جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت:
مسکن یار است و شهرِ شاهِ من
پیش عاشق، این بوَد «حبّ الوطن»
تذّکر یکی از خوانندگان اهل نقد و نظر را مغتنم میشماریم و سخن مولانا را دربارۀ وطن میشنویم. میدانیم که عاشقان و عارفان، همواره به این پرسش که: «شهر شما کدام است؟» پاسخ دادهاند: شهرِ دلبر است!
«دلبر شهر»، ابرشهر عارفان و عاشقان بوده است. زادگاه و آرامگاه آنان بوده است. امروز هم آن ضربالمثل رایج در جامعه ما که میپرسد: «از کدام شهری؟» و پاسخ میدهد: «هنوز زن نگرفتهام!»، به زبانی دیگر اشارتی به همین واقعیت دارد.
بنابراین، عارف و عاشق بینظیری مانند «جلالالدین محمد مولوی» که به تعبیر رسای دکتر شفیعی کدکنی، عرفان با ظهور او بلندترین صدای ممکن را در تاریخ ایران و اسلام یافته و پس از او دیگر هیچ صدایی بلندتر از آن به عنوان «صدای عرفان» در این مرز و بوم طنین انداز نشده است؛ به طریق اولی اهل «دلبر شهر» بوده است.
گفت معشوقی به عاشق کای فتی
تو به غربت دیدهای بس شهرها
پس کدامین شهر، زانها خوشتر است؟
گفت: آن شهری که در وی دلبر است!
البته اگر مأمور اداره ثبت احوال از او میپرسید که محل تولدّش و محلّ صدور شناسنامهاش کجاست؟ او نیز در پاسخ به بلخ خراسان و قونیّۀ آسیای صغیر اشاره میکرد.
امّا اگر کسی از وطن عرفانی مولانا سؤال میکرد و تابلوی نبوی «حبّ الوطن من الایمان» را نیز در برابر او میآویخت، همان جواب را تکرار میکرد که در «قصۀ وکیل صدرجهان» آورده است.
در بخارا بندۀ صدر جهان
متّهم شد، گشت از صدرش نهان
وکیل صدر بخارایی، مرید و عاشق او نیز بود. امّا متّهم شد و از ترس و شرم گریخت. ده سال دوری را در غربت تحمّل کرد و سرانجام طاقت از دست داد و به عزم دیدار دوبارۀ مراد و محبوبش، راه بخارا را در پیش گرفت. شاید شعر رودکی را نیز با اشتیاق ورد زبان داشت و میگفت:
ای بخارا، شادباش و دیرزی
«بنده!» زی تو میهمان آیدهمی
روزی روزگاری، رودکی چنگ مینواخت و میخواند: «میر» زی تو میهمان آید همی؛ امّا روزی هم به تعبیر مولوی «بنده»ی صدر جهان که وکیل و وصیّ و مرید و شیدای امیر خویش بود، متّهم و رنجیده و مجنونآسا، چنگ غم بر دل میکشید و میرفت و میخواند.
این بار نصیحت گران دلسوز، به مسافر بخارا هشدار میدادند که پای در آن شهر مگذار و از این خیال بگذر که سرت بر باد خواهد رفت. به قول شیخ شیراز: «سعدیا حبّ وطن گرچه حدیثیست درست، نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم». ولی وکیل فراری (وکیل متهّم!) پاسخ میداد:
دم به دم در سوز بریان میشوم
هرچه باداباد آنجا میروم
گرچه دل، چون سنگ خارا میکند
جان من عزم بخارا میکند
مسکن یار است و شهرِ شاهِ من
پیش عاشق، این بوَد «حبّ الوطن»!
مولانا در اثنای قصۀ دیگری که از کتاب «کلیله و دمنه» نقل کرده است، میگوید: وقتی صیادان در آبگیر دام نهادند تا ماهیان راشکار کنند، یکی از ماهیان تصیم گرفت آن آبگیر را ترک کند و به جایگاه دیگری برود. (داستانی با شباهتی به داستان ماهی سیاه کوچولوی مرحوم صمدبهرنگی، امّا با تبیین عرفانی). ناصح مشفق، ماهی مسافر و مهاجر را نصیحت کرد که وطن را ترک مکن؛ و او گفت:
از دَم حبّ الوطن بگذر، مَایست
که وطن آن سوست جان این سوی نیست
گر وطن خواهی، گذر زان سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط.
همچنین حبّ الوطن باشد درست
تو وطن بشناسای خواجه نخست...
سوی دریا عزم کن زین آبگیر
«بحر» جو و ترکِ این گرداب گیر
شاید با تأثیرپذیری از همین بینش عارفانۀ مولاناست که بیت: «این وطن، مصر و عراق و شام نیست/ این وطن جاییست کان را نام نیست»، همردیف ابیات مثنوی و در زمرۀ سرودههای جلال الدین محمد مولوی پنداشته شده است.
البته ابیات دیگری در برخی از نسخههای دیوان شمس هست که سرودۀ مولاناست: «نه از هندم، نه از چینم، نه از بلغار و سقسینم/ نه از ملک عراقینم، نه از خاک خراسانم/ نه از دنیا، نه از عقبی، نه از جنّت، نه از فردوس/ نه از آدم، نه از حوّا، نه از فردوس و رضوانم / مکانم لامکان باشد، نشانم بینشان باشد/ نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم».
تصوّر برخی از اهل نظر این است که بیت «این وطن مصر و عراق و شام نیست، این وطن جاییست کان را نام نیست»، سرودۀ اقبال لاهوری است. درحالی که بیت مذکور از اقبال هم نیست. اقبال اشعاری دارد که (به قول اساتید اهل ادب) مشابه همین مضمون را اِشعار میدارد!
هندی و چینی، سفال جام ماست
رومی و شامی، گِلِ اندام ماست
قلب ما از هند و روم و شام نیست
مرزْ بومِ او بجز اسلام نیست
طرز بیان اقبال و خصوصاً محتوای اندیشۀ اسلامی و انسانی او این تصوّر و تصویر را در ذهن پدید آورده که بیت موصوف از سرودههای اوست. درحالی که شاعر شعر مورد نظر، نه مولوی است و نه اقبال، بلکه شیخ بهایی است. شیخ بهایی در «مثنوی نان و حلوا» شاید متأثّر از مولوی، در تأویل حدیث نبوی «حبّالوطن منالأیمان» میسراید:
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن شهریست کان را نام نیست
آنقَدَر در شهر تن ماندی اسیر
کان وطن یکباره رفتت از ضمیر
رو بتاب از جسم و جان را شاد کن
موطن اصلیّ خود را یاد کن!
نه مولوی و نه شیخ بهایی و نه اقبال، منکر معنای عادی حدیث حبّالوطن نبودهاند. «وطن» هم ذومراتب است. عشق به وطن زمینی و سرزمینی، مثل عشق به خانه پدری است و امری غریزی است. امّا وطن اصلی و ابدی و عرفانی، همان است که مولانا چنین تعبیری دربارة آن دارد:
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم