جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت:
قند آمیخته با گل، نه علاج دل ماست
بوسهای چند بیامیز به دشنامی چند!
«۵۸»، اولین سال حکومت انقلاب بود. یکی از چهرههای شاخص که بعدها به انزوا گرایید، به تهران آمد و با امام خمینی ملاقات کرد. همکاران تحریریۀ کیهان را به عزم شرکت در جلسه مصاحبه مطبوعاتی با مشارالیه روانه کردیم.
متن گفتگو را از نوار استخراج کردند. آن مرحوم گفته بود: چند موضوع را به عنوان نظریات و انتقادات خودم با آیتالله خمینی مطرح کردم. نخست عرض کردم که رهبری شما باید شورایی باشد و دانشمندان دیگری هم عضو باشند. دیگر این که در سراسر کشور مطلقاً هیچ نوعی از موسیقی مجاز نباشد. سوم این که به هیچ وجه شعار وحدت شیعه و سنّی مطرح نشود!
خبرنگاران در جلسۀ مصاحبه سؤال کرده بودند که امام نظریات شما را رد کردند یا تأیید؟ و ایشان جواب داده بود: سکوت کردند!
در اینجا بود که حاشیه زدنهای طنزآمیز همکاران روزنامه اوج گرفت. بعضی به جدّ و به طنز، از همکاران شرکت کننده در مصاحبه پرسیدند: موقعی که ایشان پیشنهاد عضویت دانشمندان دیگری را در شورا مطرح کردند، آیا ضمن سرفه کردنهای مکرّر، با انگشت اشاره هم پیدرپی به سینه خود نمیزدند؟!
بعضی دیگر گفتند: خدا را شکر که رهبری امام شورایی نیست، و گرنه چه بسا طرح و بحث و حتی پذیرش برخی نظریّات امثال ایشان هم از طریق ابلاغیههای قانونی و شیوه هایی مانند رأیگیری در شورا لازمالاجرا میشد و آنگاه با اجرای یک نظریّه، به سرعت درِ رادیو و تلویزیون تخته میشد و با اجرای نظریّۀ دیگر، آتش جنگ شیعه و سنّی در کشتزار حاصلخیز مملکت در میگرفت! کشتزاری که در این کشور، از روزگاران بسیار دور، برای تفرقه و تنازع حاصلخیز بوده و هنوز هم هست.
«۵۹»، دومین سال حکومت انقلاب بود. این بار در تحریریۀ روزنامۀ اطلاعات، نوار یک سخنرانی ضبط شده را گوش میکردیم. این بار هم سخنران، همان منتقد محترم بود که البته با شدّت بیشتری و با لحن تندتری انتقاد میکرد: «جمعی نوجوان را که هنوز به سنّ بلوغ هم نرسیدهاند، به صحن مطهّر امام رضا (ع) آوردهاند و متأسفانه در محضر مبارک امام، وادار به سرود خوانی کردهاند». این یک فاجعه!
«تشیّع، قرنها رنج برده و حکومتهای غصب شده را در دست این و آن دیده و حالا که بعد از اینهمه شکنجه و شهادت، خودش به حکومت رسیده، باید وحدت شیعه و سنّی را شعار بدهد؟ آیا این انصاف است؟ حقّ است؟». این هم فاجعه دیگر!
سخن، البته نقل به مضمون است. «اعلام فاجعه» هم حاشیۀ این قلم بر متن همان سخن است. میخواهیم بگوییم واقعیتهایی از این قبیل، نشان میدهد که پیگیری آرمان «تقریب مذاهب اسلامی» و شعار وحدت شیعه و سنّی بر محور مشترکات دینی و فرهنگی و تاریخی از سوی زعمای حوزۀ علمیۀ ایران (آیتالله بروجردی و امام خمینی) تا چه اندازه با دشواری روبرو بوده است.
متأسفانه هم در میان چهرههای شاخص و هم در میان عموم و عوام، کسانی بودهاند که این آرمانها و شعارها را بر نمیتافتهاند. شیخ محمود شلتوت، مفتی الأزهر و پیشوای اهل سنّت نیز هنگامی که به نفع تشیّع فتوا داد و فقه جعفری را به رسمیّت شناخت و با مرجع شهیر شیعه (آیتالله بروجردی) همکاری و همراهی کرد؛ از سوی برخی همفکران و همکیشانش مورد حمله و هجوم قرار گرفت.
زیرا اساساً آرمان تقریب مذاهب اسلامی و شعار وحدت شیعه و سنّی، حول اصول مشترک، یک ایده و عمل روشنفکرانه تلقّی میشد. البته حقیقت این است که میتوان آن را نماد و نمونهای از پدیدۀ روشنفکری حوزوی و فقهی و دینی دانست.
تلخترین برخوردها مواجهۀ خصمانه و خشمگینانهای است که میان پیروان مذاهب توحیدی و ادیان الهی صورت میگیرد. این نوع از مواجهات تاریخی، همیشه خسارتبار بوده و همواره فاصلههای فکری و عقلی و عاطفی میان آنها را گستردهتر و عمیقتر کرده است.
روزی در ایام حج سال ۶۳ شمسی با همسفران خویش به سیر و سیاحت در مدینه (منطقۀ بقیع و محلّهای که به نام محلۀ بنیهاشم معروف شده بود) پرداخته بودیم. صرفنظر از این که میدیدیم برخی از هموطنان مان با بستن و گره زدن انواع قفلها و سنجاقها و پارچهها و طنابها بر میلههای آهنی بقیع، موجبات تحریک احساسات منفی بعضی از اهل سنّت (به ویژه وهّابیان عربستان سعودی) را فراهم میآورند، کنجکاوانه در کوچه پسکوچههای قدیمی محلّۀ مزبور پرسه میزدیم.
روزی از مرد محترمی که در کنار یک بنای قدیمی موسوم به ساختمان مدرسه یا منزل امام جعفرصادق (ع) نشسته بود، به زبان عربی آب کشیده و نکشیدهای، محترمانه و محبتآمیز پرسیدم که اینجا کجاست؟ بلافاصله با خشم و خشونتی شگفتانگیز و در حالی که دستش را آمرانه به سویی نشانه رفته بود، با لحنی غلیظ و غنی شده از خشم و خشونت و خریّت فریاد زد:
ـ رُح! رُح! هذا حَجَر! هذا حَجَر! ما فی شفاء!
بلاتکلیف مانده بودم که بخندم یا خشمگین شوم. گفتم متأسفانه تعصّب ناشی از مرام و مذهب وهّابیّت تو به اضافۀ احتمالاً جهالت و تندروی برخی از هموطنان و همکیشان من موجب شده است که حتی برای لحظهای هم این فرض به مغزت خطور نکند که شاید سؤال کننده، لااقل از باب شناخت میراث فرهنگی و آثار ارزشمند باستانی و تاریخی است که میپرسد اینجا کجاست. فیلسوفانه و عالمانه و بلکه با «نگه کردن عاقل اندر سفیه» به من میتازی و میتوپی که برو، برو پی کارت (برو گم شو!)، این سنگ است، سنگ است، شفا نمیدهد!
واقعاً چنین فاصلۀ عظیم و عمیقی چرا و چگونه در میان مسلمانان و در نوع یا نحوة فهم آنان از سادهترین امور پدید آمده است؟ چرا برخی از مسلمانان با زبان فحش و فضیحت و فریاد زدن، به استقبال یکدیگر میروند؟ چرا انواع دشنامها را مثل دشنۀ دشمن در پشت و پهلوی حرمت و حیثیّت یکدیگر فرو میبرند و خدا را نیز به شکرانۀ این نعمت سپاس میگویند؟!
لااقل نصیحت طعنآمیز حافظ را گوش کنیم که گفت:
قند آمیخته با گل، نه علاج دلماست
بوسهای چند بیامیز به دشنامی چند!