پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲ - ۰۰:۱۷
نظرات: ۰
۰
-
ببار‌ ای برف ...

صبح یک لکه ابر هم نبود. آدم‌ها با لباس آستین کوتاه این طرف و آن طرف می‌رفتند. اما حالا برف همین‌طور یک‌ریز می‌بارد. زمین قشنگ شده، خیلی قشنگ. آسمان قشنگ‌تر!

ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: 

 من 

آخرین روز پاییز را توی تقویم خط می‌زنم. آخ جون! زمستان آمد! بالاخره آمد!

 در کمد را باز می‌کنم و پالتویی که تازه خریده‌ام را درمی‌آورم. شال‌گردن جدیدم را و دستکش‌هایی که دور مچ‌هایش خز دارد! خیلی خیلی نرم است!

خدایا یعنی چکمه‌هایم را هم می‌توانم بپوشم؟ می‌پرم دم پنجره. پرده را کنار می‌زنم. اما... آسمان صاف صاف است. یک لکه ابر هم ندارد. پرنده‌ها از این طرف به آن طرفش پرواز می‌کنند.

توی خیابان آدم‌ها با لباس‌های معمولی راه می‌روند. یک نفر حتی لباس آستین کوتاه پوشیده است. لای پنجره را باز می‌کنم. از سوز و سرما خبری نیست. حرصم می‌گیرد.

می‌خواهم ازروی لج هم که شده لباس‌ها را بپوشم و بروم بیرون. اما مثل همیشه حس خیلی عجیب بودن اذیتم می‌کند. لباس‌ها را دوباره جمع می کنم و با عصبانیت توی کمد می‌گذارم. با همان کاپشن نازک و کفش‌های معمولی راهی مدرسه می‌شوم.

 بابا 

زمستان هم زمستان‌های قدیم. بچه که بودیم تا این موقع سال حداقل چند بار برف باریده بود. آن‌هم نه از این برف‌های الکی. از آن برف‌هایی که روی زمین می‌نشست و یخ می‌بست و مدرسه‌ها را تعطیل می‌کرد.

طفلی بچه‌های ما رنگ‌وروی برف را ندیده‌اند. مدرسه‌شان هم فقط برای آلودگی تعطیل می‌شود. من را بگو که پارو خریدم. گفتم برای جمع کردن برف پشت‌بام لازم می‌شود.

 حالا برای من خیلی هم فرق نمی‌کند. به‌هرحال برف که بیاید آدم‌ها سخت‌تر از خانه بیرون می‌آیند و مشتری‌های مغازه کم‌تر می‌شود. اگرچه تماشای خیابان برفی از پشت پنجره لذت عجیبی دارد. نگاه کن یک لکه ابر دارد می‌آید توی آسمان!

 خانم معلم

 تحقیقات علمی می‌گویند زمستان که سرد نباشد نظم فصل‌ها را به‌هم می‌ریزد. اصلاً می‌گویند همین سرمای زمستان خیلی از میکروب‌ها را از بین می‌برد.

من خودم توی یک مقاله خواندم. حالا دیگر راست و دروغش گردن نویسنده! چند سال پیش یادش بخیر برف سنگینی‌آمد. توی حیاط مدرسه با بچه‌ها آدم‌برفی درست می‌کردیم.

بنده خدا خانم ناظم هر کاری کرد نتوانست بچه‌ها را جمع کند ببرد سر کلاس. سرش را که برگرداند دید معلم‌ها هم وارد گود شده‌اند و دارند آدم‌برفی می‌سازند. یادش بخیر با آن آدم‌برفی، بچه‌ها چه قصه‌های قشنگ نوشتند. سوژه شد برای تحقیق درباره مولکول‌های آب و بچه‌های عاشق هنر هم حس مجسمه‌سازی شان گل کرد. آسمان چند لکه ابر دارد. کاش ابرها را باد نبرد. 

عمو رحیم

 بساط کفاشی ام را نباید این‌جا باز می‌کردم. الان است که برف بیاید. بویش را احساس می‌کنم. آسمان دو سه‌تا لکه ابر بیشتر ندارد ولی من بعد از این‌همه سال سوز برف را می‌شناسم. بویش را احساس می‌کنم. مطمئنم غروب نشده شروع می‌شود. بعد من باید دوباره بساطم را جمع کنم بروم جایی‌که سایبان داشته باشد. 

 پاییز و زمستان اگر بارندگی خوب باشد کاروبار من بهتر است. کفش‌‌ها زودتر گلی می‌شوند. زودتر دهانشان باز می‌شود. زودتر پیش عمو رحیم می‌آیند تا تمیز و نو شوند. اما پاییز و زمستان های خشک هیچ فایده‌ای ندارند نگاه کن! یک‌دانه برف همین حالا افتاد روی قوطی واکس. دارد شروع می‌شود!

 گربه‌ی یک چشم

 ماشین‌های روشن را دوست دارم. ماشین‌هایی که تازه خاموش شده‌اند را بیشتر! می‌نشینم روی کاپوت‌شان و گرم گرم می‌شوم.

زیر ماشین‌ها همیشه امن‌تر است. تازگی‌ها یاد گرفته‌ام دنبال آدم‌ها راه بیفتم و کفش‌هایشان را بوکنم. مردم دلشان برایم می‌سوزد و آنوقت یک دل سیر خوراکی به من می‌دهند. از شیر گرفته تا گوشت تازه! آخر همین‌طوری یک صاحب درست‌وحسابی و دست‌ودلباز پیدا می‌کنم.

بعد صاحب‌خانه می‌شوم و دیگر لازم نیست برای پیدا کردن غذا سراغ سطل زباله بروم یا دنبال یاکریم های سرمازده بیفتم. یک دانه برف افتاد. نگاه کن روی نوک بینی‌ام. بهتر است یک ماشین روشن پیدا کنم. هوا دارد سرد می‌شود.

نقاش

 اولین باری که رفتم برای نقاشی رنگ بخرم اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که یک روز بهترین رنگ دنیا برایم سفید باشد. آن روز من همه‌ی رنگ‌ها را خریدم: سبز و آبی و قرمز و زرد و نارنجی و نیلی و بنفش و گلبهی و آخرسر هم یک‌رنگ سفید برداشتم.

فقط برای‌اینکه با رنگ‌های دیگر ترکیبش کنم و کم‌رنگ و پررنگ شان را بسازم. بعدش اما دیدن آن منظره برفی همه رنگ‌ها را از ذهنم پاک کرد. همان روز که رفتم پیاده‌روی و همه خیابان را برف پوشانده بود. درخت‌ها را، بوته‌های شمشاد را، جدول های خیابان را، زمین را، خط‌های عابر پیاده را، روی تمام ماشین‌ها را.

 دنیا سفید سفید بود. جوری که انگار خدا با پاک‌کن همه چیز را پاک کرده بود. هم چیز را یکدست کرده بود. آن‌وقت بود که فهمیدم مهم‌ترین رنگ دنیا سفید است. آرامش‌بخش ترین رنگ و به‌یادماندنی ترین رنگ. نگاه کن چند تا بلور برف افتاد روی زمین. باید بروم بوم را بیاورم. وقت نقاشی است.

 ویولت

 چیزی نمانده به تولد عیسی مسیح علیه‌السلام. سال نوی میلادی دارد شروع می‌شود. نگران بودم که برف نبارد. سال نو بدون برف خیلی غم‌انگیز است. امروز درخت کریسمس را تزیین کردیم. روی شاخه‌هایش منگوله های رنگی بستیم.

بعد من یک کار تازه کردم. آرزوهایم را نوشتم و به شاخه‌ها آویزان کردم. برادرم هم همین کار را کرد. حس می‌کنم آرزوهایمان برآورده می‌شوند. شاید چون همین حالا برف شدید شده و دارد شهر را سفیدپوش می‌کند.

دوباره من

 باورم نمی‌شود مگر می‌شود؟ دست‌هایم یخ‌زده. دندان‌هایم به‌هم می‌خورند. باد سر می‌پیچد زیر آستینم و بدنم مور مور می‌شود. صبح یک لکه ابر هم نبود. آدم‌ها با لباس آستین کوتاه این طرف و آن طرف می‌رفتند. اما حالا برف همین‌طور یک‌ریز می‌بارد. زمین قشنگ شده، خیلی قشنگ. آسمان قشنگ‌تر!

 فردا می‌توانم پالتویم را بپوشم با دستکش و شال گردنم. حتی چکمه‌هایم را هم از کمد درمی‌آورم. همین فکرها گرمم می‌کند. آسمان پر از ابر است می‌دانم. این برف حالا حالاها قطع نمی‌شود.

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی