یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۳:۰۸
نظرات: ۰
۰
-
رهبر انقلاب: بازجوی ساواک دوست بچگی من و از فرزندان علما بود!

«تعجب کردم وقتی دیدم که بازپرس از دوستان دوران کودکی من است و من در بازی‌های کودکانه او و برادرانش شرکت می‌کردم؛ پدر و برخی برادرانش از علما و سادات بودند.»

رهبر انقلاب: بازجوی ساواک دوست بچگی من بود!

 

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای که از ابتدای شروع نهضت انقلاب اسلامی ایران در دوران طاغوت، در عرصه‌های مختلف سیاسی و اجتماعی حضوری پررنگ داشته‌اند، انبوهی از خاطرات مستقیم از رویداد‌های این دوره‌ی تاریخی را ثبت کرده‌اند و در بازه‌های زمانی مختلف و فرصت‌های مقتضی بازگو کرده‌اند. بخش درس و عبرت رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسیدن ایام دهه فجر و بزرگداشت چهل و پنجمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران به انتشار برخی از خاطرات رهبر انقلاب در دوران مبارزات علیه رژیم ستم‌شاهی پرداخته است.

اولین دستگیری آیت‌الله خامنه‌ای

در خرداد ماه ۱۳۴۲ هجری شمسی (محرم ۱۳۸۳ هجری قمری) که کشتار بزرگ تهران و برخی شهر‌های دیگر اتّفاق افتاده بود و صد‌ها تن از مردم به قتل رسیده بودند، من در بیرجند بودم. رفتن من به آن شهر و در آن هنگام، با هدف افشاگری و رسواسازی رژیم حاکم، بویژه هتک حرمت علما و روحانیّون در مدرسه‌ی فیضیّه‌ی قم و نیز به قصد افشای برنامه‌هایی که رژیم برای نابود کردن هویّت اسلامی ملّت مسلمان ایران طراحی کرده بود، صورت گرفت.

من شهر بیرجند را از این جهت انتخاب کردم که این شهر دژ «امیر اسدالله عَلَم» بود. او ظاهراً پست وزارت دربار را داشت، امّا در واقع جایگاهش خیلی از این مقام بالاتر بود. او یکی از رجال قدرتمند کشور بود و در جلد دوّم خاطرات «فردوست» جایگاه عَلَم در ایران بیان شده است.

من در بیرجند دوستانی داشتم که طیّ دو سفر قبلی با آن‌ها آشنایی یافته بودم. روز سوّم محرّم به بیرجند رسیدم. روز هفتم محرّم فرا رسید؛ و این همان روز موعودی بود که امام خمینی (ره) توصیه کرده بود سخنران‌ها افشاگری علیه رژیم شاه را آغاز کنند. روز هفتم مصادف با جمعه بود.

در این اجتماع انبوه همه چیز را گفتم. تا روز تاسوعا که دستگیر شدم این سخنرانی‌ها را ادامه دادم. تا ظهر روز عاشورا در پاسگاه پلیس ماندم. نمی‌دانستم که بیرون بازداشتگاه چه می‌گذرد. بعداً مطّلع شدم که اوضاع در سراسر ایران آبستن حوادث بزرگی است. چنان‌که بعداً آیت‌الله تهامی ـ که شخصیّت برجسته علمای بیرجند که فقیه و ادیب و خطیب و شجاع بود ـ برایم تعریف کرد، در همان بیرجند نیز هنگام دستگیری من اوضاع انفجارآمیز بوده. ظاهراً مقامات هم متوجّه این مطلب شده بودند و ترسیده بودند آن قیام‌های خروشان مردمی که در تهران و دیگر شهر‌های ایران اتّفاق افتاده، در بیرجند هم اتّفاق بیفتد.

برای همین، در شورای تامین شهر، جلسه‌ی فوق‌العاده تشکیل داده بودند. این شورا صلاحیّت صدور حکم تبعید را داشت؛ لذا حکمی مبنی بر تبعید من به شهر مشهد (شهر خودم!) صادر کرد. ظاهراً مقامات خواسته بودند پیش از تبعید من، خشم مردم را فرو بنشانند؛ لذا مرا آزاد کردند و با من شرط کردند که منبر نروم. مردم بیرجند به من به چشم همدلی و محبّت مینگریستند، و من خوشحال بودم که میدیدم مردم این شهر ـ علیرغم ترس از قدرت عَلَم ـ با مبلّغان اسلام یک چنین همبستگی عاطفی دارند.
 
بازجوی ساواک دوست دوران کودکی‌ام بود

در سال ۱۳۴۲ شمسی برای تبلیغ در ایام ماه رمضان در اواخر زمستان به زاهدان رفتم که دوباره بازداشت شدم. بعد از بازجویی مرا بیرون بردند و سوار ماشین کردند و به خارج از شهر بردند. هوا تاریک و بسیار سرد بود. فهمیدم جایی که مرا برده‌اند پادگان نظامی است. مرا در بازداشتگاه نگهبانی انداختند. این میهمان جدید برای سربازان غیرمنتظره بود. سربازان از جای خود برخاستند و دور مرا گرفتند و با احترام به من سلام دادند. فرمانده سربازان وقتی آن رفتار را از افراد خود دید سریعاً مرا به مکانی انفرادی برد. صبح زود به مقر ساواک منتقل شدم.

در طی این مدت از من بازجویی شد که چند ساعت طول کشید. تعجب کردم وقتی دیدم که بازپرس از دوستان دوران کودکی من است و من در بازی‌های کودکانه او و برادرانش شرکت می‌کردم. پدر و برخی برادرانش از علما و سادات بودند. عصر بود که مرا به فرودگاه آوردند و به همراه دو مامور در هواپیما نشاندند. بعداَ متوجه شدم که عازم تهران هستیم. این نخستین سفر من با هواپیما بود. در هواپیما به مسائل مختلفی می‌اندیشیدم. به آیندۀ این نهضت اسلامی که برپا شده... به برپاکنندۀ نهضت امام خمینی... به آینده‌ای که در انتظار من بود. از فکر به این امور که جز خدای متعال کسی از عاقبت آن آگاه نیست منصرف شدم، مجله‌ای برداشتم و به ورق زدن آن پرداختم. چشمم به غزلی افتاد که از آن خوشم آمد.

من عادت داشتم که هر شعری را می‌پسندیدم در دفتر خاصی که «سفینه غزل» نامیده بودم، می‌نوشتم. دیدم دو مامور همراه من از دو طرف گردن می‌کشند تا ببینند من چه می‌نویسم. وقتی شعر را نوشتم ذیل آن این عبارات را هم افزودم: «این ابیات را در هواپیمایی که مرا به همراهی دو مامور خوش‌اخلاق از زاهدان به جای نامعلومی می‌برد، نوشتم!» این عبارت اثر مثبتی بر هر دوی آن‌ها گذاشت.
 
بعد از زندان به دیدار امام رفتم

اواخر سال ۴۲ برای تبلیغ ماه رمضان به زاهدان رفتم که بازداشت و به تهران منتقل شدم. بعد از بازداشت وقتی از زندان خارج شدم شور و شوق دلم را فرا گرفت و گفتم من هم توکل به خدا کنم و به محل اقامت امام بروم شاید به من هم اجازه ملاقات بدهند. آدرس را به دست آوردم و به قیطریه رفتم. قیطریه در آن زمان منطقه‌ای خالی از ساختمان بود و تک‌وتوک خانه‌هایی در آن دیده می‌شد. من به خانه امام نزدیک شدم. نگهبانان تمام اطراف خانه را گرفته بودند.

به یکی از آن‌ها گفتم من تازه از زندان آمده‌ام و می‌خواهم مانند سایر زندانیان با آقا ملاقات کنم. آن‌ها با یکدیگر اختلاف‌نظر پیدا کردند. بالاخره توافق کردند که به من اجازه دهند فقط برای چند دقیقه وارد شوم. در زدم. حاج آقا مصطفی – فرزند امام – در را باز کرد و از دیدن من دچار شگفتی شد. از من پرسید: کِی آزاد شدید؟ گفتم: دو روز پیش! وارد یکی از اتاق‌ها شدم و آقا را در برابر خود یافتم. احساساتی که در دلم محبوس مانده بود غلیان کرد. عواطفم در برابر امام سرریز شد. برای آقا وضع امت و دوستان را در غیاب ایشان بیان کردم و اظهار داشتم که موسم رمضان امسال بدون بازده به هدر رفت و لذا باید از هم‌اکنون برای موسم محرّم برنامه‌ریزی کنیم.
 
پسرم مرا نشناخت!

در سال ۱۳۴۶ مجددا توسط ساواک بازداشت و زندانی شدم. یک روز پسرم مصطفی را که دو ساله بود به زندان آوردند. یکی از سربازان دوان‌دوان آمد و گفت پسر شما را آورده‌اند. به درِ زندان نگاه انداختم دیدم یکی از افسران، مصطفی را بغل گرفته و به سوی من می‌آید. مصطفی را گرفتم و بوسیدم. کودک به‌علت اینکه مدتی طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت؛ لذا با چهره‌ای گرفته و اخم‌کرده به من نگریست. سپس زد زیر گریه. به‌شدت می‌گریست. نتوانستم او را آرام کنم؛ لذا او را دوباره به افسر دادم تا به همسرم و بقیه ـ که اجازۀ دیدار با من را نداشتند ـ بازگرداند. این امر به قدری مرا متاثّر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل‌آزرده بودم.
 

مبارزه و همراهی همسر

با آن‌که خانه ما بار‌ها مورد یورش دژخیمان واقع شد، و با آن‌که من بار‌ها در برابر او بازداشت شدم، و حتّی در نیمه‌شب که برای دستگیری من به خانه ما ریختند، مورد ضرب و جرح واقع شدم، علیرغم همه این‌ها، من هیچگاه ترسی یا ضعفی یا افسردگی و ملالتی در همسرم مشاهده نکردم. با روحیّه‌ای عالی و قوی در زندان به ملاقات من می‌آمد. در این ملاقات‌ها، به من اعتماد و اطمینان میداد. هرگز نشد وقتی من در زندان بودم، خبر ناراحت‌کننده‌ای به من بدهد. به یاد ندارم که مثلاً خبر بیماری یکی از فرزندان را به من داده باشد؛ یا مطلبی را که برایم ناخوشایند باشد، درباره‌ی خانواده و بستگان و والدین گفته باشد. همچنین باید به صبر و شکیبایی فراوان او در تحمّل سختی و مشقّت زندگی در دوران پیش از انقلاب، و اصرار او بر ساده‌زیستی در دوران پس از انقلاب اسلامی اشاره کنم.
 
 
شکنجه‌گری که زندانی شد!

پنج شش ماه پس از پیروزی انقلاب، طیِّ ماموریتی از تهران به شهر خودم مشهد آمدم. در آن هنگام عضو شورای انقلاب و نماینده شورای انقلاب در وزارت دفاع و نماینده امام در تعدادی از سازمان‌های کشور بودم. مقامات مشهد از من خواستند تا از ساختمان «کمیته مرکزی انقلاب» بازدید کنم. کمیته‌های انقلاب در آن زمان اداره بیشتر امور شهر‌های ایران را بر عهده داشتند. ساختمان «حزبِ رستاخیز» در مشهد برای این منظور انتخاب شده بود. به من گفتند: آخرین طبقه این ساختمان در حال حاضر مخصوص زندانیان خطرناک است. اسامی آن‌ها را ذکر کردند و من بیشترشان را می‌شناختم.]یکی‌شان [ از شنکجه‌گران من در پنجمین زندان بود و من از گستاخی‌ها و وقاحتش در آن زمان خیلی چیز‌ها به یاد داشتم.
 

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی