اندیشه پویا نوشت: فاطمه صادقی دختر خلخالی میگوید: یک بار در تاکسی تهران به کرج یکی از این آدمهای حرصی نشسته بود و شروع کرد به فحشهای بد دادن به بابای من. بعد هم گفت فلانی را یک بار در یکی از شهرهای جنوب فرانسه با دو گونی طلا گرفتند و زنش هم همراهش بود. آن لحظات به من سخت میگذشت، اما از تصور این که مادرم یک گونی طلا دستش بوده خندهام گرفته بود. پس از رد صلاحیتش و آغاز ایام انزوا رفت قم و تقریباً هفتهای یا دو هفتهای یک بار همدیگر را میدیدیم. کاملاً خودش را منزوی کرد. از سیاست خیلی سرخورده شده بود و رفت که رفت.
پدرم به هیچ وجه آدم مهربانی نبود. به شدت سختگیر بود اما من از پدرم کتک نخوردم. پدرم مجموعهای از بیماریها را داشت. هم پارکینسون داشت و هم آلزایمر و هم مشکل قلبی. توی رختخواب رفت.