سه‌شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۳ - ۰۵:۲۴
نظرات: ۰
۰
-

«محمدعلی علومی» رفت، اما زنگِ صدای بومیِ بمی‌اش، با آن بغضِ اصیلِ مستمر، همچنان در خاطرم مانده؛ صدای زخمیِ مردی که از بدِ روزگار به انزوا گریخت و «در زندگی زخم‌هایی هست که در انزوا».

مجتبی احمدی در یادداشتی در توصیف مرحوم محمدعلی علومی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: 

یک
یکی از روزنامه‌ها زنگ زد که: «برایمان ۷۰۰ کلمه درباره آقای علومی بنویس»؛ و من در آن چندروز، ۷ کلمه هم نتوانسته بودم بنویسم. غمباد گرفته‌ بودم؛ از همان صبح که ساعت هنوز هفت نبود و تلفنم را از حالت پرواز درآوردم و چند ثانیه بعد، پیامک‌های نرسیده شبِ گذشته، پشت سر هم رسیدند؛ یکی‌شان:«سلام. آقای علومی فوت کردند؟...»  و لعنت به صبحی که با سؤال آغاز شود! لعنت به روزی که با خبرِ مرگ به شب برسد.

دو
 بله،«محمدعلی علومی» رفت، اما زنگِ صدای بومیِ بمی‌اش، با آن بغضِ اصیلِ مستمر، همچنان در خاطرم مانده؛ صدای زخمیِ مردی که از بدِ روزگار به انزوا گریخت و «در زندگی زخم‌هایی هست که در انزوا». او البته مردِ مرگ نبود؛ زندگی را دوست می‌داشت. با همان صدای بغض‌آلود و زخم‌های بی‌بهبود، دور از آبادیِ امید و آرزو خانه نداشت. آرزوها داشت برای وطنش، برای زادگاهش، برای بم و ای بسا آرزو که خاک شده!
سه
 همین چند هفته پیش بود که از شماره‌ای ناشناس، پیامکی رسید؛ سلام و حال و احوال و اظهار محبت و چندتا استیکر گُل سرخ  نوشتم: «سلام. ببخشید شماره‌تان را ندارم، شما؟»؛ نوشت: «مجتبی‌جان، علومی‌ام»؛ به انضمامِ چندتا استیکر گُل سرخ دیگر. گُل از گلم شکفت. جواب دادم و عرض ارادت کردم و تمام  حالا این چندروز، هی به خودم بد و بیراه گفته‌ام که: مردک! او لطف کرده بود و پیام داده بود. شرط ادب بود که تو زنگ می‌زدی و حالش را می‌پرسیدی و احوالش را با صدای خودش می‌شنیدی. همان صدای بغض‌آلود که دیگر نیست. مثل صدای رفیق همشهری‌اش ایرج.

چهار
 سال ۹۶ زنگ زدم که: استاد، صفحه طنز روزنامه«اعتماد» را راه انداخته‌ام؛ قلم شما روی چشم ما! مشغول یک رمان طنز تازه بود آن‌روزها. گفت به‌تدریج که می‌نویسد، هرهفته بخشی را برایم می‌فرستد. 
هرهفته می‌نوشت و می‌فرستاد و شد ستون ثابت صفحه. صفحه یک‌سال بعد تعطیل شد و رمان تمام نشده بود. حالا او رفته و متن‌های تمام‌شده و ناتمام‌مانده‌اش مانده. علومی، یک نویسنده تمام‌عیارِ تمام‌وقت بود که بی‌وقت رفت؛ مظلومانه رفت و روزگار همچنان بر مُراد سفلگان می‌چرخد!

پنج
 نمی‌شد دوستش نداشت. مهربان بود، بی‌دریغ. فروتن بود، بی‌ادا. رفتنش را باور نمی‌کنم، اما اگر حالا هزاربار هم به‌جای پیامک، تلفن بزنم، دیگر جوابم را نخواهد داد. آن صدای خسته بغض‌آلود، غریبانه رفت و گریه امان نمی‌دهد....

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی