گودرز گودرزی در یادداشتی در ضمیمه جامعه امروز روزنامه اطلاعات نوشت:«الکسیس کارل» (1944- 1873 میلادی)، پزشک فرانسوی و برندۀ جایزۀ نوبل فیزیولوژی، بر این باور است که انسان، ترکیبی است از یکصد هزار میلیارد سلول که هر کدام از سلولها به تنهایی ترکیبی است از یکصد هزار ژن گوناگون که هر ژن، رشتههای مارپیچی و درازی به نام «دی.ان.ای» است.1
او میگوید: اگر بتوانیم این رشتههای مارپیچی را باز کرده و یک رشتة واحد درست کنیم، درازای آنها 120 هزار میلیارد کیلومتر خواهد شد. یعنی میشود چهارصد بار از زمین به خورشید و از خورشید به زمین رفت و برگشت.2
نمیدانم سال 1358 بود یا سال بعدش که این جمله از «الکسیس کارل» توجه مرا جلب کرد: «انسان به همان اندازه که به جهان خارج از خود راه یافته و آن را میشناسد، از خود دور شده و حقیقت خویش را از یاد برده است.»
پنج یا شش سال پس از آن، تازه یک ماه از بیست سالگیام گذشته بود که نام الکسیس کارل را روی جلد کتاب «انسان، موجود ناشناخته» دیدم و با به یاد آوردن آن جملۀ زیبا و در عین حال درست، کتاب را خریدم و به خواندنش پرداختم. در آن سالها زیاد پیجوی «انسانشناسی» نبودم ولی نام کتاب، مرا به دنبال خودش کشید تا به پایش پول بریزم و بخوانمش و از شما چه پنهان، چیزِ زیادی از آن کتاب خوب که میگویند به بیست زبان زندة جهان ترجمه شده دستگیرم نشد!3
باری! سخن دکتر کارل را در همان 15-14 سالگی به حافظهام سپردم و در وقت و روزی مناسب، پشت میز ماشین تحریر بانک نشستم و شروع کردم به نوشتن آن. تقتق و چقچق دکمههای ماشینِ تایپ محل کار پدرم، به هیچجا برنخورد و خاطری را آزرده نکرد و توی مخِ حسابگرِ مشتریهای پول و چک و سفته بهدست رژه نرفت؛ زیرا در آن ساعت، بانک چنان شلوغپلوغ بود که صدا به صدا اگر نگویم نمیرسید ولی به سختی میرسید.
سخن دکتر الکسیس کارلِ اندیشمند را هنوز دارم. آن را که پشت یکی از کاغذهای نازک آبیرنگ بانک تایپ کرده بودم، پشت جلد یکی از کتابهای شخصیام - که نمیدانم دارمش یا نه- چسباندم و بر حَسَبِ عادت، کتاب را با مشمعِ سفید جلد کردم.
آن سالها زندهیاد پدرم «تحویلدار» بود؛ تنها کارمندی که مستقیما با پول نقد و چک و سفته و حوالۀ مردم و مشتریها سروکار داشت و از وقتی که پا درون بانک میگذاشت تا زمانی که ساعت کاری تمام میشد و پایش را از بانک بیرون میگذاشت، دستهاش پرِ پول و چک بود؛ از اسکناسهای کوچک 20 ریالیِ نارنجیرنگ تا اسکناسهایِ درشتِ ده هزار ریالیِ سبزرنگ و چکهای بزرگ و کوچک.
گاهی هم این وسطها سکههای یک ریالی تا 20 ریالی، با سروصداهاشان خودی نشان میدادند و عرض اندام میکردند. تحویلداران بانکها پولها را با دست میشمردند. در آن روزگارانِ بهیادماندنیِ کمماشین، یا هنوز دستگاه پولشمار اختراع نشده بود یا به کشور ما ایران یا به استان ما لرستان یا به شهر ما الیگودرز پا نگذاشته بود!
آری! برگبرگ اسکناسهای ریز و درشت و سالم و پارهپوره و تمیز و کثیف، با انگشتهای فرز و چابک تحویلداران شمرده و دستهبندی و باندپیچی میشدند و مهر همان بانک، روی باندها زده میشد. انگشتهای پولشمار، آغشته به انواع آلودگیهای ناپیدا و میکروبهای پرخطر اسکناسها و سکهها میشد. باوجودی که کنار دست تحویلداران، ابر پولشمار بود ولی اغلب آنان از ابر پولشمارِ به اصطلاح ارگانیکی که آفریدگار در دهانشان کار گذاشته بود، استفاده میکردند، به این صورت که انگشت شستشان را با زبان تر میکردند و با کمک انگشت دیگر به شمارش اسکناسها میپرداختند و محلِ سگ به ابرِ پولشمارِ ساختة دست بشر نمیگذاشتند!
تحویلداری از کارهای پرمسئولیت بانک بهحساب میآمد. همه چیز با دست انجام میشد: از دریافت و تحویل چک و سفته و حواله و پول مشتری و شمردن دقیق آن و ثبت مقدار پول و مبلغ چک در حساب مشتری تا پرداخت و تحویل پول به مشتری و کسر از حساب او، بعد وارد کردن این رد و بدل کردنها در دفتر کل و محاسبة سود و بهرة یکماهة پساندازها و هزار و یک دنگ و فنگ دیگر که من نه آن زمانها از این چیزها سردرمیآوردم و نه این روزها که آفتاب زندگیام را پریدهرنگ و لب بام میبینم سردرمیآورم!
گاه پیش میآمد که موجودیِ نقدی صندوق با آنچه که در سندها و دفترها نوشته و ثبت شده بود، جور درنمیآمدند و تراز نمیشدند و دیو «کموکسر» از چراغ حسابکتابهای ناهمخوان بیرون میزد و قهقههای سرمیداد که تن و بدن کارکنان بانک و بهویژه شخص تحویلدار را میلرزاند و دچار دلهره میکرد. آنها با درِ بسته آنقدر میماندند تا اختلاف حساب، کشف و رفع میشد. اگر این معما و چیستان، حل نمیشد گردنِ تحویلدار، زیر گیوتین جبرانِ کسری میرفت و او باید جورِ اشتباهِ کاریاش را میپذیرفت و تاوان میداد و از جیب مبارک مایه میگذاشت.
آیا صابون این دیوِ قهقههزنِ چراغِ کموکسری به تن مرحوم پدرم خورده بود؟ شک ندارم که خورده بود. چندبار؟ نمیدانم. فقط میدانم بهندرت. ولی او صدای نخراشیده و نتراشیدة دیوِ کموکسر را به خانه راه نمیداد و میگذاشت در همان چهاردیواری بانک محبوس بماند.
بهتر است از دوربرگردان استفاده کنم و قلم را برگردانم سر اصل مطلب. دورافتادن انسان از حقیقت خود، میتواند مهیـبتریـن بـلا و بـزرگتـریـن زیـان برای او باشد. البتته «حقیقتشناسی» کارِ همه نیست و هر کسی نمیتواند از پسِ آن برآید. ولی مگر نه اینکه باید تکانی به خود بدهیم و در حد و اندازة استعداد و توان خود قدمی برداریم؟ بههرروی انسان، سنگ و کلوخ و تیرآهن و میلگرد و پارهآجر که نیست، بل ترکیبی است از 120 هزار میلیارد کیلومتر دی.ان.ای! انسان به این جهان پا گذاشته و بهتر است بگویم به این جهانش آوردهاند برای انجام کارِ ویژهای که بر عهدهاش نهادهاند. هر کس باید کارش را پیدا کند و انجام بدهد. شاید به نتیجة دلخواه نرسد و به آرمانش دست نیابد؛ ولی باید انجامش بدهد. نتیجه مهم نیست؛ گام برداشتن مهم است. اما او در این خطسیر، بازیگوشی میکند و ضمن پشت گوش گذاردن کارش، از خود هم غافل میشود.
به نظر من انسان تنها موجودی است که اغلب از خود فاصله میگیرد و تمایل دارد به چیزی یا کسی که خودش نیست نزدیک شود و خودش را یا شبیهِ غیر خود کند یا گمان کند که مانند آن غیرِ خود است. این تعریف من از انسان، تعبیر و برداشتی است از همان سخن دکتر کارل که از برش کردم، ماشینش کردم و چسباندمش پشت یکی از کتابهام. چرا چنین است؟ چرا بسیاری از ما انسانها دوست نداریم خودمان باشیم؟ چرا از خود عقبنشینی میکنیم و از دیدن خودمان و پذیرش ویژگیهایمان گریزانیم؟ چرا میخواهیم کسی باشیم که نیستیم؟ چرا نمیخواهیم خودمان را در آینۀ وجودمان ببینیم؟ چرا چشم بر جنبههایمان میبندیم و از خصایص و تمایلاتمان دفاع نمیکنیم و با ویژگیها و قابلیتهایمان قطع رابطه میکنیم درحالیکه باید خودمان باشیم؟ چرا اعتیادگونه دوست داریم خودمان را یکسره و با تمام توان نفی کنیم تا نگاه و نظر موافقی را به سوی خود بکشانیم؟ چرا تا دمِ مرگ به «خودنبودن» پایبندیم؟
این رفتار غریب و شگفت را که من از آن بهعنوان «خودفراری» نام میبرم، نشأتگرفته از چیست؟ آیا از آبشخور عدم شناختِ خویشتن، آب نمیخورد؟ چرا باید نظر و عقیدة دیگران (که شاید بسیاریشان معیوب و نارسا باشند) مهمتر از عقیدة خودمان نسبت به خودمان باشد؟ چرا ما دیگران را بیشتر و بهتر از خودمان میشناسیم و آنان را «واقعیّت» و خودمان را «توَهّم» میانگاریم؟4 آیا این نشانة جنون و بیماریِ ذهنی نیست که تصور میکنیم همه از ما بهترند، موفقترند، مشکلی ندارند و آب توی دلشان تکان نمیخورد و هیچ کموکاستی در زندگی ندارند؟ چرا نمیخواهیم باور کنیم و به این یقین برسیم که چراغ زندگی («منِ») هر کس در دست خود اوست و زل زدن به چراغ (و «منِ») دیگران، ندیدن و نهایتا خاموشی چراغ خودمان را درپی دارد؟ چرا توانایی شنیدن ندای درونی خود را از کف دادهایم و راهنماییهای درونی را نادیده گرفتهایم؟
شاید کسی پیدا نشود که در درازای زندگیاش حتی برای یکبار از خود نپرسیده باشد «من کیستم؟» اما آیا پس از این پرسش عظیم و اساسی، برای دستیافتن به پاسخش قدمی برداشتهایم؟ و اگر به خود زحمت دادهایم و گامی برداشتهایم، به چه نتیجهای رسیدهایم و برآمد و فرجامش چه بوده است؟
اگرچه این یادداشت ابتر و نارس را نوشتم، ولی اذعان میکنم من نیز درماندهام که من کیستم! چه کسی حاضر نیست «منِ» خویش را بشناسد؟ من هم مانند اغلب دیگر انسانها کوتاهی و تنبلی کرده و برای شناخت خودم و دیدن نورِ وجود خودم آنگونه که باید گامی برنداشتهام و در یک حرکتِ راکد در سایه ماندهام و نمیدانم کیستم و این بینهایت عذابم میدهد. پر پیداست که «من» بودنِ منِ فیزیکی و جسمی، منظور گفتار نیست و به درستی میدانم که رسیدن به پاسخِ «من کیستم؟» بههیچروی سهل و آسان نیست و انگشتشماران میتوانند به پاسخ یکچنین پرسشِ نفسگیری دست یابند. خوشا آنان که با دست یافتن به پاسخ این پرسش ژرفِ چالشبرانگیز و بنیادین، چراغ جوهر وجود خود را روشن کرده و باززاده میشوند و زادنِ راستین خویش را با چشم سر و دید دل و با همۀ وجود خویش شادمانه میبینند.5
پینوشتها:
1. از همینروست که میگویند نقشِ کیهان و هستی در دی.ان.ای هر یک از ما انسانها قرار دارد: «ما در جهان نیستیم، جهان در درون ما قرار دارد.»
2. برای لحظهای از ذهنم گذشت که اگر کسی بتواند با فروش ژنهایش- بهخصوص اگر ژنش «خوب» باشد!- 800 بار به خورشید سفر کند، پس اَبَرسرمایهدار است و لابد میتواند چندصد بل چندهزار هکتار از مرغوبترین زمینها در بهترین نقاط خوش آب و هوای آن نزدیکترین ستاره به زمین را بخرد و دهها بل صدها کاخ و ویلای فوق لاکچری بسازد و تعدادیشان را بفروشد و تعداد دیگری را رهن و اجاره بدهد و مابقی را برای خود و ورثه و مردهریگخورانِ خوش ژنش به ارث بگذارد! بهتر از من میدانید که «دسیلیون» عددی است که با 33 تا صفرِ ناقابل در جلو عدد بیارزش یک، خوشرقصی میکند! قیافه و کروکیِ آن این شکلی است:
000/000/000/000/000/000/000/000/000/000/000/1
3. بدون تردید اگر آن را بازخوانی کنم، بهرههای زیادی خواهم گرفت.
4. در کتابِ نوشتهشده ولی هنوز چاپنشدۀ «بُرادههای اندیشه» نوشتهام: دیگرشناسی، بهتر و لذیذتر از خودشناسی است، مثل چشیدن میوه ممنوعه!
5. بعضی وقتها به خود میگویم آیا همینطوری راحتتر نیستیم؟ اینکه خودمان را نشناسیم و زندگی را به روزمرگی و شبمُردگی سپری کنیم؟ اگر بشر قطرهای از دریای وجودش را میشناخت، زندگیاش از این که هست بدتر و تلختر نمیشد؟ زیرا شناخت و آگاهی، یکجورهایی ترسناک و رنجآور است.
به گفتة زندهیاد شهید دکتر شریعتی: «انسان فوارهای است که از قلب زمین عصیان میکند و در این جستن شتابان و شورانگیزش هرچه بیشتر اوج میگیرد، بیشتر پریشان و تردیدزده میشود.»
من در همان «بُرادههای اندیشه» -بخش «انسان»- نوشتهام: انسان مسألهای است که تا کنون هیچ نیرویی، هیچ دانشی آن را به درستی حل نکرده است. قرار است این مسأله تا چه زمانی بی پاسخ بماند؟ و اگر روزی روزگاری سرنخی از پاسخ به دست آمد، بعدش آیا معجزهای رخ خواهد داد و حیات، رنگ و بویی دیگر خواهد گرفت؟