جلال رفیع: استاد پیشکسوت، شادروان مهدی بشارت، قفس تن را شکست و در فراخنای کاینات به پرواز درآمد. طعم این خبر نابههنگام بسیار تلخ بود، هر چند در ذائقه خودش که همیشه لطیفههای اجتماعی و سیاسی معنادار بر زبان میآورد و شنونده را شاد میخواست و شاداب میکرد، شیرین است؛ زیرا رهاشدن از قفس تن برای کسی که با رنجهای مردم رنج میکشد و با دردهای آنان دردمند است، ابتهاجآور است. هرچند فقدان و فراق او برای خانواده و خویشان و دوستان و همکاران و همراهانش سخت و سنگین است.
استاد بشارت، هم در جبهه دفاع جانانه از میهن در نخستین سالهای جنگ تحمیلی، برای همه ما پیشکسوت بود و هم در سالهای بعد در عرصه فکری و فرهنگی و فرهیختگی و علمی و مطبوعاتی، حقیقتاً ردای پیشکسوتی را بر تن داشت.
ارتش صدام که به ایران حمله کرد و جنگ تحمیلی آغاز شد، سفیران دو دولت عراق و ایران، کشور میزبان(!) را ترک کردند. بشارت اما در سفارت ایران باقی ماند. وجودش در عراق، بشارت شجاعت و شهامت بود.
طرح و شرح ماجرای آن روزگار در روزنامه اطلاعات، که با قلم خود استاد نگاشته شد، هنوز هم و بلکه تا ابد خواندنی است. میگفت تلخترین و فاجعهبارترین خبر برای من و همکارانم در غربت بغداد، شنیدن حمله هوایی و زمینی نظامیان دولت بعثی عراق به کشورم ایران و به هموطنان و هممیهنانم در سال ۵۹ بود. سخت در خود مچاله شده بودیم تا این که غرش ناگهانی و دلیرانه هواپیماهای فانتوم ایران بر فراز آسمان بغداد را شنیدیم و از فرط شادمانی یکدیگر را در آغوش گرفتیم و گریستیم. اشک شوق ریختیم و احساس عزت و غرور درونمان آتشفشان شد. به یکدیگر تبریک گفتیم و گفتیم آفرین بر خلبانان غیور و جانبرکفنهاده ایران سرافراز که رعدآسا و تندروار آسمان بغداد مهاجم و متجاوز را برای ساعات ممتد و مکرر به لرزه درآوردند، حتی اگر بمبارانشان خون کارکنان سفارت ایران در عراق را نیز ناخواسته بر زمین بریزد.
هر خلبان ایرانی، رعدی بود که نعره مقاومت ملت صلحدوست و ضد جنگ ایران را در سپهر بهترسآمیخته بغداد منعکس و منتشر میکرد. رعدی و نعرهای که برای ما (کارکنان سفارت)، سرود عشق و میهندوستی بود. نه از آن حیث که احتمالا ًبیگناهی از مردم عابر در خیابانهای بغداد را ناخواسته آسیب بزند، بلکه از آن حیث که لرزه بر اندام بعثیان دولت صدام میافکند تا دریابند که حمله هوایی و زمینی همهجانبه و فراگیرشان به کشورم چه تاوان و چه غرامتی را برای آنان ارمغان میآورد.
انگار صدای رسای فردوسی از پس قرون و اعصار تاریخ، بار دیگر در گوش کاخها و کاخبستران خلافت بغداد طنینافکن شده و هیمنه و هیبت متجاوزانهشان را بر خاک ذلت فرو میکوفت. انگار هر خلبان ایرانی بر فراز قصر خلیفه مغرور و متکبر و نژادپرست عراق آن روزگار، یک شاهنامهخوان بود. انگار هر خلبان برای ما (کارکنان سفارت ایران در بغداد)، یک بشارت بود؛ بشارت.
ماهها گذشت و کارکنان سفارت یکی پس از دیگری به ایران بازگشتند، اما بشارت در سفارت باقی ماند و همچنان وجودش و حضورش بشارت بود. سرانجام در سفارت ایران تنهای تنها ماند و البته در حکم گروگان. یعنی هر لحظه ممکن بود در پاسخ یکی از مظاهر مقاومت ملت ایران و سربازان و رزمآورانش، تیرباران شود یا سرش برای میهنش بریده شود.
بشارت، در سفارت زندانی شدهبود. در حصر میزیست. هر کاری باید با اذن و اجازه و اطلاع و اشراف دستگاه امنیتی خشن و خشمگین صدام انجام میشد یا نمیشد. مغازهداران و عابران، گاه مرد بلندقامت رشیدپیکری را میدیدند که فاصله محدود میان سفارت ایران و دکه روزنامهفروش یا سیگارفروش یا خواروبارفروش را با قدمهای محکم طی میکرد و بر میگشت، در حالی که نیروهای آشکار و پنهان استخبارات عراق در تمامی مسیر او را زیر نظر داشتند تا ببینند احتمالا با چه کسی و چگونه تماسی کوتاه میگیرد و پیامی کوتاه مبادله میکند.
سالها بعد، چه شبها که بشارت در دفتر کار روزنامه اطلاعات با ما و با اصرار و التماس بسیار ما، از آن شبها و روزهای پر خطر سخن میگفت. هر اتفاقی در ایران و هر تصمیم یکشبهای در عراق و هر سیاست تازهای به تناسب اوضاع و احوال جبهههای نبرد، میتوانست مأموران امنیتی صدام را از در و بام ساختمان سفارت ایران در بغداد سرازیر و سرریز کرده، بشارت را با خشم و خشونت کاردآجین کند و به سارق و دشمن و بیگانه نسبت دهد.
پیشنهاد من به مدیران روزنامه اطلاعات این است که شرحنامه یا شاهنامه ایام حضور انفرادی بشارت در سفارت را که خلاصه خاطرات خطیرش سالها پیش در روزنامه چاپ شد، دوباره چاپ کنند. او مرگ در راه میهن را لحظه به لحظه، شب و نیمهشب، روز و نیمروز، در خواب و بیداری، تجربه کردهبود و مثل سرو و سپیدار، به نمایندگی از ملت ایران، راستقامت ایستاده بود و خم به ابرو نمیآورد.
این همه در حالی بود که خانواده او به شدت نگران احوالش در چنگ دشمن و در زیر گیوتین دشمن بودند و با شنیدن هر خبری میمردند و زنده میشدند. خود بشارت نیز در زندان تنهای سفارت، شب و روز، زهر فراق خانواده و فرزندانش را میچشید و غریبانه در کام میکشید.
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بیداران خوش است
ماه به ماه و سال به سال گذشت. در بازگشت به ایران به وزارت خارجه که جایگاه پیشینش بود نرفت و به ندای دعوت همکار نخستینش در سفارت ایران یعنی شادروان سیدمحمود دعایی لبیک گفت و به مؤسسه اطلاعات آمد، بی آن که جز دعایی (سفیر سابق ایران در عراق)، کسی بداند که این جوانمرد تنومند و روانتناور، که بودهاست و چه کردهاست و از چه شکنجهگاهی بازگشتهاست.
استاد پیشکسوت مطبوعاتی، مدیریت مجله «اطلاعات سیاسی، اقتصادی» را بر عهده گرفت. حضور و ظهور او، نه فقط برای سفارت ایران در بغداد، بلکه برای مؤسسه و روزنامه اطلاعات در تهران نیز بشارت بود. چه شبها که تا دیر هنگام و تا نیمهشب در دفتر کارش مینشست و صدها صفحه مقاله پژوهشی و علمی و سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و تاریخی را میخواند و استادانه در شکل و محتوا ویرایش میکرد.
به برکت نظارت او، مجله هر روز و هر ماه پربارتر میشد. کار به آنجا رسید که این مجله برای دانشگاهها و دانشکدهها و پژوهشگاهها و پژوهشکدههای سراسر کشور، جایگاه مرجعیت علمی را یافت و پژوهشگران بیشمار به نوبت در صف ایستادند تا مقالهشان یا پایاننامه دکتریشان از امتیاز جدی و علمی چاپشدن در مجله «اطلاعات سیاسی، اقتصادی» برخوردار شود.
چاپ مقالات دانشگاهیان در این مجله، بشارت بود؛ بشارت برای دانشجویان و استادان، بشارت بهمعنای آن که مقاله یا پژوهشنامه یا پایاننامه در حدی از اعتبار علمی برخوردار بوده که برای انتشار از طریق مجله «اطلاعات سیاسی، اقتصادی» شایستگی داشتهاست.
شادروان مهدی بشارت، خود، یک دایرهالمعارف بود. او در حوزهها و عرصههای مختلف و متعدد و متنوع علمی صاحب رأی و صاحب نقد و نظر بود.
با این همه، اسامی بیش از ده تن از نخبگان علمی دانشگاههای ایران و جهان را بر صدر مجله به عنوان استادان مشاور مینوشت، بیآنکه آنان در دفتر مجله حضور داشته باشند و بیآنکه همه آنها همیشه بر مقالات چاپشده در مجله نظارت داشتهباشند. گرچه همکاران فرهیخته و ارجمندی (غیر از آن گروه استادان مشاور و نامنوشته در هر شماره) در دفتر کارش داشت که امدادگرش بودند، اما حقیقت این است که در اینجا نیز او همچنان بشارت تنهایی را با خود همراه داشت و بار مطالعه و ارزیابی و بازنگری را تنهای تنها بر دوش میکشید و سرانجام در مورد مقالات و پژوهشنامهها عمدتاً خود به تنهایی (و البته پس از مشورت با دوستان و همکاران از جمله گاه و بیگاه با این بنده شرمنده) تصمیم میگرفت.
کسانی که میپنداشتند نخبگان یعنی صاحبان اسامی نوشتهشده در صدر هر شماره از مجله به عنوان گروه استادان مشاور و معتبر و معروف، واقعا در دفتر مجله حضور دارند و اعمال نظر میکنند، هر بار فشار و اصرار در میان میآوردند که نامهای آن نخبگان مسألهدار(!) باید از روی صفحه مجله برداشته شده و از شناسنامه مجله حذف شود؛
طرفه این که در دهه هفتاد کسانی به بشارت هشدار میدادند که ما مرد میدان جنگ تحمیلی بودهایم و «ما اَدریکَ» که جنگ چیست و تو چه میدانی که در جبهههای نبرد حق علیه باطل بر ما چه گذشته و حالا در دوران پس از جنگ به عنوان لیبرالهای جنگندیده از خواب زمستانی برخاستهاید و مقالات غیر قابل تأیید بلکه مصداق تهاجم و شبیخون و ناتوگری را منتشر میکنید و بدتر این است که نام بیش از ده تن از بهاصطلاح نخبگان غربگرا و نئولیبرال و دشمندوست را هم بر پیشانی مجلهتان بشارت میدهید و البته باید این بشارتدهی را پاک از ریشه پاک کنید، وگرنه تحمل نخواهدشد.
شادروان بشارت، هرچه این قبیل کسان را بشارت میداد که فقط منم و خودم و عملا گروه در کار نیست و فقط بر اساس سابقه چنین نوشته میشود و اصلا بسیاری از آنان از ایران رفتهاند و نامشان به عادت سابق کماکان بر صدر مجله نگاشته میشود و خوشدل باشید که هیچ غریبهای جز خودم مسئول این مقالات و پژوهشنامهها نیست، باور نمیکردند.
سرانجام شادروان بشارت، خسته از بارها و بارها توضیح و تشریح، عملا حذف اسامی آن نخبگان یا به قول مخالفانشان نخبهنمایان را بشارت داد! و آن همه را که فقط نامشان اعتبار میداد و بس، از پیشانی مجله پیرایش کرد!
جالب و جاذب در اینجا این است که بشارت در محاجه با مهاجمان حتی یکبار نمیگفت که من هم در حوزه زحمات جنگی شما کمی تا قسمتی سهیم بودهام و جانم در چنگ دشمن و در زیر گیوتین صدامیان گروگان بودهاست و بر این جانفشانی ایوبانه صبوری نشان دادهام و لحظهبهلحظه مرگ را تجربه کردهام و...
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست
اکنون در و دیوار سفارت ایران در بغداد و در و دیوار دفتر مجله «اطلاعات سیاسی، اقتصادی»، مراتب بیگناهی و دلیری و فتوت و صبوری و جانفشانیاش و متفکرانه و نقادانه زیستن و چراغ علم و دانش را برافروختن و عمری به جامعه دانشگاهی و دانشگاهیان خدمتکردن و انتشار مجله معتبر و آکادمیک و پژوهشی »اطلاعات سیاسی، اقتصادی» به دست این بزرگمرد و بزرگوارمرد را شهادت و بشارت میدهند.
صدامیان اما رفتهاند و مسئولیت پاسخگویی به تاریخ را بهناچار گردن گرفتهاند و جای آن است که بگوییم:
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
وز می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر بهدست تفرقه دادن نه زیرکی است
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
البته متأسفانه دنیای بشر امروز هنوز به چنین بشارتی نایل نشدهاست و هنوز باید گفت درجا و بیجای جهان، خصم از میان نرفت و سرشک از کنار هم.
کاش روزی فرا رسد که در دنیای نوین بتوانیم ما هم فارغ از هول و هراس جنگ و خونریزی و دیگرکشی، مانند آن عزیزمرد بر مزار استاد پیشکسوت، شادروان مهدی بشارت، سایه افکنیم و سرمست و پرنشاط بخوانیم:
بشارت بر به کوی میفروشان
که زاهد توبه از زهد ریا کرد!