گودرز گودرزی در ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: مادرم پرده را کنار زد و از پشت پنجره، آسمان شب را نگاه کرد. نفس بلندی کشید؛ جوری که شانههایش بالا و پایین شد. بعد پنجره را دوباره با پرده پوشاند و درحالیکه به طرف سماور میرفت که قُلقُل میکرد گفت:
- آسمون قرمزه. فکر کنم امشب برف بباره.
پدرم صدای رادیوی دو موج جلد چرمیاش را کم کرد و بیآنکه به کسی نگاه بکند، گفت:
- خدا کنه!
بعد انگار که یادش افتاده باشد من هم توی اتاق هستم، رو کرد به من و گفت:
- امید! اینقدر به بخاری نچسب؛ میسوزیها!
مادرم که داشت با قوری چینی- که این طرف و آن طرفش دو تا گل محمدیِ سرخِ خوشگل مثل هم چسبیده بود- چای توی استکانها میریخت، از زیر چشم نگاهم کرد و گفت:
- بیا عقبتر مادر!
کتاب فارسی و دفتر مشقم را روی قالی، کمی عقبتر سُر دادم و پاشدم تا قرمزی آسمان را ببینم. پابلندی کردم و از گوشه پنجره، ذرهای از آسمان را دیدم که انگار کسی با قلممو آن را با رنگِ نارنجیِ سیر، نقاشی کرده بود. هیچ ستارهای دیده نمیشد. گویا ستارهها زیر آن رنگ به خواب رفته بودند. فکر اینکه قرار است امشب برف ببارد، خوشحالم کردهبود.
بیآنکه کسی صدایم کند، برگشتم طرف کیف مدرسهام. اما همینکه روی دفترم خم شدم تا دنباله مشقم را بنویسم، فکرم به طرف برفبازیِ فردا بال گرفت. توی دلم خداخدا میکردم که بتوانم با بچهها یک دل سیر سُرسُرهبازی کنم.
***
خانممعلم داشت تندتند مشق بچهها را نگاه میکرد و با خودکار قرمز خط میزد. وقتی به من رسید، نگاهی به دفترم انداخت و همینکه خواست آن را خط بزند، خم شد و چشمهایش را ریز کرد و بعد دفتر مشقم را برداشت و برای یک دقیقه نزدیک صورتش گرفت. وسط ابروهایش گره افتاد. ترس، وادارم کرد نگاهم را به تختهسیاه بکشانم. نوشتههای قروقاطی روی تخته اصلاً قابل خواندن نبود. زنگ تفریح گچ را برمیداشتیم و هرچی به ذهنمان میرسید مینوشتیم.
-اینا چیه نوشتی تو دفتر مشقت؟
صدای خانممعلم مرا از نوشتههای ناخوانای تختهسیاه به خودم آورد. بعد شروع کرد به خواندن مشقم:
- اگر برف زیاد ببارد میخواهم بزرگترین آدمبرفی دنیا را درست کنم و روی افشینخپله را کم کنم. افشین پسر همسایهمان فکر میکند فقط او خیلی سرش میشود و همهچیز را میداند.
ناگهان کلاس پُر از خنده بلند بچهها شد. بدنم خیس عرق شد و از خجالت داشتم مثل گلوله برف، آب میشدم.
- بلند شو!
به سختی از روی نیمکت بلند شدم. زبانم بند آمد. نتوانستم چیزی بگویم. خانممعلم دفترم را لوله کرد و آن را کوبید روی میز و گفت که بروم گوشه کلاس و یک پا و هر دو دستم را بالا بگیرم.
- مواظب باش پاتو زمین نذاری وگرنه...
***
- امید! مادرجون! لِنگ ظهر شد. پاشو.
مژههایم را با تنبلی از هم جدا میکنم. چشمهای مادرم که سروصورتم را دید، همه چیز را خواند. لبخند به لب آورد و گفت:
- نگران نباش. مدرسهها تعطیلند.
بعد همینطور که داشت آب میگرفت به قوری گفت:
- پاشو ببین چه برفی اومده!
مثل برق از جا پریدم و رفتم توی ایوان و با یک دنیا شور و شادی، زُل زدم به برفهای توی حیاط. از خوشحالی روی پا بند نبودم. ناگهان درحالیکه بیهوا داد میزدم: «وای خداجون! چهقدر برف!» دمپایی بهپا دویدم وسط برفها...