رضا رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: ملت با کشک مشکلی ندارند، اما با زندگی کشکی چرا! چون علاوه بر کشک مقوّی و مغذّی، خوردنیهای پرانرژی دیگری هم خداوند تبارک و تعالی آفریده است. خلقت خدا ـ العیاذ بالله ـ که کشکی نبوده است. «احسن الخالقین» بوده است.
اگر کشک شور را آفریده، در عوض قند شیرین را هم در اختیار ما قرار داده. وگرنه زندگی یکنواخت و بیمزّه میشد. جوفروش گندمنما نبوده است عالم هستی. هم گندم رویانده است، هم جو. هم نان جو، هم آب جو (همان ماءالشعیر بدون الکل!) و به قول یک شاعر «لاادری» لاکرداری که اولینبار از زبان «عمران صلاحی» عزیز شنیدم:
باشد میان زاهد و ما فرق اندکی
او ساخته به نان جو و ما به آب جو!
اصلاً از ابتدای سخن، از اهمیت ماهوی و ساختار کشک سخن گفتیم که جبهۀ خود را مشخص کرده باشیم. کلّی از خوبیهای کشک گفتیم و از تحقیر آن بد گفتیم.
منتهی خب هر چیزی جای خودش را دارد. نباید به طرف قند نشان داد از دور، و، چون نزدیک شد، یک عدد کشک گذاشت کف دستش. یک منّت هم بر سرش که: برو خوش باش!... یاد «حسین پناهی»، هنرمند و بازیگر سینما و تلویزیون و در عین حال، نویسنده و شاعر ناآرام و دغدغهمند بهخیر که صادقانه به دل سادهاش میگفت:
دل ساده!
برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشکها را
از دور و بر شلتوکها کیش کن
که قند شهر
دروغی بیش نبوده است.
ظاهراً شرح حال خود شاعر است. در کودکیهایش او را به دلخوشی یک حبّه قند، وادار به نگهبانی از شلتوکهای برنج میکردند تا نگذارد گنجشکهای روستا برنج را مفت بخورند؛ و خب دل کودکانۀ حسین میشکسته، وقتی که غروب، در پایان کار، به جای قند، تنها کشک شور را زیر زبانش مزهمزه میکرده است. این خاطره را «رسول نجفیان»، هنرمند و بازیگر خوب سینما و تلویزیون هم تعریف میکند. همان رسول خوشصدایی که سهتار زد و خواند:
عجب رسمیه رسم زمونه
قصۀ برگ و باد خزونه
میرن آدما
از اونا فقط
خاطرههاشون به جا میمونه...
و با چنان سوزی میخواند که هفت پدر سرمای استخوانسوز زمستان دیجور! آدم با تمام وجود به کشکی بودن دنیا پی میبرد. همانطور که حسین پناهی پی برده بود و احساس بیپناهی میکرد. همین آقای نجفیان عزیز نقل میکند که یک روز با حسین پناهی میروند حوزۀ هنری تهران که برای کارش صحبت کند. به هر دلیل با طرحش موافقت نمیشود. حسین از حوزه پول گرفته بوده. وقتی بیرون میآیند، میگوید که پولها را نمیخواهم. با عصبانیت، پولها را پرت میکند داخل جوی آب. آب پولها را میبرد و حسین مینشیند بر لب جوی و زار زار میگرید!
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس