عماد فرح نیا - ضمیمه جامعه روزنامه اطلاعات| داستان شگفتی آفرینی از رویارویی بیش از ۲۵۰ میلیون سرباز در سراسر دنیا در مقابل هم وجود دارد. فیلم سینمایی «دشمن پشت دروازهها» در مورد بزرگترین رویارویی سربازان در یک شهر در طول تاریخ است؛ داستان شهری در کنار رود ولگا که امروز ولگوگراد و آن روز نامش استالینگراد بود.
این فیلم به کارگردانی ژان ژاک آنو و با بازی جود لا، اد هریس، ریچل وایس و جوزف فینز، در سال ۲۰۰۱ میلادی اکران شد و بسیار مورد توجه تماشاگران و تحسین منتقدان قرارگرفت.
ساعت ۳صبح روز ۲۲ ژوئن سال۱۹۴۱، یعنی اولین روز تابستان شمسی، سه و نیم میلیون سرباز آلمانی از مرزهای شوروی رد شدند و این آغاز بزرگترین تهاجم نظامی تاریخ بشر از ابتدا تا کنون بود. زمان وقوع داستان اواخر تابستان ۱۹۴۲ و نقطه اوج نبرد میان دو قدرت عظیم آلمان و شوروی در شهر استالینگراد است.
در آغاز فیلم یک پرده کوتاه داریم از پسرک خردسالی که در سرمای زمستان در دهه۱۹۲۰ همراه پدربزرگش در حال آموزش شکار گرگ است و در اواخر فیلم به این صحنه بازگشت میشود.
کارگردان بدون فوت وقت، ما را به جهنم استالینگراد در شهریور ۱۹۴۲میبرد. یک قطار باری به شرق رود ولگا میرسد و هزاران سرباز از آن تخلیه میشوند. واسیلی زلیتسف (جود لا) حیرتزده از روی قطار به جهنم ولگا و ساحل غربی شهر نگاه میکند. سربازان را به زور از قطار بیرون میکشند. کمتر از یکساعت بعد، حدود یکسوم آنها کشته میشوند و طی چند روز بعدی تقریبا همه آنها قتل عام خواهند شد.
زایتسف وارد خط مقدم میشود؛ جایی که به ازای هر دو نفر فقط یک تفنگ وجود دارد. پس به نفر جلویی تفنگ و به نفر بعدی پنج گلوله داده میشود، چون مسلم است که بهخاطر تلفات بالا تعداد زیادی از تفنگها طی دقایق بعد روی زمین افتاده و سربازانی که آنها را در دست داشتند کشته خواهند شد.
سال ۱۹۴۲ اوج قدرت و تسلط آلمان است و سربازان فوجفوج مثل برگ روی زمین میریزند و وقتی گروهی از آنها میخواهند عقب نشینی کنند مسلسلهای خودی آنها را به رگبار گلوله میبندند تا هیچکس فکر عقب آمدن به سرش نزند.
بعد از مدتی حمله فرو می نشیند. واسیلی در میدان استالینگراد خود را زیر اجساد مخفی کرده تا هوا تاریک شود. در این لحظه ماشین یک کمیسر سیاسی با شلیک تانک چپ میشود و کمیسر دانیلف، شخصیت مهم در روند داستان، خودش را به سرعت به همان میدان میرساند. سکانس معروفی که بارها در رسانه ها و برنامههای سینمایی بازپخش شده، حدود دو دقیقه از لحظات آشنایی دانیلوف و زایتسف است که کمیسر به واسیلی میگوید تیراندازی بلدی؟
او تفنگ را به دست واسیلی میدهد و واسیلی با دقت و خونسردی از ژنرال آلمانی تا آجودان او و سه سرباز دیگر را به نوبت از فاصله دور میزند و مبدل به یک نماد برای الهامبخشی به سربازان شوروی میشود.
واسیلی توسط خروشچف تقدیر میشود و دستگاه تبلیغاتی شوروی شروع به معرفی این تکتیرانداز بزرگ در روزنامه ارتش سرخ و برنامههای رادیویی میکند. واسیلی زایتسف یکی از دهها تکتیرانداز اسطورهای شوروی در جنگ دوم بود. کسانی که اغلب به منطقه شمال روسیه و استپهای سیبری و آن طبیعت خشن تعلق داشتند، با رفع خطر ژاپن در حمله احتمالی به شوروی در زمستان ۱۹۴۱ و حمله ژاپن به آمریکا، به جبهه جنگ با آلمان در استالینگراد و مسکو فراخوانده و کابوس سربازان آلمانی شدند.
شخصیت زایتسف کاملا حقیقی است. او که تلفات پرشماری به نیروهای آلمانی تحمیل کرده بود، در سال ۱۹۹۱ در اوکراین از دنیا رفت و در استالینگراد به خاک سپرده شد.
ارتش آلمان بهترین تیرانداز مجرب خود را از غرب به شوروی فراخواند. سکانس ورود تکتیرانداز آلمانی، اروین کونیگ با بازی ادهریس، سکانس دراماتیک و تأثیرگذاری از کار درآمده است.
او یک اشرافزاده پروسی است و دوبرابر زایتسف سن دارد؛ مردی که اشرافزادگی از پوشش، گفتار و حرکاتش میبارد. چهره سرد و صورت استخوانی اد هریس کاملا در نقش این درجهدار آلمانی جا افتاده است؛ با سیگارهای گرانقیمت آلمانی با انتهایی طلاییرنگ، دستکشهای چرمی و تفنگ دقیق و مجهز آلمانی.
لحظه ورودش به شوروی همزمان با انتقال زخمیها به آلمان شده و قطار کناری پر از غم و درد سربازانی است که عازم پشت جبههاند. افسر آلمانی از نگاه آنان معذب میشود و پرده واگن را میکشد. حالا هم کونیگ باتجربه و هم واسیلی در شهر سوخته استالینگرادند.
استالین به هیچ وجه اجازه تخلیه شهر و خروج مردم را نداده بود، چرا که اعتقاد داشت سربازان و مردم برای یک شهر زنده بهتر میجنگند تا شهری خالی.
شهر کاملا ویران شده و در حال سوختن است اما هنوز در همه جای آن، زنان، مردان و کودکان به چشم میخورند. در بدو ورود کونیگ به شهر، کار برای واسیلی سخت میشود، از یک طرف فشارهای دستگاه پروپاگاندای شوروی و شخص دانیلوف روی اوست تا هر چه زودتر کلک تیرانداز آلمانی را بکند و از دیگر سو با تبحر و خونسردی شخص کونیگ روبهروست که هر روز قصد کشتن او را دارد و همرزمان او را از همان روز نخست قربانی میکند.
عصبیت و تنش آرامآرام بالاتر میرود و یکی از مهمترین دلایلش رابطه میان زایتسف، دانیلوف (کمیسر سیاسی) و دوست زایتسف است؛ دختری که از همان نخستین رویارویی با سرباز محجوب روس از او خوشش آمده و بعدها وقتی با او آشنا میشود دل در گرو عشق زایتسف میگذارد.
تانیا چرنووا با بازی ریچل وایتس، یک دختر زیباروی دورگه روس-آلمانی است که در ستاد شنود کار میکند و روزبهروز بیشتر عاشق واسیلی شده و واسیلی نیز شیفته اوست.
دانیلف که او نیز عاشق تانیاست کمکم به واسیلی به چشم رقیب مینگرد و علاقه و دوستی عمیق بین آنها رنگ باخته و در نقطهای خاص بدل به دشمنی از جانب دانیلوف میشود. تلاشها و هدایای دانیلوف برای تصاحب عشق تانیا راه به جایی نمیبرد و واسیلی معشوق تزلزلناپذیر تانیاست. کمیسر سیاسی با نفوذ شوروی در میدان جنگ و عشق در هردو جا مغلوب سرباز تازه پا به میدانگذاردهای میشود که ناگزیر و با احساس وظیفه تفنگ بردوش دارد.
کمیسرهای سیاسی منفور مردم و سربازانند، حتی ارتش آلمان نیز کمیسرهای سیاسی را بدون هیچ محاکمهای بلافاصله پس از دستگیری اعدام میکند (حکمی که شخص پیشوای آلمان و سرفرماندهی نیروهای آلمانی در تابستان۱۹۴۱ به نیروها ابلاغ کرد).
جدال میان واسیلی و کونیگ مبدل به نماد دو کشور شده است، همانگونه که خود نبرد استالینگراد اینطور بود. واسیلی باهوش و کونیگ دقیق و باتجربه، هردو محتاطانه و خلاقانه برای کشتن دیگری عمل میکنند.
پلاک و مدارک واسیلی که خودش را ناچار به مردن زده بود توسط دو سرباز آلمانی از جیب او خارج میشود و هردو طرف تصور میکنند واسیلی کشته شده است. ژنرال پائولوس از کونیگ میخواهد که بازگردد اما تنها کسی که اطمینان دارد واسیلی زنده است، شخص کونیگ است. او میگوید او نمرده، چون من او را نکشته ام!
او برای رسیدن به واسیلی، حتی پسربچه واکسی ۱۰ساله روس و دوست تانیا و واسیلی را دار میزند تا واسیلی با دیدن جسد کودک بر فراز بلندی، مرتکب اشتباه شود و کونیگ او را شکار کند.
هیچ چیز از شهر نمانده و تانیا نیز در بمباران سخت مجروح شده است. همین موضوع سبب سرخوردگی دانیلوف میشود و او ناامید و پشیمان تصمیم میگیرد با طعمه کردن خود، جای کونیگ را به واسیلی نشان دهد و کونیگ نیز تصور میکند واسیلی را زده و از مخفیگاهش خارج میشود، پاورچین پاورچین به سمت قربانیاش میرود تا او را شناسایی کرده و پلاکش را بردارد اما یکباره صدایی در سکوت طنین میاندازد که ناقوس مرگ کونیگ را به صدا در میآورد و تیری بر پیشانیاش مینشاند.
موسیقی فیلم به غایت زیباست، یک اثر کورال و دقیق ارکسترال به سبک موسیقی دوران رومانتیسم که تأثیرگذاری آن دقیقا همسو با ابهت، عظمت، اندوه و سردی بزرگترین قتلگاه تاریخ برای جوانان روس و آلمانی است. اغلب پلانهای فیلم از موسیقی برای تأثیرگذاری کمک میگیرند و این تا حدی بیش از حد معمول است.