سه‌شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۸
نظرات: ۰ |
۰
مهاجران افغان برای ماندن در ایران چقدر خرج می‌کنند؟
زمان مطالعه: ۱۰ دقیقه

«برای آزادی رحیم ۱۰ میلیون تومان می‌خواهند، روی برگه دو شماره کارت بانک با خودکار آبی نوشته شده، یکی به‌نام آقای ج و یکی به‌نام آقای ر. حساب‌ها شخصی ‌است؛ هرکدام ۵ میلیون تومان.»

روزنامه هم‌میهن نوشت: گزارش میدانی از اردوگاه‌های اخراج مهاجران و مافیایی که درباره ماندن آنها در ازای پرداخت پول به‌راه افتاده است را بخوانید.

آفتاب مایل می‌تابد روی صورت گندمگون و گرد «زعفران». روسری‌ گلدارش پر رنگ است؛ آبی، صورتی و سفید با پیراهن نخی بلندی به رنگ آفتابگردان، باغچه و دریا. چشم‌های حبه‌انگوری‌اش رد اتوبوس‌ها را می‌گیرد؛ اتوبوس‌های سفید، آبی و زرد که از میان کوچه خاکی، سوت‌زنان، غول سیاه آهنی را رد می‌کنند و وارد محوطه‌ای بزرگ می‌شوند؛ خیلی بزرگ.

«روزی حداقل ۱۵-۱۰تا از این اتوبوس‌ها وارد مرکز می‌شوند. هرکدام با هر تعداد صندلی که داشته باشند، حداقل ۴۵ نفر را سوار می‌کنند. حالا می‌خواهند صندلی ۵۲ تایی باشند، می‌خواهند ۲۸ تایی. هر نفر یک‌میلیون و ۸۰۰ هزار تومان تا مشهد.» توضیحات احمد رفیق، راننده یکی از اتوبوس‌ها.

مسیر اتوبوس از این مرکز در شهرستان کرج تا اردوگاه سفیدسنگ است؛ سفیدسنگ یکی از مراکز بزرگ نگهداری مهاجران افغانستانی است، در ۱۹ کیلومتری شهرستان فریمان در استان خراسان رضوی. از کرج تا سفیدسنگ، ۱۲ ساعت راه است و پول مسیر را خود مهاجران باید پرداخت کنند؛ سهمی از آن هم به نیروی انتظامی، وزارت کشور و... می‌رسد.

زعفران، نام زن جوان منتظر است که برگه سفید مچاله‌شده‌ای را با خواهرش رعنا دست‌به‌دست می‌کند. رعنا و زعفران، گوشه دیوار، در همسایگی در آهنی، به زحمت سایه‌ای پیدا کرده‌اند و طوری که زانوها را بغل کرده باشند، نشسته‌اند و گوشی‌های تلفن همراه بین‌شان دست‌به‌دست می‌شود: «پول داری؟ وقت نداریم. تا ظهر رحیم را می‌برند.» برای آزادی رحیم ۱۰ میلیون تومان می‌خواهند، روی برگه دو شماره کارت بانک با خودکار آبی نوشته شده، یکی به‌نام آقای ج و یکی به‌نام آقای ر. حساب‌ها شخصی ‌است؛ هرکدام ۵ میلیون تومان.

‌چرا به حساب شخصی می‌زنی؟

نمی‌دانم خانم. به ما گفتند این را واریز کن، شوهرت آزاد می‌شود.

رحیم کارگر افغانستانی است، صبح روز سه‌شنبه‌، آفتاب نزده، او را با گروهی دیگر از همشهریانش در مسیر کار در نظرآباد دستگیر کرده‌ و به مرکز ساماندهی اتباع و مهاجران خارجی استان البرز آورده‌اند؛ مرکزی در یکی از فرعی‌هایی نزدیک به میدان استاندارد کرج.

از میانه کوچه، جمعیت دیده می‌شوند. زنان و مردان اطراف در بزرگ آهنی نشسته‌اند و چشمان منتظرشان به در دوخته شده. لای در، جایی که قرار بوده دوطرفش چفت هم شود، چشم‌ها در جست‌وجویند؛ چشم‌های کشیده پدر، مادر، فرزند، خواهر و برادر آنها که آن‌طرف در آهنی، در جایی شبیه قفس، زندانی شده‌اند. اینجا زندانی بزرگ است با دیوارهایی مشبک.

از شیار در، آنها را مثل نقطه‌هایی قرمز، سفید و مشکی می‌شود دید؛ رنگ پیراهن‌هایشان است. تعدادی را ردیف نشانده‌اند در حیاط، زیر هرم آفتاب. یکی از روزهای گرم تابستان که سازمان هواشناسی هشدار گرمای بی‌سابقه‌اش را داده. گروهی اما پشت دیوارهای مشبک نشسته‌اند، دورتر از دامنه دیدند.

زعفران برگه سرشماری را نشان می‌دهد. صبح آن روز، کپی همین برگه در جیب رحیم بوده، مامور نیروی انتظامی دیده، پاره کرده و او را سوار مینی‌بوس کرده. مینی‌بوسی شبیه به آن‌که ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه صبح، تعداد زیادی از افغانستانی‌ها را حسرت به دل، از کنار خانواده‌های منتظر رد کرد و به داخل برد. جوانک‌هایی با چشمان ترس‌خورده و نوجوانانی آشفته.

ماموران سبزپوش، بالای سر افغانستانی‌ها گوشه حیاط، ایستاده‌اند. در که به استقبال اتوبوس‌های خالی باز می‌شود، تصاویر بیشتری از محوطه، محل نگهداری افغانستانی‌ها نمایان می‌شود. صدای قیژقیژ باز شدن در و بعد فریاد هولناک بسته‌شدن آن، خانواده‌ها را به‌سمت در می‌برد. درِ آهنی دریچه دارد، مثل دریچه‌های شیشه‌ای داخل سالن انتظار.  

سالن انتظار ۱۰ قدم دورتر از ورودی اتوبوس‌ها، غلغله‌ است؛ صندلی‌ها کم و جمعیت بسیار زیاد. زنان و کودکان، کیف و کیسه به دست، در انتظار شنیدن صدایشان نشسته‌اند. تعدادی مقابل دریچه شیشه‌ای که زنانه و مردانه شده، دست‌ها را دراز کرده‌اند به‌سمت سربازی که فارغ از دنیا، روی تک صندلی نشسته و روی کاغذ اسم‌ها را می‌نویسد. برای او نگاه‌ها و صداهای ملتمسانه خانواده‌های مهاجر، کمترین اهمیت را دارد. آن‌طرف پسران، همسران، پدران و برادران نشسته‌اند و این‌طرف، منتظران.

افغانستانی‌های بدون مدرک را در خیابان‌های شهرستان‌های استان البرز دستگیر می‌کنند و به این مرکز می‌آورند؛ آنها در مسیر خانه، در مسیر کار، در صف نانوایی، در حال رفتن به درمانگاه یا قدم‌زدن در خیابان هستند که با ماموران چشم در چشم می‌شوند و در پاسخ به سوال‌شان که مدرک داری؟ برگه‌ای بیرون می‌آورند. یا شاید همان برگه را هم نداشته باشند.

«شوهرم داخل است، ۲۶-۲۵ ساله است، دو روز سمت هشتگرد بود که او را گرفتند. موتوربند است. پدر و مادرش را طالبان در افغانستان کشته‌اند و با دختر ۶ ساله‌مان در هشتگرد زندگی می‌کنیم. اگر پول داشتیم، مدرک می‌خریدیم و حالا این وضعمان نبود.» اینها را عارفه می‌گوید.

عارفه زنی است که ۶ سال پیش همراه با همسرش غلامحسین به ایران آمدند، پاسپورتی‌اند اما تمدید نکردند. آخرین‌بار که برای تمدید رفتند به آنها گفته شد، باید کارت هوشمند بگیرند. کارت هوشمند اما ۱۰۰ میلیون تومان است. سرپرست خانواده و فرزند پسر بالای ۱۸ سال باید این کارت را داشته باشند تا بتوانند در ایران بمانند و کار کنند. ماموران برگه سرشماری را قبول نمی‌کنند. نه برگه سرشماری، نه پاسپورت و نه دفترچه و کارت اقامت.

 خردادماه سال گذشته، دستور صدور کارت هوشمند داده شد و مهاجران افغانستانی اگر شرایطش را داشته باشند، می‌توانند برای ماندن در ایران، این کارت شناسایی را که مشابه کارت ملی است و به افراد غیرایرانی داده می‌شود بخرند. این کارت‌ها شامل افرادی می‌شود که مدارک تایید شده و قانونی داشته باشند. یا افرادی که همسر و فرزند ایرانی دارند. اما آنها که اخراج شده‌اند یا اثر انگشت در اردوگاه دارند، نمی‌توانند این کارت را بخرند. این کارت‌ها را وزارت امور خارجه از طریق اداره امور اتباع و مهاجران خارجی صادر می‌کند. اسمش را گذاشته‌اند طرح سرمایه‌گذاری ۱۰۰ میلیون تومانی.

‌چندمین‌بار است دستگیر می‌شود؟

در پنج ماه، سه بار دستگیر شده و هر بار با برگه سرشماری آزاد می‌شد؛ جز این دفعه.

«از همه استان‌ها جمع می‌کنند، می‌برند مشهد. البته فقط هم مشهد نیست، از یزد و زاهدان هم می‌برند، اما مرکزش در سفید سنگ و شاندیز استان خراسان است، ما تا همان‌جا مسافران را می‌رسانیم. بعد با ماشین دیگری به مرز تایباد فرستاده می‌شوند، آنجا ردِمرزشان می‌کنند و هرکس می‌رود دنبال کار خودش.» پیرمرد راننده توضیح می‌دهد.

اتوبوس‌اش ۵۲ نفره است، کرایه را خود افغانستانی‌ها پرداخت می‌کنند و بعد از اینکه سهم نیروی انتظامی و بقیه کم می‌شود، مابقی به حساب راننده واریز می‌شود؛ شاید یک‌سوم. تا ساعت ۱۲ ظهر روز سه‌شنبه، پنج اتوبوس وارد محوطه اردوگاه شده‌اند. هزینه هر مهاجری که به مرز فرستاده می‌شود کمتر از دو میلیون تومان نمی‌شود. از مرز هرات تا نیمروز هم باید پولی بدهند و اگر بخواهد دوباره به ایران بازگردد، روی هم نزدیک به ۱۸ میلیون تومان باید به قاچاق‌بر بدهد تا دوباره برگردد سرجای اولش.

‌مسافران‌تان چندساله ‌اند؟

همه سنی هستند؛ از بچه تا بزرگسال.

به پهنای صورت اشک می‌ریزد، چشم خانه‌اش سرخ است، با گوشه چادر مدام ترشحات بینی را پاک می‌کند و چشمانش در شیارها، یک خط شده. ۱۵ سال است در ایران زندگی می‌کند، پسر ۱۱ ساله‌اش را عصر روز قبل گرفته‌ و به این مرکز آورده‌اند. مادر نگران است، پسر کجا برود؟ افغانستان را ندیده؟ چه کسی به استقبالش برود؟ به او گفته‌اند، رحیم‌جانش را که از سر چهارراه دستگیر کرده‌اند به بهزیستی می‌برند و از آنجا هم برای ردِمرز منتقلش می‌کنند. پدر را روز قبل در تلاش برای رهاکردن فرزندش، کتک زده‌اند. زکیه چشم‌انتظار است.

آنها که خودمعرف‌اند، به مرکز بازگشت امام رضا می‌روند؛ مرکزی در بزرگراه امام رضا. آنجا زن و مرد و کودک و جوان خودشان را برای بازگشت معرفی می‌کنند و بر می‌گردند افغانستان. اینجا در اردوگاه‌ها اما بازگشت اجباری است. دستگیر شده چند دقیقه‌ای برای گرفتن پول، لباس و غذا با خانواده ملاقات می‌کند و راهی می‌شود.

رحیمه برای رها کردن پدرش آمده، پدر ۷۰ ساله‌اش که ساعت هفت‌ونیم صبح در صف نانوایی دستگیر شده، او را به پاسگاه مهرشهر بردند و از آنجا به اردوگاه کرج منتقل کردند: «۱۰۰ میلیون تومان را قسطی کرده‌اند؛ ماهی ۱۰ میلیون تومان. اولین قسط پرداخت شود، یک فیش می‌دهند و بعد از هر بار دستگیر کردن، با همان فیش آزادش می‌کنند، اما ما که ماهانه قصد ۱۰ میلیون تومان پول نداریم. فقط هم پدرم نیست، پسرم ۱۸ ساله هم است. برای او هم باید ۱۰۰ میلیون تومان پرداخت کرد.»  

همسرش را در هفت سالی که در ایران هستند، پنج بار گرفته‌اند. یک‌بار هم ردِ مرز شده، ۱۰ میلیون تومان اولین قسط را پرداخت کردند و آزاد شد. صبح همان روز دوباره دستگیرش کردند. فتحی رحیم،کارگر ضایعات است و بعد از هربار دستگیری باید خانواده به اردوگاه بیاید، مدرک را بیاورد تا آزادش کنند. به برخی گفته‌اند ۲۵ میلیون تومان جواز آزادی است؛ پولی که از طریق دفاتر کفالت به حساب دولت واریز می‌شود.

آن‌سوی خیابان مردی با صورت تکیده ایستاده و خاموش در حال گوش دادن به صحبت‌های مرد کت و شلوار پوشی است؛ مرد صاحب‌کارش است و مشغول قانع‌کردن او که به افغانستان برگردد. دو میلیون تومان در جیبش گذاشته تا بهانه‌ای نداشته باشد، مرد اما قانع نمی‌شود، مادرش، همسرش و فرزندش تنها در ایران مانده‌اند.

تا ساعت یک ظهر، دستگیری مهاجران افغانستانی ادامه دارد؛ تعدادی از آنها را ماموران موتوری می‌آورند. مانند سارقانی که حین دزدی دستگیر شده‌اند. بابور و باتور، روی تخته سنگی منتظر پدرشان نشسته‌اند؛ خردینه‌های ۵ و ۸ ساله که در ایران متولد شده‌اند، در ایران بزرگ شده‌اند و افغانستان را تنها به‌اسم می‌شناسند. نمی‌دانند هرات، بغلان ، مزارشریف ... کجای نقشه‌اند اما حالا باید سراغ پدر را از اقوام‌شان در هرات بگیرند. پدر تا چند ساعت دیگر راهی مرز می‌شود.

سالن انتظار پر از جمعیت است؛ سالنی بزرگ با دو دریچه؛ یکی برای زنان و یکی برای مردان. زنان زیادی روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده‌اند. در بخش مراجعان، دست‌های دراز به سمت سربازی که آن‌طرف روی صندلی نشسته و یک برگه‌ای در دستش است. او اسامی را می‌نویسد تا یک‌به‌یک صدایشان کند، بیایند پول بگیرند، مدرک بگیرند، ساک بگیرند و راهی شوند. اسامی یک‌به‌یک خوانده می‌شود. نوبت به هر نفر برسد، باید پول، لباس و غذا بیاورد و با مسافرش خداحافظی کند. اگر هم مدرک پلیس‌پسندی داشته باشد، ارائه می‌دهد و اگر تایید شد، عزیزش را پس می‌گیرد. در سالن انتظار خیلی‌ها پاسپورتی‌اند، اما مردشان را گرفته‌اند. برگه سرشماری را هم قبول ندارند. به آنها گفته‌اند ۱۰۰ میلیون بدهید، آزاد می‌کنیم. فتحی محمد، از پشت تلفن با همسرش بهار حرف می‌زند.

آنجا چند نفرید؟

۸۰۰-۷۰۰ نفری می‌شویم، کودکان ۸ و ۹ ساله هم بین‌مان هستند. آنها را به بهزیستی می‌فرستند.

آن‌سوی دیوار، هیچ امکاناتی نیست و روز قبل ماموران کتک‌شان زده‌اند. فتحی محمد، سرپرست بخش کارتن‌سازی یک کارگاه است و همسر و پسر سه‌ساله‌اش، این سوی دیوار، در انتظارش نشسته‌اند. خانواده‌ها اهل ولایت‌های بغلان، هرات و مزارشریف‌اند و از این ولایت‌ها جز نام چیز دیگری نمی‌شناسند.

اردوگاه‌ بازگرداندن اجباری مهاجران افغانستانی اما تنها در شهرستان کرج نیست، دو ساعت‌ونیم دورتر از تهران، در اردوگاه عسگرآباد، جمعیت زیادی اطراف در آهنی بزرگی پراکنده‌اند. اردوگاه عسگرآباد ورامین سال‌هاست اتوبوس‌های حامل مهاجران افغانستانی را می‌بیند که می‌روند و می‌آیند. مغازه‌های اطراف، بازارشان سکه شده، هرروز جمعیت زیادی می‌آیند تا همسر، برادر و پسرشان را بدرقه کنند. اغلب مدرک پاسپورت دارند، تمدید شده و نشده، مساوی است با دستگیری. خیلی‌وقت‌ها تا خانواده مدرک را بیاورد، اتوبوس به‌سمت مرز حرکت کرده. مثل پدر سارا که در نصیرآباد دستگیر شده و تا آنها بروند و مدرک بیاورند، پدر از ظهر خارج شده. پدری که بنایی می‌کند و بیش از ۳۰ سال است در شهرری زندگی می‌کند.

در سالن انتظار اردوگاه عسگرآباد ورامین، خبر کارت هوشمند ۱۰۰ میلیون تومانی پیچیده؛ کارتی که می‌گویند شبیه کارت ملی است و جای برگه سرشماری، پاسپورت و کارت آمایش را می‌گیرد. هرچند همه نمی‌توانند شرایط گرفتنش را داشته باشند. همین که اثرانگشت‌شان در اردوگاه‌های بازگشتی باشد، یعنی پرونده گرفتن این کارت هم بسته شده.

زن رنگ جنوبی‌هاست؛ لباس‌هایش هم. بلوچ است. همسر ایرانی دارد اما امیده، دختر ۲۸ ساله‌اش که از همسر اول است، پاکستانی مانده و یک هفته قبل از آن روز، پلیس او را دستگیر کرده. چند باری تلفنی با او صحبت کرده‌اند. امیده صرع دارد و دقیقاً زمانی که دختران کوچکش را با لباس‌های بلوچی به درمانگاه می‌برده، از سوی پلیس دستگیر شده. او آنجا تنها نیست. چند زن دیگر را هم همراه او دستگیر کرده‌اند.

مگر زنان را هم دستگیر می‌کنند؟

بله، امیده گفته چند زن دیگر هم کنارش هستند.

پاکستانی‌ها را از مرز میرجاوه رد می‌کنند، به آنها هیچ کارت معتبری نمی‌دهند. حسینیه مادر امیده، تا وزارت امور خارجه هم رفته، دخترش دفتر اقامت دارد اما هیچ‌کس جوابش نمی‌دهد. به آنها گفته‌اند همین روزها رهایش می‌کنند، اما خبری نیست. آنها سرگردان به اردوگاه عسگرآباد آمده‌اند تا شاید دخترشان را آزاد کنند.

آفتاب تندتر از همیشه‌ بر سر مردم این سو و آن‌سوی دیوار می‌تابد. درهای آهنی باز و بسته می‌شود، اتوبوس‌ها خالی می‌آیند و پر می‌روند به سمت جاده‌ای مه‌گرفته. سرنشینان چشم از جاده بر نمی‌دارند، اتوبوس به سمت سرزمین پدری‌شان می‌راند، سرزمینی دور از امید، دور از رنگ، جدا از جامانده‌هایشان.

نظر شما چیه؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب