سید مسعود رضوی در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت: صوفی محمد هروی یا هراتی، یکی از چندین نظم آفرین عصر فترت شعر پس از حافظ است که در فنون و تفنن خبره بودند و طبع آزمایی میکردند.
پس از حافظ، بسیاری از شعرا در این فکر افتادند که «چه باید کرد؟» تا از زیر سایۀ شعرای نابغه و بیمثل و مانندِ سبک عراقی؛ سعدی و مولانا و به ویژه خواجه حافظ شیرازی برون آیند.
مرزهایی که حافظ در موسیقی و صورت و مضامین و اوصاف و معانی (ایهامات و بطنهای) متوازی خلق کرد، دست شاعران را بسته و آنان را در دایرهای تنگتر به اسارت کشیده بود.
این مسئله از چشم تذکرهنویسان و ناقدان شعر در قرنهای نهم و دهم و پس از آن پنهان نماند و آنچه مضمون نو و طرز تازه و شیوۀ نازک خیالی یا دور خیالی خوانده شد، از همین جا سر برآورد. فغانی شیرازی، ظاهراً سر سلسلۀ این جنبش ادبی بود.
اما تا آن خیزش در شعر و نظم قرن دهم به کمال رسد و سبک اصفهانی و هندی، بلوغ و کمال پیدا کند، رویدادی خیرهکننده در حیات ادبی ایران بزرگ از سند تا جیحون و از جنوب زاگرس تا آناتولی رخ داد که ارتباط مستقیم با تحولات اقتصادی و زیست اجتماعی اقوام و ملل و مردم داشت. مردمی که حلقههای پیوند ایشان شعر دری و زبان پارسی بود.
آن رویداد، ظهور «مکتب وقوع» و ورود گستردۀ اصناف و عموم مردمان باسواد و حتی کم سواد و بیسواد به عرصۀ شاعری است که بدین وسعت در تاریخ بشر بیسابقه است، بیگمان. کثرت شعرا و تعلق آنان به اصناف و قشرها و اقوام و طبقاتی که پیشتر در فرهنگ حضوری نداشتند، خبر از یک انقلاب فرهنگی و ادبی میداد.
امری که با شکوفایی اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و نظامی سه امپراتوری قدرتمند و بزرگ جهان اسلام، یعنی عثمانی در غرب و آسیای صغیر، ایران بزرگ در میانه و بابریان در شبه قاره، بدان عینیت میبخشید. هیچ پیوندی بقدر شعر پارسی، موجب مودت و نزدیکی این سه امپراتوری نبود و شرایط گفتگو و پیوند را در بنیاد برای حکومتها، نهادها و مردم فراهم نمیکرد.
در حالی که هر سه امپراتوری بر مبانی خلافت و سلطانی در زیر لوای اسلام سربرآورده بودند، اما اختلافات مذهبی و ایدئولوژیکی، اسلام خلافتی عثمانی را از سلاطین شیعه مذهب صفوی و هر دو را از تسامحگرایان صوفی مزاج بابری جدا میکرد و حتی در تقابلی آشتیناپذیر قرار میداد. مکتب وقوع، واکنش فرهنگی به اختلافات ژرف و بیپایان ایدئولوژیکی نیز بود.
با این حال، اغلب ادبپژوهان و شعرشناسان بر این باورند که قرنهای نهم تا دوازدهم هجری، تنها سبک هندی (در شیوههای معتدل اصفهانی و دور خیال هندی) میباید در تاریخ ادبیات پارسی مورد عنایت و توجه خاص قرار گیرد. مکتب وقوع نه شایستگی، و نه ویژگی بارزی دارد که در تراز مکاتب باشکوه و بزرگ خراسانی، آذربایجانی و عراقی، هندی و حتی بازگشت و رستاخیز ادبی و سرانجام شعر نیمایی قرار گیرد و در سنجش با آن مطرح شود.
حقیقت تاریخی در این زمینه نیازمند کاوشهای وسیع و نمایاندن نمونههای آماری و دیوانهای بسیار زیاد است. آنچه تا امروز بر ما روشن شده، این نکته است که مولانا عبدالرحمن جامی، واپسین دانشور و آموزگار تصوف و آخرین شاعر بزرگ دورۀ کلاسیک ایران است و شعر و ادب پارسی دری در ایران، از اواخر قرن سوم تا شروع قرن دهم، یکسره در زیر سیطرۀ سبکهای درخشان و قدرتمندی قرار داشت که شاعران و آفرینندگانش توابغی همچون فردوسی، رودکی، ناصرخسرو، مسعود سعد، انوری، منوچهری، فرخی، خیام، سنایی، عطار، نظامی، خاقانی، کمال اسماعیل، امیرخسرو، سعدی، مولانا، عبید، خواجو، سلمان، حافظ و جامی بودهاند.
هرکدام از این نامها، برای اهل ادب دنیایی است و اشعارشان غوغایی در عواطف و افکار علاقهمندان برمیانگیزد. به رغم تفاوتها، اما تمام این شاعران و صدها و بلکه هزارها شاعر در سایۀ ایشان را میتوان «سنّتگرایان» نامید و هرگونه ابداع و حتی بدعتی در شعرهای ایشان، برآمده از حساسیّت فراوان و مطالعۀ آنان در طول سالیان بود که هم نوعی محافظهکاری را در آنان تثبیت میکرد و هم نشاندهندۀ ریشههای قدرتمند نظام اجتماعی و اقتصادی موجود و فرهنگ تثبیت شده آن میبود.
بر بستر سنّت، همین شکوفایی و نبوغ بود که شعر قدرتمند و آهنین مدیحه را در دربارهای پادشاهان پرشوکت، به سوی تغزل و غزل عاشقانه، قلندرانه و انتقادی سوق میدهد و از نظام سهگانۀ قدرت ـ حکام و سلاطین، زهّاد و قضات و مشایخ، و زمینداران و ثروتاندوزان ـ در عوالم شاعرانه، به شدّت شکایت میشود و تمام نواهی و محرّمات، در قالب سمبلها و استعارههای ممدوح و مقبول در شعر باز تولید میشود. مفهوم کلیدی عشق (و توابع آن: یار و مستی و عیش و اغتنام وقت و صحبت اهل دل، در محیط میکده و خرابات و دیر مغان و امثال آن)، تقابلی آشکار را با محتسب و عسس و شحنه و فقیه وابسته به خلیفه و سلطان و رباخوار و ریاکار و امثال ایشان در ذهن و خیال مردمان خلق میکند و بدان پروبال میدهد.
نه آنکه تصور شود ادیب و شاعر، انقلابیونی بنیانکن و مبارز و مصلح اجتماعی بودهاند، خیر! اما افزودن نقش منتقد نیروهای قدرتمند در نظامهای سنتی و ایجاد خدشه و تزلزل در معنا و مبنای آن، نخستین گام در تغییر سرنوشت رعایایی بود که طی هزاران سال نقشی تکراری برای آنان در قاعدۀ جامعه و پایینترین سطوح حیات اجتماعی تعریف شده بود و برخورداری از متاع اقتصادی و دسترنج خویش نیز در تعریف و اختیار همان فرادستانی بود که از ایشان نام برده شد. در فرهنگ نیز، پذیرندگی و محدودیت و تحقیر، سهم اندک طبقات عامه و اکثریت بود که مفهوم رعیت (بنده، برده، زارع، کارگر، فرمانبردار) او را مقهور مشیّت و سرنوشت و تقدیر نشان میداد و بهرههای زندگی را از دست و زمین و فکر و کارش میربود.
باری، مکتب وقوع، اگر شعر نوابغ و اقلیت ادیبان خلّاق مدرسی و حرفهای را در سلسلۀ سنّتگرایان سبک خراسانی و عراقی، از سرچشمههای نبوغ و فردیت و سنّت دور کرد، و از مدرسه و رباط و دربار، به دکان و دهات و شارع ومحله آورد، اعتماد بنفس و حیات فرهنگی را نیز، همچون نَفَس و هوایی دیگر به زندگانی عموم مردم دردمید. روشن است که این هوای تازه، نسیمی فرحبخش و رامشبخش نبود، به تعبیر یکی از ادبشناسان معاصر، «گردباد شور جنون» بود و اگر این عنوان را بپذیریم، تندبادی آشفتهساز و آشوبگر از راه رسیده بود که بیش از تحول و تغییر، آنارشی و تخریب در آن هم نهفته بود و هم آشکار. همانند انقلاب؛ که اگر آرمان و آرزو و تخیّل آن را به پیش میبرد، اما قدرت ویرانساز و سنّتشکن و آشوبطلب نیز در دل آن رشد میکند تا بدانجا که گاهی گروههای رادیکال بر آن مسلّط میشوند و ایدههای غریب و راهکارهای بیسابقهای برای مهار اجتماعی و ایجاد سامان تازه، پیش میکشند. سبک هندی و دور خیالی، همان رادیکالیسم نهفته در بطن گردباد مکتب وقوع بود، که شعر را به مکتب اقلیت شاعران حرفهای و منتقدان سخنپژوه بازگرداند، و هم از تغییرات بزرگ در ساحَتِ نوینی در فرهنگ و فکر رعیت خبر میداد و هم از تحولات تازه و بیسابقه در مناسبات شهری و طبقات اجتماعی و نظام اقتصاد و مالیه نشانه برجای نهاد.
ایرانیان با هوش و اندیشهای که از دیرباز در خرد و تجارب خویش داشتند، تحول بزرگ جهان را، که به نام رنسانس و روشنگری و انقلاب صنعتی در حال رخ دادن بود، دریافتند.
هیچ عامل و نشانهای همچون مکتب وقوع و تحلیل محتوای اشعار به جای مانده از شاعران پرتعداد آن از طبقات گوناگون اجتماعی و اقوام و محلات و دهات و پیشهها و گوشههای این سرزمین بسیار بزرگ، نمیتوانست ـ و نمیبایست ـ همانند شعر، وضع جهان را بازتاب دهد و بازگو کند. ایران اما در منگنۀ مهاجمان و مهاجران ازبک و روس و پشتون و شبکانکارگان و کوچ نشینانی بود که در این سوی و آن سوی جبال در جنوب و شمال، و در شرق و غرب، تاج و جاه میخواستند و بر شهرها و دیهها و مزارع و صنایع و منابع کم بنیه و نوبنیاد هجومهای سخت میکردند. این ناهمواری ها هر توازن و تحوّلی را ناممکن و مسیر رشد و توسعه و ثبات را برهم میزدند.
بازماندگان تیمور و رقبای آنان در قفقاز و آناتولی و سرتاسر زاگرس و دو سویه البرز و فلات مرکزی و جنوبی و شرقی، هم در چنین وضع و حالی بودند. اما این تمام ماجرا نبود. عثمانی و دولت قدرتمندش، به ایران مجال رشد و توسعه و تجارت نمیداد. این دولت که از حیث فرهنگی، فکری و ادبی، تحت تأثیر و استیلای زبان و ادب پارسی و فرهنگ دیرینه ایرانی بود، ایران شیعی، صوفی و صفوی را همچون رقیب پرمخاطرهای در شرق مییافت که هر لحظه میتواند آرمان و دودمان آل عثمان و خاندان و دودمان سلطان محمد فاتح را دچار چالش و نابودی سازد. رفتار قبیلگی و ایدئولوژیکی عثمانیان، یکی از دلایل تاریخی ظهور صفویان و به قدرت رسیدن آنان در ایران بود.
در ورای عثمانی و هند بابری، اروپای صنعتی در گذر از رنسانس شروع به دستاندازی به دریاها و جویش منابع ثروت و قدرت، کشف راههای تجارت و افزودن بر مستعمرههای دولتهای قدرتمند میکرد راه دریایی و کانالهای میانبر، اروپا را به هند و ایران وصل کرد و تا شرق دور را در قلمرو کشتیرانی و تجارت دریایی هلند و فرانسه و پرتقال و انگلستان و اتریش و ایتالیا قرار داد.
عصر تازه آغاز شده بود و ایران پس از شکست در جنگ چالدران، مستقیماً با واقعیات این دوران رویارو میشد. اگر شاه اسماعیل در توهّمات صوفیانه به حرم و شرابخانه پناه برد، در عوض شاه عباس با درک دقیق موقعیت ژئوپولیتیکی ایران و آرایش اقتصادی و نظامی همسایگان، شروع به بازسازی بنیادهای تجارت و صنعت و زدایش تعصب و افراطگرایی از نظام سیاسی و اجتماعی نمود.
در این دوران، اصفهان واقعاً به نیمی از جهان بدل شد که امنترین راههای تجارت از هزارها کاروانسرای زیبا و امن آن میگذشت و شمال و جنوب و شرق و غرب جهان، از مشهد و کرمان و یزد و بابل و رشت و قزوین و ری و اصفهان و همدان و تبریز و شیراز و بوشهر و دزفول و شوشتر و بصره میگذشت.