جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت:
از من رمقی به سعی ساقی مانده است
وز صحبت خلق، بیوفاقی مانده است
از بـاده نوشیـن قدحـی بیـش نمانـد
از عمر ندانـم که چه باقی مانده است
... «در سنه ستّ و خمسماه (۵۰۶ هـ) به شهر بلخ در کوی بردهفروشان در سرای امیر ابوسعد، خواجه امام عمر خیّامی و خواجه امام مظفر اسفرایی نزول کرده بودند و من بدان خدمت پیوسته بودم.
در میان مجلس عشرت، از حجّةالحق عمر خیامی شنیدم که او گفت: گور من در موضعی باشد که هر بهاری، شمال برمن گلافشان میکند. مرا این سخن مستحیل نمود. دانستم که چنویی گزاف نگوید.
چون در سنه ثلاثین (۵۳۰ هـ) به نشابور رسیدم، چند سال بود تا آن بزرگ، روی در نقاب خاک کشیده بود و عالم سفلی از او یتیم مانده و او را بر من حق استادی بود. آدینهای به زیارت او رفتم و یکی را با خود ببردم که خاک او به من نماید.
مرا به گورستان حیره بیرون آورد و بر دست چپ گشتم. در پایین دیوار باغی خاک او دیدم نهاده و درختان امرود و زردآلو سر از آن باغ بیرون کرده و چندان برگ شکوفه برخاک او ریخته بود که خاک او در زیر گُل پنهان شده بود.
مرا یاد آمد آن حکایت که به شهر بلخ از او شنیده بودم. گریه بر من افتاد که در بسیط عالم و اقطار ربع مسکون، او را هیچ جای نظیری نمیدیدم. ایزد تبارک و تعالی جای او را در جنان کناد بمنّه و کرمه».
حکایت زیبای مرگ خیام و گور گُل اندود خیام را مرحوم نظامی عروضی سمرقندی در «چهار مقاله» معروفش آورده است. چنان که خواندیم. خیّام با مرگ چنین راحت و روان و شاعرانه و گل گونه برخورد کرده است.
او چنان از گور گفته است که انگار از گُل سخن رفته است. گویی باید در این مصرع حافظ نیز، «که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی»، گُل و گِل را باهم معاوضه کرد!
مرگ. واژۀ مهیبی است که همه از آن میگریزند. حتی از شنیدنش. مگر قلیلی از آدمیان که با مرگ زندگی میکنند. خیّام، مرگ را وارد زندگی کرده بود. هر روز خبر مرگ عزیزی، دوستی، آشنایی، غریبی و غریبهای را میشنید. در اندیشه فرو میرفت و آنگاه میگفت:
تا دســت به اتّفــاق برهـم نـزنیم
پایی ز نشــاط بر سر غــم نزنیــم
خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح
کاین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم
خیّام در آن رباعی صدرنشین، واژۀ ترکیبی «بیوفاقی» را چنان به کار گرفته که هم ضرورت قافیه را تأمین کرده باشد و هم «بیوفایی» را در ذهن تداعی کند؛ و در این رباعی دیگر، واژۀ دو حرفی «دم» را چنان ظریف و هنرمندانه به بازی گرفته است که در یک بیت توانسته است معادل چهار مفهوم را بگنجاند.
می، وقت (اول وقت). طلوع، نفس. باده سحری و صبوحی زدن یا (کنایتاً) نجوا کردن با دوست و مناجات و معاشقه با محبوب، در نزدیکی بامداد یا (تأکیداً) سر وقت و در وقت مناسب حال. مکّرر طلوع کردن و فرارسیدن صبح، در عین سکوت و مرگ و فرو خفتنمان در دیار خاموشان. همان که حافظ نیز دو قرن بعد از خیام مورد تأکید قرار داده است.
«وقت» را غنیمت دان، آنقَدر که بتوانی
حاصل از حیاتای دوست، این «دم» است تا دانی
خیّام، مرگ محتوم آدمی را به کرّات و با تعبیرات مختلف یادآور میشود. گاه چنین به نظر میرسد که اعتراض میکند. گاه گویی این پدیده را ظالمانه و ناعادلانه میداند. گاه در مقام داوری شتابزده نیز پنداری که مرگ را پوچی و پایان همه چیز نشان میدهد.
امّا خیّام علاوه بر توجه به آنچه در گزارشهای دینی آمده و او خود نسبت به آن وقوف داشت، اساساً فیلسوف و متفکّر بود و در قرن ششم هجری میزیست و بعید مینماید که حتی حساب احتمالات را هم نادیده بگیرد و بالاتر از طبیعت را در همه کاینات لایتناهی قاطعانه انکار کند.
حداکثر این است که دغدغۀ عقلی و خارخار فکری و فلسفی را بازتاب داده است. امّا تفسیر معقولتر این است که: خیّام، مخاطب خود را به حقیقت دیگری رهنمون شده است:
«صرف نظر از چیستی و چرایی و جنگ و جدال لفظی و فضلنمایانه و فخرفروشانه بر سر هستی و نیستی (که جایگاهش در علم کلام است و فلسفه و در میان اصحاب مدرسه)، تلاش کن که «وقت» را پیش از فرا رسیدن مرگ غنیمت بدانی و حداکثر بهره را از آن ببری». همان حقیقتی که بعدها در کلام حافظ هم شاید متأثّر از خیام به زیبایی منعکس شده است:
فرصت شمار صحبت، کز این دو راهه منزل.
چون بگذریم دیگر، نتوان به هم رسیدن
با مرگ دو گونه میتوان مواجه شد. رو به قبله خوابیدن و تسلیم شدن و خون خوردن و خود را در قبر غم مدفون کردن و دست از همه چیز برداشتن؛ چنان که برخی از زاهدان و صوفیان و راهبان و حتی روشنفکران چنین میکردهاند یا برخی از پوچگرایان و پوکشدگان و تن به اعتیاد دادگان یا حتی برخی از حاکمان و ستمگران و فرصتطلبان.
امّا مواجهۀ دوم این است که «خردورزی» و «شادابی» را برگزینی و نیز «بهرهگیری از طبیعت» را و «انسان دوستی» را؛ و آنگاه دست «اتّفاق» برهم زدن و پای «نشاط» بر سر غم زدن را.
اجرام که ساکنان این ایوانند
اسبــاب تـردّد خردمنداننـد
هان تا سر رشته خرد گم نکنی
کانان که مدبّرند سرگردانند!
رفت و آمد سیّارات و مجموعۀ آنچه در کاینات و کهکشانها میگذرد، هم بستر تداوم زندگی و ادامۀ نسل بشری است و هم خود از موجبات تردّد و تأمّل و تردید و تشکیک و تحقیق ارباب عقل و تعقّل است. عقل، کنجکاو است و پرسهزن و فضول و «بوالفضول»؛ و در همان حال که باید خردمندانه راه را در برابر عقل باز گذاشت، نباید تا لحظه مرگ به انتظار نشست و فرصت عمر نقد را از دست داد.
شاید عقل نتواند به ذات و به کُنه همه پدیدهها برسد. «عقل» پیغمبر آدمی است، پیغمبر باطنی است، امّا گاه با «عجز» همکاسه و هم پیاله است.
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
هم یک قدم از دایره بیرون ننهاد
تـا مـینگـرم زمبتـدی تا استـاد
عجز است به دست هر که از مادر زاد!