرد تا در همه قراردادها و نامههای رسمی از نام «افغانستان» به جای نام «خراسان» استفاده کنند و دیگر این کشور را خراسان خطاب نکنند.
ماجرای حمله محمود افغان و نادرشاه افشار
محمود جوان(حاج محمود افغان) پس از حمله علیه ایران صفوی، او ابتدا سلطنت سدوزایی هرات را در سال ۱۷۲۰ سرنگون کرد و سپس به کرمان لشکر کشیده و آنجا را تصرف کرد. در سال ۱۷۲۲ محمود لشکری ۲۰٫۰۰۰ نفری ترتیب داده و از راه سیستان، کرمان و یزد سوی اصفهان لشکر کشید.
او لشکر مجهز صفوی را در نبرد گلونآباد شکست داده و اصفهان را محاصره نمود.
در طول محاصره اصفهان توسط محمود، وی به دلیل نداشتن توپخانه، مجبور شد به محاصرهٔ طولانیمدت متوسل شود به این امید که ایرانیان را به گرسنگی کشانده و ناچار به تسلیم گرداند. بالاخره محمود اصفهان را گشود، شاه سلطان حسین صفوی سلطنت و تاج خود را به او تقدیم کرد و یک دختر و یک خواهرش را به عقد محمود داد.
محمود در همان روزهای آغازین حکومت خود، خیرخواهی از خود نشان داد، با خانوادهٔ سلطنتی اسیر بهخوبی رفتار کرد و مواد غذایی را به اصفهان گرسنه آورد. اما زمانی که پسر حسین، تهماسب دوم خود را شاه اعلام کرد، محمود لشکری بهسوی پایگاه تهماسب، قزوین فرستاد. تهماسب فرار کرد و پشتونها شهر را تصرف کردند، اما مردم ایران که از برخورد ارتش فاتح با آنها شوکه شده بودند، در ژانویهٔ ۱۷۲۳ علیه آنها قیام کردند. این شورش موفقیتآمیز بود و سربازان زنده مانده به اصفهان بازگشتند و خبر شکست را به محمود دادند. محمود که از بیماریهای روانی رنج میبرد و از شورش رعایا میترسید، وزیران و بزرگان پارسی خود را به بهانههای واهی به جلسهای دعوت کرد و آنها را سلاخی کرد. او همچنین تا ۳۰۰۰ نفر از نگهبانان سلطنتی ایران را اعدام کرد. در همان زمان، رقبای سرسخت ایرانی، عثمانیها و روسها از هرج و مرج در ایران استفاده کردند و زمینهایی را برای خود تصرف کردند و مقدار قلمروی تحت کنترل محمود را محدود کردند.
ناکامی او در تحمیل حکومت خود در سراسر ایران، محمود را افسرده و بدگمان کرد. او همچنین نگران وفاداری مردان خود بود، زیرا بسیاری از قبایل پشتون پسر عمویش اشرفخان را به وی ترجیح میدادند. محمود در فوریهٔ ۱۷۲۵ با باور شایعهٔ فرار یکی از پسران سلطان حسین بهنام صفی میرزا، دستور اعدام سایر شاهزادگان صفوی را که در دست او بودند به استثنای خود سلطان حسین صادر کرد. سلطان حسین سعی کرد جلوی کشتار را بگیرد اما این اقدام او باعث شد تا محمود، دو فرزند خردسال سلطان حسین را نیز به قتل برساند.
در هرجومرجِ ناشی از هجومِ افغانها به ایران، نادر به خدمتِ مَلِک محمود سیستانی درآمد که مشهد را تصرف کرده بود. پس از دسیسههای گوناگون با سردارانِ ترکمانِ افشار و جَلایِر، نادر گروه خویش از مهاجمان را تشکیل داد و در اتحاد با کُردهای چَمَشْگَزَک در خَبوشان، بر سر کنترلِ مالکیتِ مشهد با ملک محمود به رقابت پرداخت و او را شکست داد.
نادر در ۲۹ سپتامبر ۱۷۲۹ م به پیروزی بر افغانهای غِلزایی بهرهبریِ اشرفِ افغان در مهماندوست دست یافت. با حضورِ نادر در کنترلِ واقعیِ امور، طهماسب نهایتاً در دسامبر ۱۷۲۹ م در اصفهان مستقر شد و حکومت افغانها در ایران به پایان رسید.
پس از دستیابی به پادشاهی، وظیفهٔ اصلیِ نظامیِ نادرشاه، شکستِ نهاییِ نیروهای باقیماندهٔ افغان بود که حکومتِ صفوی را به پایان رسانده بودند. نادرشاه قندهار را تسخیر کرد. پس از سقوطِ قندهار، بسیاری از افغانها به سپاهِ وی پیوستند، و سپاهش با نیروهای تازهواردِ ابدال و غلزای تقویت شد.
با توجه به مستندات تاریخی که در فوق اشاره شد تکلیف ادعاهای واهی در خصوص تصاحب مفاخر ایرانی توسط این قوم که اکثر آنها به صورت غیرقانونی وارد خاک ایران شده اند مشخص شد.
اما دلایل دیگری نیز وجود دارد که در ادامه به آنها اشاره خواهد شد:
در اوستا کلمه ایران و ایران ویج (ائرینه وئجه) و دودمان ایرانی بارها و بارها آورده شده ولی خبری از واژگان افغان و هزاره نیست؛ همینطور در مورد شاهنامه و فردوسی، که سراسر عشق و ارادت به ایران و ایرانی موج میزند و از سرزمین توران همواره به عنوان دشمن یاد شده و حتی یک بار هم کلمات هزاره و افغان آورده نشده است.
اگر آنها افغان و هزاره بودند چرا نامی از این قوم، نه در اوستا و نه در شاهنامه آورده نشده است؟
البته به میان آوردن این صحبت ها به منظور گشایش باب دشمنی نیست بلکه انتقاد و اعتراضی رسمی به یک سرقت فرهنگی بسیار بزرگ است.
اگر تعصب داشتن روی مفاخر و دستاوردهای فرهنگی و تاریخی برای ملت ایران، نشانه نژادپرستی و دشمن سازس است پس چرا تمام دولتهای غربی با افتخار، به دنبال ثبت و نمایش مفاخر فرهنگی، هنری علمیشان در طول تاریخ هستند؟
آیا در این خصوص، حقی برتر برای آنها وجود دارد که ایرانیان از آن محرومند؟!
چرا بسیاری از رونشفکرنمایان ایرانی از ترس برچسب نژادپرستی در خصوص این مسائل سکوت کرده اند؟
آیا مردم ایتالیا میتوانند به میراث رم باستان افتخار کنند؟! مصریان لایق لذت بردن از میراث دوران باستان و اهرام ثلاثه هستند، و همینطور سایر ملتها و کشورهای دیگر... ولی ایرانیان باید از ترس برچسبهایی که غیرعلمی و عیراخلاقی رایج شده، میراث تاریخی، فرهنگی و علمیشان را در سینی گذاشته و به ملتها و کشورهای دیگر تعارف کنند تا مبادا متعصب به نظر بیایند؟!
اینها سوالاتی است که باید به آنها پاسخی منطقی داده شود...