این جملات، آخرین مواعظ و اندرزهای امام(ع) بود؛ سخنانی که از روحی بزرگ و جانی آگاه و تنی پرخون بر میآمد و آینده را برای اشرار بنی امیه و همه ستمگران تاریخ ترسیم میکرد.
حسین(ع) هنوز برخاک نیفتاده بود که به خیمههای زن و فرزندان او هجوم بردند، حرمتها را شکستند و این همه تمام نبود که به گفته طبری، براجساد مقدس اسب تاختند.
چرخ دیوانه کشتار، پس از قتل عام که دیگر کسی برجای نمانده بود از حرکت باز ایستاد و تنها مادران و خواهران و کودکان داغدیده بودند که در نور پریده ماه شب یازدهم و در گوشه و کنار خیمههای سوخته، در جستجوی پیکرهای به خون خفته بودند و با آنها نجوا میکردند. در آن سوی نعرههای عناصر کم مایهای بود که به تقسیم غنائم غارت شده دل خوش کرده و به توهم پیروزی فریاد شادی سر میدادند.
طبری مینویسد:
«شامگاه مردی شادی کنان و شتابان به خانه خود رفت و به همسر خویش گفت: برای تو یک جهان ثروت آوردهام و آن سرحسین بن علی است. زن هراسان فریاد کشید که وای برتو، مردم سیم و زر میآورند و تو سر پسر دختر پیامبر را با خود آوردهای؟ قسم به خدا هرگز با تو در یک خانه زندگی نخواهم کرد.»1
رفتار این زن، نظایر فراوانی داشت و واقعیت، نه پیروزی و سرمستی که نگونبختی دژخیمان اموی را باز میگفت و سرآسیمگی دشمن پرده از حقیقت دیگری بر میداشت. حقیقتی که در همان روز عاشورا، به صورت قطرههای اشکی سوزان بر چهره پسر سعد سرازیر شد و ندامت و پریشانی ستم پیشگان را آشکار ساخت. ندامتی که با ترس و شرم و دلهره همراه بود و عنصری چون عبیدالله زیاد را که مدام بر طبل خشونت میکوبید نگران ساخت و آینده را در چشم و دل او تیره و تار کرد.
نوشته «طبری» بسیار عبرت آموز است، میگوید:
«عبیدالله زیاد از آن پس که حسین را کشته بود، به عمربن سعد گفت: ای عمر نامهای که برای تو درباره کشتن حسین(ع) نوشته بودم کجاست؟
گفت: دستور تو را به کار بستم و نامه گم شد!
گفت: باید آن را بیاوری.
گفت: گم شده.
گفت: به خدا باید بیاوری.
گفت: به خدا مانده است که در مدینه، به عذرجویی برای پیرزنان قریش خوانده شود. به خدا درباره حسین(ع) چندان تو را اندرز دادم، که اگر به پدرم سعدبن ابی وقّاص داده بودم، حق وی را ادا کرده بودم.2
باری، آن همه خشونت و قساوت چنان شرم آور و رسوا کننده بودکه پشیمانی یزید و کارگزارانش کمترین عکسالعملی بود که میبایست نشان داده شود.
مورخان هوشمندانه این واقعیت را منعکس کردهاند. گزارشها نشان میدهد که پشیمانی یزید و یارانش، چون زهری کشنده و مانند شعله آتشی برجان آنها افتاده بود. درست مثل کسی که ناگهان از خوابی گران برخیزد، به خود آمدند و خویشتن را در جهنمی از رسوایی و نفرت و در حصاری از شعلههای غضب و انتقام مردم یافتند.
ابن اثیر از زبان یزید مینویسد:
«خداوند پسر مرجانه را خار داد. مرا در پیشگاه مسلمانان منفور کرد. در دلهای آنها دشمنی و بغض مرا کاشت و من در چشم و دل هرکس و ناکسی مبغوض شدم. آری کشتن حسین بر امت گران بود.»3
قتل عام مردم «مدینه» که به «واقعه حُرّه» معروف شد و سنگباران خانه کعبه، نشان داد که پشیمانی فرزندان امیّه، نه از خونریزی و کشتار که هراس از بغض و تنفّر مردم بود. تنفّری که نه فقط یزیدیان را درهم شکست، بلکه به سقوط و رسوایی آنها انجامید. بدنامی حکومت به جایی رسید که افکار عمومی هر حکومت و دولتی را منفور میشمرد و جایگاه نهاد «خلافت» نیز از آن منزلت قدسی به پستترین درجه سقوط کرد.
به گفته دکتر عقاد مصری، حوادثی که پس از عاشورا پیش آمد، گواه بر اضطراب حکومت و نداشتن حتی یک طرفدار صمیمی بود!
پس از آن همه قساوت و خشونت، گمان دشمن این بود که قتل عام حسین(ع) و یاران او آخرین فصل داستان و فرجامین نفسهای قهرمانان خواهد بود، اما از همان نخستین «اربعین»، یاد و نام حسین و یارانش «دفائن عقول» را به تکان آورد، پاکان زمانه بر تربت و مزار پاک او فراهم آمدند و مکتب حسین بن علی علیهالسلام، چراغ راه آزادی و آزادگان جهان شد.
به هوش باشیم که قساوت و خشونت،در هر حال ندامت آورد، و ندامت دیر هنگام هرگز سودی نبخشد.4
والله ولی التوفیق
12/6/1402
پینویس:
1 ـ تاریخ طبری، ج7، ص3065
2 ـ طبری، تاریخ ج7، ص3081
3 ـ ابناثیر، الکامل، ص87 ج4
4 ـ برگرفته از کتاب عاشورا، انقلابی در جانها و وجدانها، از همین قلم