محمد صالح علا در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: هستی، شعر بیواژه است. غزلی شورانگیز است که ما از آن معنا میگیریم و هم به آن معنا میدهیم. زیرا طبع آدمی از طبع عالم گرفته شده است.
حکایت دشتی سبز و زیبا در دامنۀ کوهی سر به فلک کشیده بود که کوه هر روز، چند ساعت، بر آن دشت سایه میافکند و او را از پرتو آفتاب محروم میداشت.
آخر روزی دشت زبان به شکایت باز کرد و به کوه گفت: «من به هر جهت از تو بهترم. سطح من صاف است، راههایم بیپیچ و خم، خاکم حاصلخیز، هوایم پاکیزه، اطرافم سبز و خرم، دامنم پرگل، درختهایم شاخه شاخه، میوههای مطبوع، در بستانم از همه گونه سبزی فراوان است.
رودخانه با همۀ بزرگی اش به من که میرسد، احترام نگه میدارد. در عبور از کنار من، عربده و هیاهو را کنار میگذارد و تو را تنها هنرت بزرگی جثّه و بلندی قامت است. آخر چه حق داری که بر من سایه میافکنی و روزی چند ساعت میان من و آفتاب حائل میشوی؟»
کوه گردن برافراشت و گفت:«غرور نعمت بسیار، چنان تو را کور کرده که دهندۀ آن را نمیشناسی. همۀ اینها که گفتی، از سایه سر من است. صفا و سبزی ات به برکت برف، آبها و چشمهسارهای من است. اینها همه از رودخانه و راه های پرپیچ و خم من است.»
دشت میخواست سخنی دیگر بگوید که ابر به جنبش آمد و بر هر دو بانگ زد که: «آی.... چه میگویید؟ پرورندۀ هر دو منم. اگر من نبارم، تو را که کوهی، نه چشمهسار میزاید و نه از تو که دشتی، سبزهزار به وجود میآید.»
تپۀ کوچک با صفایی که در یک گوشه قرار داشت، سر برآورد و گفت: «ای باران خاموش! سخن تلخ و درشت نگویید. به هم پرخاش نکنید که ما همه به هم نیاز داریم. ابر اگر نبارد، ما خشک و بیثمر میمانیم و ما اگر نباشیم، ابر مهمل و بیثمر میماند. پس بهتر آن که با یکدیگر در مدارا باشیم که همه اهل یکجا و قطعههای یک سرزمینیم.»
این گفت وگوی مثالی دشت و کوه و ابر و تپه، به من میآموزد که مردم هر سرزمینی با خصلتهای طبیعت و موجودات آن بوم، شکلانگاری شدهاند. صفتهای هر کسی را با آنها شکلانگاری کردهاند.
زیرا هر کسی صفتهایی دارد که او را صفتهایش تعریف میکنند. تعیّن هر کسی، صفات اوست. هویّت هر کس، صفات اوست. ارزشهایی با صفاتهایش آشکار میشود. چنان که انسان بیصفت، انسان بیمعنی و بیهویت است.
نشنیدهاید مثلاً میگویند صالح علا را رها کن، زیرا آدمیزادهای بیصفت است. همچنان که از دیرینه سال در سرزمین ما شخص دلاور و بیباک و شجاع را با شیر شکلانگاری میکنیم و میگوییم فلانی شیر است.
و به عکس، کسی که بزدل و ترسوست، به موش شکلانگاری شده است. زیرا که پیشتر هم گفتیم، طبع ما از طبع عالم گرفته و هستی، غزلی بیواژه است.