رضا رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: در نوبت قبل و در ادامۀ برخی حکایتهای کشکی تاریخ، قرار شد داستانی را به نقل از زندهیاد «احمد شاملو» در اثر خواندنی و ارجمندش «کتاب کوچه» تعریف کنم که جا نشد و کار بدین جا کشید.
داستان از این قرار است که میگویند در قدیم، چوپانی گلهاش را به صحرا برد. به درخت تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی درگرفت.
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را که چوپان روی آن بود، به این طرف و آن طرف میبُرد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال، مستأصل شد. از دور، بقعة امامزادهای را دید و گفت:
ـ ای امامزاده! گلهام نذر تو، اگر از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخة قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت و گفت:
ـ ای امامزاده! خدا راضی نمیشود که زن و بچة منِ بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همة گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم. پس قدری پایینتر آمد. وقتی که نزدیک تنة درخت رسید، گفت:
ـ ای امامزاده! نصف گله را چطور نگهداری میکنی؟ آنها را خودم نگهداری میکنم. در عوض، کشک و پشم نصف گله را به تو میدهم. وقتی که کمی پایینتر آمد، باز گفت:
ـ بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود. کشکش مال تو، پشمش مال من، به عنوان دستمزد.
وقتی که باقی تنه درخت را سُر خورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
ـ مرد حسابی! ... چه کشکی، چه پشمی؟ ... ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد!
ترکیبات کشکی!
همین کشک مورد نظر، گاهی با موادی دیگر ترکیب میشود و چیزهای عجیبی میسازد مثل «آش کشک» که بسیار خوشمزه است و پیش از اینها نیز ذکر خیرش به میان آمد.
خود آش به اندازۀ کافی حساس هست؛ بهخصوص اگر جوری پخته شود که یک وجب روغن روی آن باشد. طرف فاتحهاش خوانده است!
حالا تصور بفرمایید که همین آش مورد بحث را بدهند خالۀ آدم درست کند. میشود همان «آش کشک خاله»ی معروف که در فرهنگ عامه، مردم بر این باورند که: «بخوری پاته، نخوری پاته»!. یعنی به هرحال، توی پاچهات رفته!
و در مثلآباد این سرزمین، این عبارت زمانی به کار میرود که شما به هر دلیلی مجبور به پذیرش چیزی بشوید که در حالت عادی ممکن است آن را نخواهید و نپذیرید.
مثل این است که شما یک آدمی را انتخاب کرده باشید که برای مدت معلومی مدیر و مسؤول یک جایی باشد. در این مدت، هر گفتار و رفتاری از وی ببینید، مجبورید تحمل کنید. اعتراضی هم بکنید، یک ظریفی پیدا میشود میگوید خودتان انتخاب کردید. آش کشک خالته؛ بخوری پاته، نخوری پاته!.. و اینگونه با یک ضربالمثل پیشساخته، سر و ته قضیه را به هم میآورد و دست شما هم که توی پوست گردو!
ما یک رفیق شفیق جنوبی داریم که ساکن بندرعباس است و متأسفانه طنزپرداز!. که البته بارها گفتم باز از بیکاری بهتر است. خوشبختانه «راشد انصاری» نام دارد و در عالم طنز، «خالو راشد» هم نامیده میشود.
هم ایشان، زمانی که میخواهد از وضعیت بغرنج و دلخراش آسفالتهای سطح شهرش شکوه و شکایت کند و بگوید که مثل جگر زلیخا شده؛ بالاجبار از آش کشک خالهاش مایه میگذارد. همیشه که نباید پای عمه در میان باشد!