سالی صالحی در یادداشتی در ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: امروز از دنده چپ پا شدم، چون دنده راستم درد میکرد. ولی وقتی رفتم قبل از صبحانه مسواک بزنم (ما خرگوشها قبل و بعد از غذا مسواک میزنیم، حتی گاهی وسط غذا هم مسواک میزنیم)، دیدم که خمیردندان هویجی مورد علاقهام تمام شده. شیر آب را باز کردم تا حسابی خنک شود و رفتم دنبال خمیردندان. بالاخره بعد از چند دقیقه یک خمیردندان هویجی با طعم گیلاس پیدا کردم (پس چی خیال کردید؟ فکر کردید خمیردندانش با طعم هویج است؟
نه خیر، فقط تیوپ خمیردندان شکل هویج است!) وقتی دستم را زیر شیر آب گرفتم دیدم هنوز آنقدرها خنک نشده، برای همین دوباره به تختخواب برگشتم تا کمی استراحت کنم و به این فکر کنم که اول مرغ بوده یا تخممرغ. بعد از هفت دقیقه کشف کردم که اول مرغ بوده چون ممکن است مرغ یهویی ظاهر شود ولی تخم مرغ به وجود مرغ نیاز دارد. دوباره سراغ شیر روشویی رفتم و دیدم که نهتنها سرد نشده، بلکه کمی هم داغ شده، عجب! متوجه شدم که اشتباهاً شیر آب گرم را باز کردهبودم.
ای بابا! دوباره مسواک بهدست به تختخواب برگشتم و چون مسأله جدیدی برای حلکردن نداشتم باز هم به همان موضوع مرغ و تخم مرغ فکر کردم ولی اینبار متوجه شدم که حتماً اول تخم مرغ بوده، چون مرغها که الکی به وجود نمیآیند. اینقدر به این موضوع فکر کردم که خوابم برد. سه ساعت بعد بیدار شدم و دیدم بوی گیلاس میآید.
متوجه شدم که خمیردندان گیلاسی به دماغم مالیده شده. دوباره رفتم سراغ روشویی و این بار دیدم که آبش حسابی خنک شده و یک مسواک جانانه زدم. فکر کنم از بس خمیردندان گیلاسی تو دهنم رفته بود، سیر شده بودم و اشتهایی برای صبحانهخوردن نداشتم؛ بهخاطر همین تصمیم گرفتم تا شیر آب باز است و مسواک دستم است، مسواک بعد از صبحانه را هم بزنم و جلو بیفتم. و جلو افتادم!
***
شیر آب را کامل نبستم تا آب چکهچکه کند و صدای چکههای آب به من آرامش بدهد. وقتی صدای آب را میشنوم احساس میکنم در جنگل هستم؛ هر چند همین الان هم در جنگل هستم، ولی چون هیچ صدای آبی نمیشنوم، مجبورم خودم فکری به حال این موضوع بکنم.
از جلوی آینه که رد شدم، دیدم که شکمم کمی قلمبه شده، حتماً بهخاطر شکر زیادی است که توی این خمیردندانها میریزند.
مجبورم کمی ورزش کنم. ورزش مورد علاقه من دراز و نشست است، ولی چون دکتر گفته این ورزش برای کمرت خوب نیست، فقط قسمت درازکشیدنش را انجام میدهم. حولهام را برداشتم و به حمام رفتم تا هم توی وان دراز بکشم، هم کمی آبدرمانی کنم. قبل از هر چیز باید دمای آب را امتحان میکردم، چون ما خرگوشها پوستمان حساس است. شیر را باز کردم و خیلی با حوصله کنار وان ایستادم. هر یک دقیقه، یکبار دستم را زیر شیر میگرفتم تا ببینم دمای آب مناسب است یا نه.
بالاخره بعد از ده دقیقه دمای آب مناسب شد، ولی آب توی وان سرد شدهبود و باید خالیاش میکردم. پس دوباره از اول شروع کردم به امتحان آب. بالاخره دمای آب وان هم مناسب شد و آماده ورزش شدم. وای! یادم رفتهبود که قبل از این ورزش سنگین، حتماً باید نرمش کنم.
از حمام بیرون رفتم و حسابی نرمش کردم. بعد از بیست دقیقه به حمام برگشتم تا دوباره دمای وان را امتحان کنم. فکر میکنید چه اتفاقی افتاده بود؟ یادم رفتهبود دریچه وان را ببندم و همه آبی که با زحمت دمایش را تنظیم کرده بودم، رفته بود. از خیر ورزش گذشتم و تصمیم گرفتم مثل آدمهای تنبل فقط دوش بگیرم. دوش را باز کردم و یکدفعه از جا پریدم. آب دوش خیلی سرد بود. باید دمای آب دوش را هم تنظیم میکردم. بالاخره بعد از هشت دقیقه و بیست ثانیه، دمای آب دوش هم تنظیم شد. زیر دوش رفتم. هیچچیز مثل خواندن آواز مورد علاقهام زیر دوش لذتبخش نیست:
آب هویج و بستنی
میخورم نشستنی
توی ظرف ... و
کاسه شکستنی
هر چقدر فکر کردم آن سه تا نقطه یادم نیامد. چند دقیقه زیر دوش فکر کردم، چون میگویند فکرکردن زیر دوش خیلی برای مغز مفید است. ولی فهمیدم دروغ میگویند چون هیچ چیز یادم نیامد. نمیشود که زیر دوش یک آهنگ را ناقص خواند، چون همه لذت دوشگرفتن را از بین میبرد. مثل خرگوش آبکشیده از حمام بیرون آمدم و سراغ کتاب شعرم رفتم.
باید این شعر را پیدا میکردم. کتابها را بالا و پایین کردم. ناگهان کاغذی از لای کتابها بیرون افتاد. وای! بازی مورد علاقهام بود. یک کاغذ که عکس یک خرگوش و عکس یک هویج را کشیده بود و یک مسیر پرپیچ و خم بین آنها وجود داشت و زیرش نوشته بود «خرگوش را به هویج برسان.» البته که همین کار را میکنم!
روی زمین نشستم و مسیرهای مختلف را امتحان کردم. البته چون قبلاً یک بار با مداد مسیر درست را پیدا کرده بودم نباید از آن راه میرفتم و داشتم سعی میکردم راه دیگری پیدا کنم، ولی هر چقدر تلاش کردم راه دیگری پیدا نشد. واقعاً که سازندگان این بازی چقدر خرگوشهای خنگی بودند که به عقلشان نرسیده بود یک راه دیگر برای خرگوش بیچاره بگذارند. کاغذ را گوشهای پرت کردم و دنبال کتاب شعر گشتم. بعد از بیست دقیقه جستجو یادم افتاد که کتاب را هفت سال پیش به دوست عزیزم (که الان با هم قهر هستیم) قرض دادهام و دیگر نمیتوانم از او پس بگیرم. چه حیف.
شروعکردم به خواندن مجله مورد علاقهام. من عاشق این مجلهام، چون هیچی تویش ننوشته، فقط عکس و نقاشی دارد، همین و بس. این مجلهها را بارها خواندهام. اما مهم نیست. چون یک آدم مهم که اسمش یادم نیست گفته است با خواندن چیزهای تکراری، آدم یا حتی خرگوش خیلی باهوش میشود. مثلا من امروز متوجه شدم که سبیل پلنگ صفحه 23 شش تار مو دارد در حالی که من تا بهحال فکر میکردم پنج تار مو دارد و غرق در اشتباه بودم.
خوب حالا چطور دوش بگیرم؟ به حمام برگشتم و دیدم که ای داد بیداد! آب دوش تغییر کرده! دیگر حوصله تنظیم دمای آب را نداشتم، بنابراین دوش را نیمهباز گذاشتم تا لااقل از صدای طبیعت (چکهکردن آب دوش) لذت ببرم.
به فکرم رسید که بروم ماشین قشنگم را که شکل بادامزمینی است بشویم. همسایهمان بیرون بود و داشت مثل خسیسهای بیچاره ماشینش را با یک سطل آب میشست. شیر آب را تا آخر باز کردم تا بفهمد یک خرگوش واقعی ماشینش را چطور میشوید. آب شیلنگ به اطراف میپاشید و همسایه با حسرت به من نگاه میکرد. شروع کردم به کهنهکشیدن. همزمان سوت میزدم و یک آهنگ بسیار کلاسیک به نام «پیرمرد مهربون، مزرعه داره» را میخواندم. حسابی ماشین را تمیز کردم. بعد شیلنگ را گذاشتم روی باغچه اختصاصیام که توی کوچه بود تا علفهای هرز و بوتههای بیچاره حسابی آب بخورند، مگر نشنیدهاید که این روزها همهجا دچار بیآبی و کمآبی شده؟ پس باید به این طفلکیها آب بیشتری بدهیم تا خشک نشوند.
برای اینکه بیکار نباشم نشستم روی زمین و مورچههایی را که از بغل باغچه میگذشتند شمردم؛ 263 مورچه قرمز و دوازده مورچه کلهگنده. واقعاً که مورچههای قرمز خیلی کُند هستند، چون باغچه کاملاً پر از آب شد و آب از لبههای آن سرازیر شد، ولی مورچهها هنوز به لانه نرسیده بودند. بالاخره آخرین مورچه هم به لانهاش رسید و رفتم که شیلنگ را از روی باغچه بردارم.
حالا نوبت رنگینکمان ساختن بود. شیپور رنگینکمان را از جیبم بیرون آوردم و سه بار شیپور زدم. بلافاصله همه بچههای قد و نیمقد همسایه جمع شدند. این قرار هر روزمان بود. باید منتظر میماندیم تا آفتاب از پشت ابرها بیرون بیاید. بعد دستم را جلوی شیلنگ میگرفتم و فیششششش آب به آسمان میپاشیدم و رنگین کمان درست میشد و بچهها کیف میکردند.
چند دقیقه شیلنگ بهدست منتظر ماندیم. کمکم داشت حوصله بچهها سر میرفت و این برای من شکست بزرگی بود. بالاخره آفتاب از گوشه ابر بیرون زد. با خوشحالی دستم را جلوی شیلنگ گرفتم و فیششششش! آب مثل پرده نازکی به آسمان میپاشید و رنگینکمان زیبایی ایجاد میکرد. بچهها شروع کردند به دستزدن و خندیدن. ولی شادی ما چند ثانیه بیشتر طول نکشید. یکدفعه آب قطع شد و رنگینکمان فرو ریخت.
حتماً همسایه خسیس و فضولمان شیلنگ را بسته. الان میروم سراغش و یک درس حسابی به او میدهم. ولی نه. از او خبری نبود. از آب هم خبری نبود. بقیه شیرها را هم امتحان کردم. یک قطره آب هم نداشتند. تلفن را برداشتم و به اداره آب زنگ زدم. بله؛ حدسم درست بود. یک مشت خرگوش بیفرهنگ، با مصرف بیرویه آب، باعث شده بودند آب قطع شود و کارهای مهم و ضروری مردم نیمهتمام بماند. حالا جواب بچههای توی کوچه را چه بدهم؟ها؟!