جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: زیبندۀ همین اردیبهشت است یاد بهارخویان و اردیبهشتسرایانی مثل «سهراب» و «سعدی». تنها سالها و ماهها نیستند که فصلبندی دارند، آدمها هم همیناند. خواه در قرن هفتم هجری و خواه در قرن بیستم میلادی. سعدی هم فصل بهار آدمیان بود و سهراب هم. سعدی هم اردیبهشت بود و سهراب هم.
همینجا فوراً یادآوری میکنم که فقط تقویم جلالی و تناسبهای زمانی یا همصدایی و همحرفی سعدی و سهراب در آغاز نامهایشان موجب نشده است که دریچۀ نگاه قلم را همزمان روی به باغ عرفان متفاوت شیراز و کاشان باز کنیم و در زیر گنبد دوّار روزگار، صدای سخن عشق را به یادگار و به تکرار فریاد بزنیم.
سعدی بدون تردید استاد بود و هست. حتّی استاد حافظ هم بوده است. اگرچه نابغۀ سترگ تاریخ و تمدّن مان حافظ، شاگرد رسمی و سنّی و ثبت نام شدۀ مکتبخانۀ او نباشد. واگرچه خواجه شمسالدین محمّد ما و شما، لطیف و استادانه و رندانه، دفع اتّهام (!) کرده و فرموده باشد: «دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو»!
امّا در روزگاری هم که سعدی سایت و ایمیل نداشته، بسیار بودهاند که شاگرد اینترنتی او بودهاند. خود حافظ هم در قرن هشتم به همین مقام ارتقاء یافته است. گاه چنان نسخهای از غزل سعدی ـ به قوۀ الهام ـ بازآفرینی کرده که نه رونوشت برابر اصل، بلکه از اصل هم بهتر است.
سعدی اگر همان است که در افسانهها گفتهاند: غزل منسوب به مولانا را تاب نیاورده و به تیغ طعن و تعریض گرفته است...
مولوی ـ بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
سعدی ـ از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنّار نابریده و ایمانت آرزوست...
باری اگر سعدی ما و شما این است ـ که بعید است ـ چنانچه نام او با نام سهراب سپهری درهم آمیزد، غرور شیخ اجلّ چنین همسایگییی را اجازه نخواهد داد تا چه رسد به همپایگی؛ و البته سعدی با آن سبقت زمانی و حقّ تقدّم استادی و راهگشاییاش و با آن غزل خلق و ابداع و اختراع بینظیرش: «همه عمر برندارم سر از این خمار مستی، که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی» و با آن گلستان بهاری و بوستان اردیبهشتیاش، حق غرور دارد.
ولی اگر سعدی همان است که فرموده است: «گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق و ما، از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم» و «دیگران در هوای صحبت یار، زرفشانند و ما سرافشانیم»، این سعدی، نه تنها با نفر بعدی (!) مغرورانه مواجه نمیشود که مسرورانه میگوید:
وه که هرگه که سبزه در بستـان
بدمیدی چه خوش شدی دل من
بگذرای دوست تا به وقت بـهار
سبـزه بینـی دمیـده از گـل مـن
«هشت کتاب» یا «هشت بهشت» سهراب سپهری، همان سبزهای است که در بهار روزگار، از گِلِ غزلزارِ سعدی دمیده و شیخ اجل را دل خاک، خوش و خرّم کرده است. بزرگترین سجیّه و ستارۀ اخلاقی شخصیت سعدی و حافظ و مولانا «تاب آوردن دیگری» است. تابآوردن رقیب، تاب آوردن رفیق، تاب آوردن شاگرد، تاب آوردن همۀ ستارههایی که در سپهر ادب و فرهنگ ایران درخشش یافتهاند. مگر این سخن از سعدی نیست که میگوید:
در خاک بیلغـان برسیـدم به عابـدی
گفتم مرا به تربیت از جهل پـاک کن
گفتا برو چو خاک تحمل کنای فقیه
یا هرچه خواندهای همه در زیر خاک کن!
کسی که در خلوت خیال خویش تا آنجا اوج میگیرد که میگوید (خلق میکند، اختراع میکند): «تو بیا کز اول شب، درِ صبح باز باشد»؛ چگونه میتواند صدای خیال و خلاّقیّت سهراب را در این بلندپروازی سپهریاش ناشنیده بگیرد:
نردبان از سر دیوار بلند.
صبح را روی زمین میآرد.... روزنی دارد دیوار زمان.
که از آن چهره من پیداست.... میروم بالا تا اوج.
من پُر از بال و پرم.
راه میبینم در ظلمت.
من پر از فانوسم.... پرم از راه، از پل، از رود، از موج.
سعدی فقط در کوچههای ملکوت سرگرم سیر و سلوک عارفانه نبوده است. او همان کسی است که در کوچه باغهای همین دنیا و همین طبیعت هم سیر و سلوک دارد. ملکوت در همین نزدیکیهاست. در همین کوچه باغهای خودمان هم هست. در سیب، در نارنج، در خوشههای رقّاص گندم. در همه چیز، «ملکوت»ی وجود دارد، پنهان؛ و برای سعدی، آشکار.
چشم دل باز کن و خلقت نارنج ببینای که باور نکنی «فیالشّجرالاخضر نار»!
تابلو هنری زیبایی بر دیوار نورانی آیات قرآنی آویخته است: «پیامبر پیش رفت تا از آتشی که در درخت شناور شده بود، شعلهای وام گیرد. امّا آتش به دام نمیآمد. آواز آتش بلند شد که: موسی! من خدایم!»
چشم سعدی، چشم سهراب سپهری قرن هفتم است. نارنج در دستهای او آتش شعلهور است؛ و حالا نوبت سهراب است؛ سعدی سپهری! و کسی که از جهات بسیار قابل مقایسه با سعدی شیرازی نیست.
در باب تفاوتها و تمایزات شان حتی تعارضات شان بسیار میتوان گفت، ولی در مرز مشترک قوّۀ تخیّل و تصویرسازی، بشنوید:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است!
... زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری.
تا شقایق هست زندگی باید کرد.... گاه در بستر بیماری من.
حجم گل چند برابر شده است
و فزونتر شده است
قطر نارنج، شعاع فانوس...... کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.... کودکی دیدم، ماه را بو میکرد.
قفسی بیدر دیدم که در آن.
روشنی پرپر میزد.
نردبانی که از آن.
عشق میرفت به بام ملکوت.