رضا صائمی در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات نوشت: مرداد ماه سال پیش که هوشنگ ابتهاج درگذشت، موجی از نقدهای منفی و رادیکال درباره گذشته و تفکر سیاسی او که به سنت چپ تعلق داشت، صورت گرفت و شهریور امسال نیز همین ماجرا و چه بسا با شدت و حدت بیشتری دربارۀ ابراهیم گلستان رخ داد.
به نظر می رسد که نارضایتی از برخی شرایط وضع موجود، خود به معیار و میزان برخی تبدیل شده برای سنجش و داوری دربارۀ چهره های آشنا و بزرگ حوزه فرهنگ و هنر تا در حکمی تحکم آمیز، به زعم خود، از آنها آشنایی زدایی کرده و با برملا کردن گذشته آنها بت شکنی کنند.
اغلب آنها دقیقاً به باز تولید ماهیت و کارکرد همان ایدئولوژی هایی دست می زنند که خود آن را نقد و نفی می کنند. مثلاً گرایش های چپ هوشنگ ابتهاج را در چیپ ترین تحلیل های خصمانه، به چماقی بدل می کنند و بر سرش می زنند تا به گمان خویش، نه شخصیت سایه که بخش سایۀ شخصیت او را احضار و وجدان عمومی سوگوار از مرگ او را به وجدانی معذّب و شرمسار تبدیل کنند، یا با فحش و ناسزا به ابراهیم گلستان به بددهنی و زبان گزندۀ او می تازند. آنها در واقع با استفاده از همان منطق و زبان تند و تیز، به محکومیت زبان تند و تیز او طعنه می زنند.
سخن بر سر این نیست که نخبگان و روشنفکران جامعه، مصون از نقد هستند یا مرگ آنها موجب معصومیت و تقدّس بخشی به آنها شده و از نقد شدن مبراشان می کند. مسأله بر سر شیوه های نقد آنهاست. از جمله نقدهایی که می توان بر این نقدها داشت، فقدان تحلیل تاریخمند است.
فقدان درک تاریخی در تحلیل رخدادها، موجب می شود تا مدارک تاریخی برای محکوم کردن یک هنرمند و روشنفکر فراهم شود و ناراحتی از وضع موجود هم چون بنزینی بر آتش، بر شعلۀ این خشم بدمد و آفرین گفتن ها با نفرین کردن ها تعویض شود.
دراین نگاه، میشل فوکو همچون پینوکیو است که باید دماغ درازش را به نمایش گذاشت که اوهم اوایل انقلاب، در مقاله «ایرانی ها چه رؤیایی در سر دارند»، ایران انقلابی را روح جهان بی روح تعبیر کرده بود.
با عینک امروز، وضعیت دیروز را دیدن، با تجربه اکنون، رخدادهای گذشته را تجزیه کردن و با منطق معاصر به نطق و نقد دیروز پرداختن و بی توجه به تاریخمندی گفتارها و گفتمان ها، کارنامه و کاراکتر یک شخصیت را در یک مقطع تاریخی فریز کردن و آرزوهای ناکام خود را در ترازوی کارنامه دیگری سنجیدن؛ نه روشنگری است، نه مبارزه. فخیم نمایاندن خود نیست، عقیم کردن خِرد در فهم تاریخمند رخدادهاست.
طرف به اندازه یک بیت ابتهاج، تاثیری در تاریخ نداشته، آنگاه با ارجاع ارتجاعی به فهم تاریخی از او، «سایه» را خائن و بی مایه جلوه می دهد! یا زیست شخصی و روابط عاطفی و اخلاق فردی ابراهیم گلستان را به معیار و محکی تحکم آمیز برای کوبیدن او استفاده می کند و تمام آثار و آفرینش های هنری او را که در زمانه خود جریان ساز بوده، انکار کرده یا نادیده می گیرد تاخود را جلوتر از مردمی بداند که در سوگ شاعر یا فیلمساز خود سخن می گویند.
از سوی دیگر، در نقد ناکامی های اجتماعی و سیاسی، روشنفکران را به عنوان متهم ردیف اول در صف جلوی نقد قرار می دهند و بر آن می تازند که این خود از یک درک تاریخ نشناسانه برمی آید.
گویی تقدیر تاریخی یک کشور، حاصل عاملیت و کنشگری چند روشنفکر و هنرمند بوده و اراده و آگاهی جمعی، هیچ نقشی در آن نداشته است و تاریخ ساختار بی اراده ای است که تخت بند تعدادی روشنفکر است!
بدیهی است که این به معنای نقد روشنفکران نیست که اساساً ماهیت روشنفکری با نقد و نقادی گره خورده و در نسبت با آن معنا می شود و هویت می گیرد.
اتفاقاً این رخداد خوبی است که هیچ روشنفکر و جریان روشنفکری، مصون از نقد نباشد و به یک بت تبدیل نشود؛اما شیوۀ بت شکنی نباید روایت خودمحوری باشد. روایتی مبتنی بر این تصویر و تصوّر که من نقد می کنم، پس هستم.
بنای نقد بر تحلیل ابژه است، نه تجلیل سوژه. اقتضای نقد علمی و روشمند این است که هر اندیشه و اندیشمند و هر هنر و هنرمندی را در زمینه و زمانۀ خودش و به شکل تاریخمند نقد کنیم تا عملکرد او را در نسبت با مقتضیات و ضرورت های زمان بسنجیم. هیچکس نمی تواند فراتر از زمانه خود بایستد و به دیگران بتازد. گاهی جلوه های رجحان یافتگی در جامعه، بازنمایی عقب ماندگی از جامعه است. به قول نیمایوشیج: آن که غربال به دست دارد، از عقب کاروان می آید!