همزمان که این سئوال ذهنم را مشغول کرده بود، داخل یکی از خیابانهای کربلا در حال قدم زدن بودم تا اینکه به موکبی رسیدم که در حال ارائه خدمات به زائرین بود، اسم موکب «شریفه بنت الحسن» بود و چند جوان شربت، سیبزمینی سرخ کرده و آب خنک به زائران تعارف میکردند.
رسم عاشقی
از اسم موکب هم مشخص بود که خادمان عرب هستند. من هم که عربی بلد نبودم، بالاخره به هر شکلی که بود از آنها پرسیدم که کسی اینجا فارسی میداند؟! تا اینکه یک نفر را به من معرفی کردند، اسمش زید محمد بود و به زائران شربت تعارف می کرد.
زید محمد با خوشرویی گفت: جانم! من هم بعد از اینکه خودم را معرفی کردم و گفتم خبرنگار موکب رسانهای عطش هستم، از او پرسیدم چرا شما و خادمان این موکب اینطور عاشقانه و با جان و دل به زائران خدمت میکنید؟ امام حسین(ع) و اهل بیت(س) در زندگی به شما چه عنایتی کردند؟
داستان دلدادگی
زید که این سئوال برایش جالب بود، گفت کمی صبر کن. بعد از اینکه پذیرایی از زائران تمام شد داخل موکب نشستیم و داستان دلدادگی آغاز شد. علی ابن کریم که اهل بغداد است، اولین نفری بود که شروع به صحبت کرد و گفت ما اهل بغدادیم، پدر من که نامش کریم است، هفت سال پیش دچار مشکل قلبی شد، هر روز حال پدرم بدتر میشد، به هر دکتری که مراجعه میکردیم بیفایده بود تا اینکه پدرم از این شرایط خسته و از پزشکان ناامید شد.
حکایت زندگی دوباره
او با شور و حال وصف ناپذیری در حال توضیح دادن بود و از وخیمتر شدن حال پدرش میگفت که خلاصه با این شرایط سخت تصمیم گرفت به بابل در شهر حله نزد امامزاده شریفه بنت الحسن برود و شفای خودش را از دختر امام حسن مجتبی(ع) بگیرد، علی ابن کریم میگفت پدرم با شرایط بسیار سخت با کپسول اکسیژن وارد حرم امامزاده شریفه بنت الحسن شد و یک شب تا صبح داخل حرم به راز و نیاز پرداخت، اینجاست که میگویند وقتی کارد به استخوان برسد انسان با تمام وجود و از سویدای دلش از محبوبش درخواست کمک میکند، با این اوصاف پدر کریم به مناجات و توسل به امام حسن مجتبی(ع) و اهل بیت(س) پرداخت و شب را به روز رساند و در نهایت فردای آن روز اتفاقی بس شگفت رقم خورد.
وقتی ماجرا به اینجا رسید علی ابن کریم با احساسات و شور بیشتر میگفت با استرس و انتظاری عجیب دل نگران حال پدر بودم، اما سرانجام صحنهای مشاهده کردم که همواره جلوی چشمانم است، پدر با حال خوب و خندان بدون دستگاه اکسیژن از امامزاده شریفه بنت الحسن خارج شد و حال کاملا مساعدی داشت و دیگر هم مشکل قلبی پیدا نکرد و تاکنون هم به هیچ پزشکی مراجعه نکرده است.
و ما خادم شدیم
علی که خیلی خوشحال بود میگفت وقتی این کرامت اتفاق افتاد، پدرم تصمیم گرفت موکب شریفه بنت الحسن را راهاندازی کند و تا کنون هفت سال است که در حال ارائه خدمت به زائران امام حسین(ع) در ایام اربعین هستیم.
مقصد بعدی من از قبل پیش بینی نشده بود اما همه چیز از نوشیدن یک چای عراقی در موکب سفیرالحسین آغاز شد، وقتی مشاهده کردم داخل این موکب یک مرد اهوازی به نام ناصر هم درحال فعالیت است، فرصت را مغتنم شمردم و درخواست کردم هر کدام از کارکنان این موکب که مایلند داستان دلدادگیشان را برایم تعریف کنند.
ماجرای دزدی از خادم حسینی
پس از اینکه ناصر این موضوع را در بین کارکنان موکب مطرح کرد، راعد سواری اهل بصره یکی از اعضای موکب، شروع به تعریف کرد. او گفت: موضوع مربوط به چهار سال قبل است، هنگامی که برای همکاری و ارائه خدمت به زائران امام حسین(ع) در موکب سفیر الحسین از بصره راهی کربلا میشود.داستان از جایی آغاز شد که تلفن همراه راعد در روز اربعین زنگ خورد و به او خبر ناگواری دادند، دزد منزل راعد را سرقت کرده و بیشتر وسایل منزل به سرقت رفته بود اما راعد با یک اطمینان خاطر به خانواده گفت: من درحال خدمت به زائران امام حسین(ع) هستم، انشاءالله خود آقا کمک میکند. نکته قابل توجه اینکه راعد سواری تا پایان روز به زائران امام حسین(ع) خدمت کرد و بعد از اتمام کار، راهی منزل در شهر بصره شد.
راعد وقتی به منزل خود رسید شاهد به هم ریختگی خانه و پریشان خاطری اعضای خانواده بود اما باز با همان اطمینان قلبی گفت؛ امام حسین(ع) شاهد احوال ماست، سپس شروع به خواندن نماز کرد.
خلاصه آن روز به همین منوال گذشت تا روز بعد که همگی ناراحت و به هم ریخته بودند ناگهان درب خانه به صدا در آمد، پس از اینکه راعد درب را باز کرد، جوانی را مشاهده کرد که مضطرب بود و قصد داشت در خصوص موضوعی صحبت کند، اما توان این کار را نداشت، راعد به او کمک کرد و از این جوان خواست توضیح بدهد جریان چیست؟
اموالی که بازگشت
جوان با کمی مکث، توضیح داد شما که در منزل حضور نداشتید من به همراه دوستم وارد منزل شما شدیم و وسایل شما را به سرقت بردیم، الان هم از کار خود پشیمانیم و از شما معذرت خواهی میکنیم و وسایل شما را پس آوردهایم.
راعد با بغض به آن جوان گفت: من از شما گذشتم انشاءالله خدا و امام حسین(ع) نیز از شما بگذرند، دیگر نیازی نیست همه وسایل را پس بیاورید، در نهایت نیمی از وسایل به منزل راعد برگشت، راعد با همان اطمینان قلبی به خانواده گفت؛ امام حسین(ع) بسیار رئوف است و هوای همه زائران و خدمت گزارانش را دارد.
روزی که پدر رفت
پس از این ماجرا مسیر خود را به طرف حرم امام حسین(ع) ادامه دادم تا اینکه یک فرد عرب در مقابل من ایستاد و با اصرار من را دعوت به نوشیدن شربت کرد و درخواست کرد تا به موکب آنها بروم، کم وبیش فارسی میدانستند، از او خواستم داستانش را برایم تعریف کند.
نامش محمد و اهل کربلا بود و پدر پیری داشت که در ایام اربعین در منزل از دنیا رفته بود، پس از فوت پدر و گریه و زاری خانواده، درب منزل به صدا در آمد، محمد هنگامی که درب را باز کرد، دو جوان را دید که درحال حرکت در مسیر پیاده روی امام حسین(ع) بودند، محمد با مشاهده این صحنه خودش را جمع کرد، با روی خوش از آنها دعوت کرد وارد منزل شوند و پس از ورود در یکی از اتاقهای خانه، جنازه پدر را که داخل تابوت بود، از درب منزل خارج کرد و در نزدیکی خانه گذاشت.
محمد با بغض در گلو ادامه داد که به صورت کامل از زائران امام حسین(ع) پذیرایی کردیم و آنها تا روز بعد متوجه فوت پدرم نشدند تا اینکه اول صبح که زائران قصد خروج از منزل را داشتند در بیرون از خانه تابوت را مشاهده کردند و سوال کردند این تابوت چه کسی است!
محمد گفت این تابوت پدرم است؛ وقتی زائران امام حسین(ع) این صحنه را مشاهده کردند منقلب شدند و از او طلب حلالیت کردند اما محمد با آرامش خاصی گفت؛ انشاءالله به آبروی زائران امام حسین(ع)، پدرم مورد رأفت الهی قرار بگیرد.
تازه فهمیدم که تبلور عشق و جاذبه حسینی در میان خادمان حسین بن علی موج میزند و آنها با ایمان، یقین و معرفت به زائران خدمت میکنند و در این مسیر عاشقی همچون مجنون سر از پا نمیشناسند تا به وصال محبوب خود برسند.