ارمغان زمان فشمی در یادداشتی در ضمیمه جامعه امروز روزنامه اطلاعات نوشت:
شنبه
فروشنده مترو برای تبلیغ سوزننخکنهایش چندین شعر خواند: «آب را گل نکنیم، سوزننخکن را ول نکنیم... چشمها را باید شست، سوزننخکن را باید جست... بنیآدم اعضای یک پیکرند، برای هم سوزننخکن میخرند...» اما کسی توجهی نمیکرد. من گفتم: « یکی میمرد ز درد بینوایی، یکی میگفت سوزننخکن نخواهی؟!»
یکشنبه
مرد مرتب و محترمی پایین پل هوایی جلویم را گرفت و با صدای فروخورده گفت: «دخترم من ندار نیستم، رفتم بیمارستان نور...»، سری به تأسف تکان دادم و رد شدم. از کجا معلوم که راست میگفت؟
اما بعد فکر و خیال به سرم زد. در مسیر مترو بود، احتمالا میخواست به خانه برگردد و پول نداشت. شاید کیفش را زده بودند. طی چندثانیه حالم بد شد، اگر راست میگفت چه؟ از بالای پل دیدم با تردید به مردی نزدیک شد اما چیزی نگفت.
اگر پدرم در این موقعیت قرار میگرفت چه توقعی داشتم؟ تا تصمیم بگیرم، دور شده بود. مجبور شدم بدوم تا صدایش کنم و پنجاهتومانی را جلویش بگیرم. دیدم جوانی نگاه میکند، گفتم: «این از جیب شما افتاد.» تشکر کرد و گرفت. تمام راه برگشت را گریه کردم. مردم خیلی گرفتار شدهاند اسماعیل.
دوشنبه
همکارم گفت از مترو که بیرون میآمده شنیده که یک نفر با صدای بلند پشت سر هم میگوید «دُنت وُری» (Don t worry)، تعجب میکند که چرا یک نفر باید مدام به انگلیسی به مردم بگوید نگران نباشند؟ وقتی میآید بیرون، میبیند آقایی داد میزند «موتور فوری»!
سهشنبه
امروز دستفروش مترو میگفت: «جنس من را نبینید ضرر کردید، ببینید چندتا میخرید، باز هم ضرر کردید. کلا قرار است ضرر کنید شما!»
چهارشنبه
در قطار مترو در دو ردیف ششتایی روبهروی هم نشسته بودیم. یک نفر از ردیف روبهرو ما را به زنی که کف واگن نشسته بود نشان داد و گفت:« اینها اگر جمعتر بنشینند شما هم جا میشوی، روی زمین نشستن سخت است!»
پنجشنبه
مرد دستفروش در مترو بلند گفت: «انشاءالله خدا به همه پول بدهد تا مردم از من خرید کنند.» گفتم: «اگر به همه پول بدهد، به شما هم میدهد و دیگر مجبور نیستی اینها را بفروشی!»
آن طرف زن دستفروشی از فرط خستگی روی صندلی نشست و گفت: «هیییی.... خدای پولدارها... شکرت!»
جمعه
در مترو یک لحظه تبلیغات فروشنده جوراب با تبلیغات فروشنده آلوچه و لواشک قاطی شد: «جورابهای ضدبو، ضدعرق... ترش و خوشمزه!»