روفیا تیرگری خبرنگار اطلاعات نوشت: چه سعادتی بالاتر از آن که آدمی در دل و جان کسی یا کسانی همواره به نکویی زنده باشد؟ این موهبت بهراستی شایسته معلمان عزیز است که راه را نشانمان دادند و امروزمان را مدیون این انسانهای از خودگذشته هستیم.
هرگاه نگاهی دقیق به راهی که ما را به اینجا رسانده است بیندازیم، انسانهایی خاص و انگشتشمار را به یاد میآوریم که استعدادهای پنهان و آشکار ما را شناسایی کرده و چراغ راه آینده ما شدند.
از سویی دیگر، معلمی میتواند رشکبرانگیزترین حرفه جهان باشد، زیرا میتواند ذهن پاک و بیآلایش و فرشتهگون کودکی دانشآموز را درگیر این سازد که برای معلم محبوبش در روزی که آن را روز معلم نام نهادهاند چه هدیهای ببرد تا باعث خوشحالی او شود.
به یاد بیاوریم روزهایی را که از باغچۀ گل مادر، زیباترین شاخۀ گل را برای خانم یا آقای معلم میچیدیم یا روز معلم که میشد با اصرار از پدر یا مادر میخواستیم که فلان چیز را برایمان نخرند اما کادویی زیبا برای معلممان بخرند.
روز معلم خاطرات بسیار دلپذیری برای معلمان عزیز رقم میزند که پرداختن به آنها خالی از لطف نیست.
پیاله چای پدر
تدریس در مناطق روستایی زیباییهای خاص خود را دارد. ناصر کاوه، معلم دورههای ابتدایی میگوید: سالهای اول خدمتم در یک روستای ترکمننشین معلم بودم. در روز معلم بچهها با یک دسته گل بزرگ گلهای صحرایی به کلاس آمدند. آنها به اتفاق هم به صحرا رفته و دستهگل زیبا را تهیه کرده بودند. از این حرکت بچهها بسیار خوشحال شدم و تکتکشان را در آغوش کشیدم و رویشان را بوسیدم اما در میان آنها یکی از بچهها غایب بود.
زنگ دوم کلاس بود که آن بچه با یک پیاله (کاسه) لبپریده و کهنه که هنوز داغ بود به کلاس آمد (ترکمنها برای نوشیدن چای از پیاله استفاده میکنند). پرسیدم دخترم این چیست؟ گفت این کادوی روز معلم برای شماست.
منتظر شدم تا پدر چایش را بخورد و برود، برای همین مدرسهام دیر شد. پدر که رفت پیاله چای او را برای شما آوردم... از این همه احساس زیبای کودکانه و محبت صادقانه چشمانم پر از اشک شد. فردای آن روز یکدست فنجان و نعلبکی شیک و زیبا خریدم و آن را در کاغذ کادو پیچیدم. آن دختر کوچولو را صدا کردم تا به دفتر مدرسه بیاید. به او گفتم تو دیروز پیاله چای پدرت را برای من آوردی، چون تو دانشآموزی باهوش و زرنگ هستی من هم برای شما یکدست فنجان و نعلبکی آوردم تا هر وقت از آن برای چای نوشیدن استفاده میکنید به یاد من باشید.
حال که سالها از آن دوران میگذرد آن پیاله لبپریده برای من از یک فرش ترکمنی دستبافت هم ارزشمندتر و در گوشه کتابخانه خانهام جا خوش کرده است.
جوجهای با بار تخممرغ
زهرا شکوهی، معلم پایه اول ابتدایی میگوید: در روستایی دورافتاده که تا شهر فاصله زیادی داشت معلم بودم. از آنجایی که در آن روستا غریب بودم دو نفر از بچههای مدرسه (قنبر و علی کوچولو) به لب جاده میآمدند و تا مدرسه مرا همراهی میکردند. آن روز بچهها نیامدند و من خودم به تنهایی راهی مدرسه شدم. روز معلم بود و بچهها روز قبل از من پرسیده بودند که خانم معلم برای شما کادو چه چیزی بیاوریم تا شما خوشحال شوید؟ من گفتم فقط با سر و روی تمیز و لباسهای پاکیزه سر کلاس بیایید، همین برای من بهترین کادوست.
بچهها واقعا حمام کرده بودند و لباسهای پاکیزه به تن داشتند. البته هر کس توانسته بود چیزی با خود آورده بود؛ حتی خوردنیهای مدرسه خود را برای من آورده بودند که با خوشحالی پذیرفتم. من هم لقمهام را درآوردم و با هم قسمت کردیم. خلاصه جشن کوچکی برگزار کرده بودیم که در کلاس باز شد و آن دو دانشآموز با کیسهای در دست وارد شدند که داخل آن یک جوجه و یک کارتن کفش پر از تخممرغ بود.
کارتن به زیبایی رنگآمیزی و نقاشی شده بود. داخل آن کاه ریخته و تخممرغها را روی کاهها چیده بودند. بندی زیبا به رنگ قرمز از کارتن به گردن جوجه آویزان بود. کارتن چهار چرخ کوچک هم داشت. جوجه که حرکت میکرد کارتن کفش هم به دنبال آن کشیده میشد. پرسیدم بچهها این دیگر چیست؟ گفتند کادوی روز معلم برای شما. گفتم من با این جوجه و تخممرغها چه کار کنم؟ گفتند نگران نباشید ما آن را تا لب جاده برای شما میآوریم. تخممرغها محلی است، نگاه کنید چه رنگهای قشنگی دارند، چند روز مرتب به کلون مرغها رفتیم تا توانستیم این تخممرغهای رنگی را برای شما انتخاب کنیم. جوجه هم بزرگ میشود و برای شما تخم میگذارد.
لیوان یا چای مربا برای آقا معلم
علی اصغر سورتیجی، معلم دوره اول متوسطه میگوید: کادوی روز معلم به نوعی شکر یا قدردانی کودک و خانواده او از معلم است، البته اگر باعث الزام برای بچه شود طبعا کار پسندیدهای نیست.
یکی از جالبترین خاطرات من مربوط به زمانی است که معلم کلاس چهارم بودم. روز معلم بود. آن زمان مربا در ظرفهای شیشهای شبیه لیوان عرضه میشد، در واقع لیوانی از جنس بسیار نامرغوب که در داشت.
یکی از دانشآموزان که دختری سیهچرده و روستایی بود دور یکی از این لیوانهای خالی مربا کاغذ کادو پیچیده و به عنوان هدیه روز معلم برای من آورد. شاید جالبترین هدیهای بود که تا آن روز دریافت کرده بودم و به نظر من بسیار ارزشمند بود. آن بچه میخواست هر طور شده برای من هدیهای بیاورد و تنها چیزی که به ذهنش رسید همین لیوان خالی مربا بود.
در این سالهای تدریس، بچهها کادوهای بسیاری برای من آوردهاند، از سکه بهار آزادی گرفته تا ساعتمچی و حتی یک جفت جوراب، اما بهترین هدیه برای من یک قطعه شعر از حافظ و دیگر بزرگان ادب فارسی یا متنی به قلم خود دانشآموز است که آن را برای من بنویسد و بیاید پای تخته بخواند و اجرا کند. او با لحنی که در اجرا دارد، در واقع احساس خود را به من بیان میکند.
شاخهگلی برای خانم معلم
مایهگل تارتاری، معلم دوره سالهای مختلف متوسطه میگوید: از بچگی عاشق این بودم که به جای معلم دفتر مشق و کارنامههای بچهها را امضا کنم. من پیش از این حسابدار شرکتی بودم و درآمد خوبی هم داشتم، اما آشنایی با دنیای بچهها زندگی مرا تغییر داد. سروکله زدن با این موجودات دوستداشتنی آنقدر قشنگ و دلچسب است که طاقت یک روز دوری از آنها را هم ندارم. پایان اردیبهشت که میرسد هر دانشآموزی که خداحافظی میکند و میرود ذرهای از وجود مرا با خود میبرد و آنقدر ناراحت میشوم که بغض راه گلویم را میبندد.
دنیای بچهها دنیای یکرنگی، پاکی و صداقت است. خوش به حال کسی که در این دنیا جایی داشته باشد.
او در بیان خاطرهای میگوید: معلم کلاس اول بودم و روز معلم بود. یکی از بچهها شاخهگلی بسیار زیبا برایم آورد و گفت خانم معلم من این گل را دیشب از باغچه حیاطمان برای شما چیدم، چون این گل از همه قشنگتر بود زودتر آن را چیدم تا کسی آن را برای خودش برندارد.
آن شاخهگل اولین و زیباترین هـدیهای بود که یک بچه هفتساله به من داد و من هنوز آن را دارم.
قلبی پر از مهرههای درخشان
فاطمه بوذرپور، معلم کلاس چهارم میگوید: معلمی یعنی فداکاری، در آغاز، حرفه معلمی در رویاهای من جایی نداشت. رشته تحصیلی من روانشناسی بود. در روانشناسی بخشی مربوط به کودکان وجود دارد آشنایی با این بخش مرا به دنیای کودکان علاقهمند کرد و باعث شد به حرفه معلمی روی بیاورم.
معلم پیشدبستانی بودم، روز معلم بود. یکی از بچهها بر روی کاغذ، قلب بزرگی کشیده و داخل آن را با مهرههای رنگی و سنگهای ریز درخشان پر کرده بود. زیر آن به زبان کودک و خط مادر نوشته شده بود: «خانم معلم دوستت دارم، اول برای این که مهربانید و با ما دعوا نمیکنید. دوم این که همیشه لباسهای نو میپوشید، مقنعههای رنگی به سر میکنید و مانتوهایی به رنگ شاد میپوشید. شما با پوشیدن لباسهای رنگی دل ما را شاد میکنید.»
این بهترین و زیباترین هدیهای بود که از یک بچه پیشدبستانی دریافت کردم و هنوز هم آن قلب زیبای درخشان را دارم.
آن کودک با تمام بچگیهایش برای من این پیام را داشت که چقدر پوشش ما میتواند بر روی بچهها تأثیر مثبت یا منفی داشته باشد. مهرهها و سنگهای داخل قلب، درست به رنگ مقنعهها و مانتوهایی بود که من استفاده میکردم.