الهه ایزدی در ضمیمه آفتاب مهتاب روزنامه اطلاعات نوشت: دفعه اولی که میخواستیم برویم به یک فروشگاه زنجیرهای، فکر کردم قرار است چند تا فروشگاه پشت سرهم را ببینم که مثل زنجیر به هم وصل شدهاند، ولی خبری از زنجیر نبود.
از دم در ورودی سبد خرید چرخدار را برداشتم و هر چیزی را که دیدم و خوشم آمد، ریختم توی سبد. انگار یک قانون نانوشته وجود داشت که باید تا موقع رفتن به صندوق سبد را پر میکردم. در یک راهروی خلوت بین قفسهها، پایم را روی لبه پایینی سبد چرخدار گذاشتم و با سرعت توی دل راهرو شیرجه زدم. چرخ که از حرکت ایستاد، درد شدیدی را پس کلهام احساس کردم.
پدرم بود که گفت: یه بار شد بیاییم بیرون تو مثل آدمیزاد رفتار کنی؟
پرسیدم: مگه آدمیزاد چه جوری رفتار میکنه که من نمیکنم؟
گفت: مثل آدم! و متفکرانه به چشمهای من خیره شد. من که از جوابش چیزی دستگیرم نشده بود، خودم را زدم به آن راه و پیچیدم توی راهروی بغلی. خانمی کیف دستی و بچه کوچکش را گذاشته بود توی سبد چرخدار و خریدها را ریخته بود روی بچه. از کنارش که رد شدم دیدم دسته مگسکش توی گوش بچه است و با ولع خاصی قوطی شیرخشک را لیس میزند.
دوباره از قفسهها چند تا خوراکی دیگر برداشتم و برگشتم توی راهروی اصلی که دوباره پس کلهام سوخت. پدرم درحالیکه دستش را میمالید، گفت: این آشغالا چیه برداشتی؟ و چرخ را از دستم گرفت.
هر خوراکیای که از توی سبد بیرون میآمد، مثل خنجری توی قلبم فرو میرفت. جلوی صندوق ایستادیم. نوبتمان که شد و قیمت را شنیدم، خواستم خودی نشان بدهم. گفتم: چه گرون شد. تخفیف بدین!
بابا چندبار برایم چشم و ابرو آمد که منظورش را نفهمیدم. به قول خودش «پول همان چند تا چیز اصلی و مورد نیاز» را پرداخت کرد و آمدیم بیرون. داشتم به دو سه تا خوراکیای که جان بهدر برده بودند فکر میکردم که برای بار سوم پس کلهام سوخت. برگشتم و نگاه کردم.
دستهای بابا پر بود از سه تا کیسه پارچهای خرید؛ همانها که مادرم همیشه میدهد زیر بغلش تا کیسه نایلونی نگیرد و لااقل کاغذ و نایلون کمتری گوشه تراس جلوی آشپزخانه جمع شود. خلاصه نفهمیدم بابا با آن دستهای پر، چهطوری به من پسگردنی زد و گفت: صندوقدار کارهای نیست که باهاش چکوچونه میزنی!
بعد خندیدیم.
من و بابا با هم شوخی داریم و من خیلی جاها بزرگنمایی کردم. برای این که خیالتان راحت شود، بعضی پسگردنیها را با «ماچ از کله» عوض کنید!