مهتاب مظفری سوادکوهی در ضمیمه جامعه روزنامه اطلاعات نوشت:
از آن همه آجیلی که نخریدیم، یک پسته هم لال نبود!
هندوانههای سر چهارراه، سیلی سرخ میفروشند
و انارهای ترکخورده ته گاری، دلی پر از وسوسه دارند!
با این همه، خانه پدری هنوز اجاقش کور نیست
و حافظ هنوز حالی خراب دارد!
نمیدانیم اگر از تقویم روزگار، جشنهای آیینی را بردارند، چه چیز دندانگیری برای ما باقی میماند؟ از عید نوروز بختبرگشته آفتاب مهتاب دیده تا یلدای هفت هزار ساله منتسب به داریوش اول.
چلههای زندگی را هر چقدر هم که بدویم، باز چله بزرگتری هست که چلههای کوچک گذشته را به باد مسخره بگیرد؛ چلههایی که هر سال سردتر از سال قبل میشوند، چلههای گرانی، تورم، فقر، بیکاری، بیخانمانی و مهمترینشان چله تنهایی که دمار از روزگار چلهنشینان یلدا درآورده است.
شاید پیروزی بر ظلمت و موهبت زایش، یلدا را به بازارهای شهر و خانههای ما بیاورد اما بدون شک به کرسیهایی که پدربزرگها و مادربزرگهای ما در گذشتههای نهچندان دور علم میکردند راه پیدا نخواهد کرد؛ پاهایی که زیر کرسیها به هم میرسیدند و گرم میشدند و دستهایی که بالای کرسی به هم خاطره و قصه و فال حافظ تعارف میکردند. نقشههای دور کرسی را هم که دیگر نگو! نقشههای نابی که کار دست تمام فامیل میداد و آنها را دور یک اجاق جمع میکرد تا زمستان را با هم دور بزنند و یکراست بروند به در خانه بهار!
ما فقط یکبار میگفتیم و فقط یکبار میشنیدیم اما کرسیها فراموش نمیکردند و دامنشان از قصههای ناتمام پر میشد. قصه ناتمام پرویز که سر کوچه خاله جان عاشق شد. قصه ناتمام مهدی قصاب که گوشتهای شیشکی را برای آقای مدیر کل کنار میگذاشت. قصه ناتمام محمود بقال که پنیر نسیه نمیداد، حتی به شما دوست عزیز! قصه مشهدی رحمان چاقو تیزکن که سوهانش چاقوی هیچ همسایهای را تیز نمیکرد و قصه پسرک تنبکزن دورهگرد که پوست دستهایش از پوست تنبک نازکتر بود و صورتش از ته قابلمه برنج هاجر خانم سیاهتر!
آجیلهای آن زمان واقعا مشکلگشا بودند و ریسک بریدن هندوانههای زیرانباری از برد و باخت علی قمارباز محله بیشتر بود! هنری اگر بود در ورز دادن خمیر نان تنوری بود و شیرینیهای محلی که اسمشان در هر شهر و دیاری با هم فرق میکرد.
حالا اما این طور نیست. همه چیز در بستهبندی عرضه میشود؛ بستهبندی انار، بستهبندی شیرینی، بستهبندی آجیل، بستهبندی حافظ، بستهبندی شمع و از همه مهمتر بستهبندیهای رنگین اقوام و فامیل که با همه مخلفاتش هم نمیتواند بیشتر از پنج نفر را دور یک سفره جمع کند!
الان پدر و مادر خانواده همیشه چشم به راه آمدن مناسبتها هستند، بلکه عزیزانشان از پشت لنز دوربینهای گوشی بیرون بیایند و یک سر حقیقی به فضای مجازی آنها بزنند. همین وسطها بود که سفرههای بیغل و غش پدربزرگها و مادربزرگها از دل خانههای کاهگلی کوچ کرد و جایش را به میزهای دوازده نفره بدون سرنشین داد.
خیلی وقت است که «غم مخور» حافظ هم دروغ از آب درآمده و هرچه به ابیاتش تفأل میزنیم، یوسف گمگشده به کنعان باز نمیآید که نمیآید! در عوض هرچه میآید، جنس زمخت ناصحان بیدرد است که از پادشه خوبان هیچ نمیدانند و شراب اصل را به احتمال وصل حواله میدهند.
اگر چه برکت را خدا میدهد اما سفرهداران برکات الهی کاری کردهاند که خردهریزهایش هم به چلهداران شب یلدا نمیرسد. یلدای امسال هم که خونش رنگینتر از یلداهای گذشته نیست. از مشکلات اقتصادی و شور و شعف رنگباخته ایرانیان که بگذریم، جشنهای آیینی فرصت مناسبی است برای آن که اقوام و خانوادهها را دور هم جمع کند؛ دورهمیهایی که متأسفانه امروز به باری اضافه بر دوش خانوادهها تبدیل شده و به جز هزینههای سنگین، ویترینهای قشنگ، خندههای اجباری و سلفی گرفتنهای پی در پی، دستاورد قابل عرض دیگری ندارد.
دورهمیهایی که بیشتر به یک تکلیف شباهت دارد تا بهرهمندی از روابط انسانی سالم در بستری که مناسبتهای تاریخی فراهم میکند.
از هر دستگاه موسیقی، پیش درآمدش را که بگیری، محتوای بیگانهای به خود میگیرد. احوالات این روزهای ما هم به نتهایی شبیه است که پیشدرآمدشان را گم کرده باشد؛ نتهایی که گاهی سل میزنند و گاهی لا میزنند و گاهی هم ریپ اما هیچوقت از پنج خط حامل خارج نمیشود تا هارمونی ایرانی بودنمان به هم
نریزد!
اگر به سنتهای هر سرزمینی به عنوان مهمترین ابزارهای فرهنگی آن سرزمین نگاه کنیم، هر گونه تعلل در احیای این سنتها میتواند به معنای فرونشست در تعاملات انسانی باشد.
یلدا یکی از همین ابزارهای مهم فرهنگی است که ایرانیان را با ظلمت شب آشتی میدهد و سنت را به میهمانی مدرنیته میبرد.
همان تمدنی که آب را از دست قنات به دست مردم میداد و کوه را پشتوانه سقفهای پلکانی میکرد و جنگل را مقدس میشمرد، یلدا را برایمان به ارث گذاشت تا یادمان نرود هر آیینی در پناه حفظ و مراقبت از آن، فرصت بروز پیدا میکند، نه در حساب و کتابهای دولتی که با طرحهای نظارتی خود، آشفته بازار شب یلدا را آشفتهتر از پیش میکنند، غافل از این که دستفروشان همیشه در صحنه نمیگذارند که عرصه شهر خالی بماند و یلدا دست خالی به جنگ با زمستان برود.
یلدا را باید در نگاه این طرف بازار به آن طرف بازار جستجو کرد. از دختران دمبخت که بپرسی میدانند که اگر یلدا نباشد از شبهای سرد زمستانی، من هوای تو را دارم و تو هوای مرا داری، رخت برمیبندد و میرود پی کارش. میرود پی دو سال سربازی مجید در بیرجند، پنج سال کارکردن مهرداد در عسلویه و سه سال حقالتدریسی حسین در روستای کورهآباد بلوچستان!
یلدا که نباشد، میترا هم با مهر قهر میکند و اهریمن در پستوی خانه میماند. اصلا یلدا که نباشد دلمان برای چه چیزی غنج برود؟! تخمه و انار و هندوانه و دیوان حافظ به چه درد میخورد؟! و دستهایی که کنار گذاشتهایم دست چه کسی را بگیرد؟!
بین خودمان باشد، یلدا زیر خط فقر ادامه دارد....