محمد صالح علاء در یادداشتی در ضمیمه امروز روزنامه اطلاعات نوشت:سینما در دوران مدرن، اساساً پدیدهای جامعهشناختی است؛ اما شهرت، موضوعی قدیمی است. هر چند امروز سینما افراد مشهور را تبدیل به محصولات اقتصادی کرده که آدمیان به چیزها و اشخاصی گرایش دارند که بیشتر میشناسند.
این که ما چرا دربارۀ اشخاص مشهور کنجکاویم، یک ترم روانشناسی است. اما تأثیر آن در اجتماع، مربوط به جامعهشناسهاست. در یک تعریف ساده، هر چیز یا هر کس که زیاد دیده شود، مشهور میشود.
مثال را، درهمان برنامۀ تلویزیونی سال ها پیش من (باعنوان: «دو قدم مانده به صبح» و «چشم شب روشن»)، بنده از دیگر کارشناسهای عزیزمان مشهورتر بودم!
زیرا در دوربین، بیشتر از ایشان دیده می شدم. اما مشهورتر از من، آن دیوار رو به روی من بود در استودیوی محترم که در تصویر، بیشتر از من دیده میشد!
البته ما نهتنها به اشخاص مشهور، که به کسانی که شبیه ایشان هستند هم کنجکاویم. حتی به آنها که در کار جعل شهرت هستند.
چند سال پیش با یکی از همکارهای تلویزیونی، سوار کجاوۀ لیلی بودیم. زیر پل سیدخندان، ایشان را پیاده کردم. به احترامش ایستاده بودم تا برود که افسر محترمی آمدند و به خاطر توقفم گفتند: بزن کنار! من هم زدم کنار. گفتند گواهینامه، کارت ماشین. من کیف مدارکم را گم کرده بودم. ناچار المثنّای آنها را با دو برگه چکپول که در جوف پلاستیک کارتها گذاشته بودم، تقدیم کردم و چون در آن سالها خیلی فیلم بازی میکردم، تصادفاً چند نفر از هموطنانم مرا شناختند و دور من جمع شدند.
من به آقای افسر راهنمایی عرض کردم اجازه بدهید بروم زیر پل، داخل ماشین بمانم. پذیرفتند. من مدتی نشستم تا که افسر محترم دیگری آمدند گفتند: حالا چرا این قدر زیاد دادی؟!
گفتم من زیاد ندادهام، تنها مدارکم را دادهام. گفتند: «پس آن چکپولها برای چیست؟» دستپاچه ماجرای گم شدن کیف و داستان چکپولها را تعریف کردم.
گفتند: «به هر روی باید منتظر بمانی تا رئیس بیاید.»
من منتظر ماندم تا رئیس منطقه آمدند. ایشان همین که مرا دیدند، گفتند: «بهبه آقای ابوالفضل پورعرب عزیز!... شما کجا، اینجا کجا؟» گفتم: «ببخشید جناب سرهنگ، من ابوالفضل پورعرب عزیز نیستم.» میخواستم بگویم صالحعلا هستم که ایشان از فرط لطف و اشتیاق، فرصت ندادند و گفتند: «آقای پورعرب، من خودم از دوستدارهای شما هستم. بچهها هم شما را دوست دارند. پسرم عکس شما را پشت در کمدش چسبانده.»
باز من گفتم: «لطفاً به پسرتان سلام برسانید، ولی من آقای پورعرب نیستم.» ایشان گفتند: «خواهش میکنم این قدر شکستهنفسی نفرمایید.»
من وقتی دیدم ایشان دلشان نمیخواهد من آقای پورعرب نباشم، عجالتاً پذیرفتم. ایشان هم مدارک و چکپولهایم را با احترام برگرداندند، دست دادند و گفتند: «به آقای خسرو شکیبایی سلام برسانید.»
میخواستم بگویم ایشان فوت کردهاند، اما دیدم احتمالاً ایشان آقای شکیبایی را با آقای پرستویی اشتباه گرفتهاند. پس خداحافظی کردم و راه افتادم. در راه به خودم گفتم بالاخره تو هم لذّت شهرت را چشیدی، اما افسوس که همین یک بار هم خودم را نشناختند.
ولی رویهمرفته، خوشبختی بزرگی است که شبیه آقای پورعربم که اگر شبیه ایشان نبودم، معلوم نبود تا کی باید زیر پُل منتظر میماندم