فربد فدایی: برای انسان نخستین که به موهبت سخنگویی ممتاز شد، واژهها جنبه جادویی داشتند. آنها نه فقط بر مسمای خود دلالت میکردند، بلکه در ذهن انسان نخستین، گاه تبدیل به خود آن شی یا شخص میشدند.
از این رو بود که بشر اولیه گمان میکرد با نام بردن از یک موجود، امکان تأثیرگذاشتن بر آن نیز هست. با چنین تلقی و اندیشهای بود که چهل دزدبغداد با طرف خطاب قراردادن غار، به آن دستور میدادند باز شود، یا با نام بردن از غول، او در طرفۀالعینی حاضر میشد.
به تدریج این نیروی جادویی واژهها، به نیروی جادویی فکر گسترش یافت. انسان بر این باور شد که با خواستن چیزی و اندیشیدن به آن میتواند بر آن تأثیر بگذارد. بسیار جالب است که کودکان نیز چنین میاندیشند. در جهان اندیشه کودکان شگفتیهای دیگر نیز هست.
ابتدا باید بگویم که اندیشه کودکان از نظر کیفی با بزرگسالان متفاوت است. اندیشه کودکان برخلاف بزرگسالان که مقید به منطق و علیّت است (یا به ظاهر چنین است)، محدود به منطق و علیّت نیست بلکه از اصل لذت پیروی میکند.
یعنی در اندیشه کودک، هر آنچه که او را خوش آید میتواند روی دهد. بسیار دیده و شنیدهاید که کودک چیزی را که در عالم واقع امکانپذیر نیست میطلبد و برآوردن آن را بدیهی میداند.
برای نمونه هواپیمایی را در آسمان میبیند. به مادر میگوید آن را برایم بگیر و به دستم بده. گویی اگر مادر دست دراز کند میتواند هواپیمایی را که کیلومترها دورتر است و از این رو کوچک مینماید بگیرد و به دست کودک بدهد.
ریشهای از این طرز تفکر، در بزرگسالی باقی میماند اما در عمق است و تنها در رویاهای شبانه یا رویابافیهای روزانه خود را به سطح خودآگاهی میرساند و آشکار میشود.
لیکن تردید نداشته باشید که این طرز فکر در برخی بزرگسالان به نحوی بارز باقی میماند و رویه تفکری آنان را تشکیل میدهد. آنان بزرگسالانی هستند که گمان دارند هر چه بخواهند قابل انجام است و باید انجام شود. شما آنان را در محیط خانواده، در اداره، در جامعه بزرگ و حتی در کارگزاران حکومت میبینید.
زمانی که ناپلئون بناپارت میخواست به ایتالیا حمله کند که مستلزم عبور از کوههای آلپ بود، خطکشی را بر روی نقشه اروپا گذاشت و بین محل اردوگاه خود، با مقصد مورد نظرش در ایتالیا با مداد خط مستقیمی کشید و گفت سربازان من از جادهای که من مشخص کردم باید عبور کنند. زمانی که مهندسان به او گفتند ساختن این جاده غیرممکن است، جملهای را به زبان آورد که به صورت ضربالمثل درآمد: «غیرممکن، غیرممکن است».
از نظر این دیکتاتور، ساختن این جاده به همان آسانی کشیدن خط مستقیم بین دو نقطه در نقشه بود. بعدها در این مورد ضربالمثل دیگری هم ساخته شد: «از نظر کسانی که خودشان کاری انجام نمیدهند، غیرممکن غیرممکن است!» سایر خواست های این دیکتاتور نیز که مبتنی بر تفکر فرآیند اولیه (تابع اصل لذت و بیتوجه به روابط منطقی و علت و معلولی) بود برای فرانسه و اروپا جنگ و ویرانی به ارمغان آورد.
نکته مهم این است که این طرز تفکر ابتدایی، مخاطبان خود را بین آن عده از آحاد جامعه که چنین میاندیشند و کم هم نیستند پیدا میکند و هوادارانی مییابد که با اصل علیت و منطق سروکار ندارند و گمان میکنند خواستن آنان به معنای علمیبودن خواست آنان است، بنابراین با هدفها و روشهای غیرمنطقی جامعه را با مشکل روبرو میکنند.
گفتن مکرر درباره یک موضوع باعث میشود آن موضوع واقعی به نظر برسد و به همین دلیل است که گوبلز، وزیر تبلیغات نازیها، عقیده داشت دروغ را هر چه بزرگتر و هر چه مکررتر بگویید، تا به عنوان واقعیت جلوه کند.
جای تأسف است که این افراد که به علت ناتوانی در نیل به مرحله تفکر ثانویه (اصلی واقعیت + اصل علیت)، در همان مرحله تفکری ابتدایی باقی ماندهاند به همین علت نیز بین عوام معروفیت و محبوبیت پیدا میکنند و منشاء مشکلات فراوان میشوند. هیتلر، موسلینی، استالین و مائوتسه تونگ از این جملهاند و خوانندگان عزیز مصادیق این وضعیت را در بسیاری از حکمرانان معاصر هم ملاحظه میکنید.
اصولاً طبیعت بشری متمایل به روشها و راهحلها و تبیینهای ساده است و از هر آنچه با پیچیدگی و دشواری همراه باشد میگریزد، مفاهیم مجرد و انتزاعی را به دشواری درمییابد و خیلی اوقات فقط مصادیق واضح را درمییابد. بههمین دلیل است که هدفها و روشهای ساده و ملموس اما نادرسترا به واقعیتهای پیچیده و دشوار ترجیح میدهد و حرف برای او جذابیت بیشتری دارد تا عمل. اما...
سودی از گفته نبردیم بیا تا چندی لب ز گفتار ببندیم و به کردار شویم.