جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت: نکتۀ اساسی قابل توجه، بلکه واجبالعنایه (بایستۀ بررسی و تیزبینی و درستسنجی) در فهم همۀ متون، از جمله متن مکتوب مولانا جلالالدین محمد مولوی، این است که هر واژه را عضوی از یک اندام زنده و زایا، یا سلولی از یک عضو حیاتمند و پویا بدانیم. عضوی که از مجموعۀ اندام ارگانیک بریده شده و سلولی که از عضو کارآمد و حیاتمند جدا شده باشد، مرده است.
و اگر مرده نباشد، ویژگیهایی که در این وضعیت دارد، با ویژگیهای وضعیت اصلیاش که ناشی از ارتباطات همه جانبه و بالفعل و درونی با اعضای دیگر و سلولهای دیگر است، عمیقاً متفاوت خواهد بود.
امیدواریم که در مثل مناقشه نکنیم و نگوییم دانش و فنآوری بیولوژیک امروز به مرحلۀ عالیتری دست یافته، به حدّی که از یک واحد سلولی به تنهایی میتواند تمامیّت وجودی یک موجود زنده را شبیهسازی و بازسازی کند. زیر ا باز هم آنچه در آغاز گفتیم، از آن حیث که مقصود ماست، به قوّت و صحّت خود باقی است.
سلول بدن تمساح با سلول بدن طاووس متفاوت است. باید دید این عضو با این سلول، در چه بدن و در کدام اندام جای داشته و کار میکرده است. از این گذشته، چه در روزگار کهن و چه در عصر پیشرفتۀ امروز، به هرحال مطالعه و مشاهدۀ حرکات و کارکردها و عکسالعملهای یک عضو در حالت استقلال و جدا افتادگیاش، غیر از حالت پیوستگی و همپیوندیاش با دیگر اعضا و اندام است.
شاید روزی روزگاری چنین تصوّر میشد که وقتی عضو خاصی از دستگاه گوارش آدمی، مثلاً معدۀ او را بریده شده و جدا شده مورد توجه و تشریح قرار میدهیم، همین مقدار برای شناخت ماهیّت و مختصات آن عضو کفایت میکند. اما امروز این ماهیت و مختصات را (فرضاً در حوزۀ علم طبابت) فقط وقتی میتوانیم با وضوح کامل و وسعت لازم به دست آوریم که عضو مورد مطالعه را در حال زندگی و سرزندگی و در حالتی که موجودیّتش مرکّب از مجموعه ارتباطات حیاتی و فعال با همه اعضا و اندام است، بررسی کرده باشیم.
بیرون کشیدن یک واژۀ ویژه از متن مثنوی یا دیوان شمس البته به قصد خاصی و فقط در محدودۀ همان هدف میتواند قابل تصور و قابل اجرا باشد. ولی چنین واژهای یا عاری از حیات و حرکت است یا درجۀ ظهور حیات و حرکت در آن به حداقل تنزّل یافته است. نبض واژه، بسیار ضعیف میزند. فشارش بسیار پایین است. علایم حیات و حرکتش بسیار اندک است. قریبالفوت است.
واژۀ بریده از پیوندها، همان معده یا کلیۀ جدا شده از عضوهای دیگر است که قطعاً متفاوت است با کلیه و معدهای که در ارتباط با قلب شناخته میشود، و در ارتباط با مغز، و در ارتباط با ریه، و در ارتباط با دستگاه گردش خون، و در ارتباط با دستگاه گوارش. یعنی مجموعۀ این ارتباطات، خودش تعریف جداگانهای از ماهیّت هر عضو به دست میدهد. هیچ پزشکی بدون بررسی چنین پیوندهایی نمیتواند مدّعی شناخت کلیوی و معدوی باشد!
واژههای آزادی، عشق، علم، عدل، عقل، فقه، جبر، اختیار، خدا، پیغمبر، ولی، شاه، زن، شراب، قمار، فقر، ثروت و نظایر آن در مثنوی معنوی و دیوان شمس تبریزی، چنین حکمی دارد. عضویت(عضو بودن) واژهها را در مجموعۀ اندام ارگانیک نباید فراموش کنیم. البته در همین جا نکتۀ ظریفتری هم وجود دارد. بررسی پیوندها و رابطهها و بازشناسی هر عضو یا هر واژه در حوزۀ این پیوندها و رابطهها به همان اندازه که ضرورت دارد، ممکن است خطاپذیر هم باشد. یعنی چندان در این حوزۀ حساس و حقیقتنما زیادهروی کنیم و نتیجتاً تعریفها و ماهیتها و کارکردها را چنان کش و قوس دهیم که سرانجام پای از سر نشناسیم و تعریف کلیه و کله را هم تمیز نتوانیم داد!
نکتۀ دیگری که در تفسیر متون، از جمله مثنوی و دیوان شمس، شایسته توجه است، آگاهی لازم از زندگی فردی و روزگار اجتماعی خالق اثر و (از جمله) فهم مسلک فلسفی و مشرب عرفانی و مذهب فقهی اوست. هرچند بسیاری از آدمیزادگان به همین دلیل که زادۀ آدمیاند (نه فرشته، نه حیوان، نه گیاه، نه جماد) متغیرالاحوال اند. و خصوصاً کسانی مانند مولانا که در حصار نمیگنجند و در جستجوی آفاق تازه و بیانتها قفسشکنی میکنند، اما به هرحال و به همین معنا، میان مسجد و میخانه راهی است. میان منازل متعدد در حرکت و حیات آدمی، به هر صورت رابطهای وجود دارد و فرزند آدم از همۀ منازل و راهها و رابطهها و مشربها و مسلکهایی که داشته و دارد، تأثیر میپذیرد.
برای درک و فهم جامعتر متون مکتوب و ماندگاری مانند مثنوی و دیوان شمس، قطعاً باید مشربها و مسلکهای گوناگون فکری و فلسفی و مذهبی و عرفانی و سیاسی و اجتماعی را در هر زمان و مکان شناسایی کرد.
فیالمثل اگر کسی میخواهد اثبات کند که حافظ و مولانا و سعدی در فلان مکتوب و محصول خویش، واژۀ شراب را ناظر به معنای زمینی و مادیاش میخواستهاند؛ حتی همین کس نیز صرف نظر از ضعف و قوت ادلّۀ استنادیاش، به درک و فهم مشربهای مختلف فکری و فلسفی و عرفانی برای فهم و درک و نقد متون مکتوب و میراث ماندگار در حوزه ادب و هنر و فلسفه و عرفان، نیاز مبرم دارد.
البته برعکس هم همین است. کسی که فیالمثل همین واژۀ کلیدی مشکوک و مشروب(!) و موفور در متون ادبی و هنری و عرفانی و فلسفی را یکسره و بیتبصره و بیاستثنا ناظر به معانی آسمانی و رمزی و عرشی میداند، حتی او هم محتاج مطالعۀ عمیقتر در حوزۀ فرهنگ و جامعه و تاریخ و روانشناسی و آدمشناسی(!) و نیازمند شناخت بیشتر نسبت به جریانهای فکری و تاریخی و مسلکهای سیاسی و اجتماعی براساس پژوهشهای علمی عصر جدید است. تا دریابد که همۀ شاعران در همۀ مراحل عمرشان، یکسره اهل عبادت و تهجّد نبودهاند و همیشه منظورشان از می و باده و شراب، نماز شب نبوده است!
شاعر هم آدم است، عارف هم آدم است، فیلسوف هم آدم است. و آدمی زاده نیازها و جلوههای افلاکی و خاکیاش متنوّع است. پس، در مقام فهم سخن مولانا باید بگوییم: عضویتِ کلمات و جملات و حتی موضوعات تفسیری را در متنها (متن مکتوب و متن وجود آدمی یعنی خالق و متن جامعه) نباید نادیده گرفت. در غیر این صورت اگر دیگران، خود واژۀ تفسیر را نیز(ناگزیر و از باب مقابله به مثل) با اعراب متغیّر تلفظ کنند، معذورند. و چه بسا مأجور!