محمد صالح علا در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: سلام به دزدهای قدیم! دزدهای نازنینی که پابند اخلاق بودند، معرفت داشتند.
سر دهان اند که تا سُر ندهی، سِر ندهند. آنها که گویی ساقیان اند که انگور نمیافشانند. پس سلام به آنها که میخوردند به ید قوت لایموت، اما به بیرون باغ نمیفرستادند.
تا جایی که به تاریخ دسترسی است، دزدان همیشه بودهاند. نهتنها برخی آدمیان که حیوانها هم اموال دیگرها را به تصرّف درمیآوردهاند. اما در میان بیشتر دزدان، آدابی و اخلاقی هم بوده است.
مثل حکایت آن خرس و آن مرد که دزدانه وارد باغ شدند و مشغول خوردن. باغبان رسید و دید و خرس را بیرون کرد، ولی مرد را به درختی بست و شلاق میزد. چنانکه دزد به فریاد آمد که: ای بیانصاف، چرا به عدل رفتار نمیکنی؟ خرس بیرون کردی، اما مرا بستهای و شلاقکُش میکنی؟ باغبان گفت: زیرا که خرس به اندازه میخورد و میرود، اما تو هم میخوری و هم میبری و هم به بیرون این باغ میفرستی. تازه طلبکاری و فریاد هم میزنی!
آن حکایت را نشنیدی که پیش از روشنایی صبح، خواجه عازم حمام شد و در تاریک روشن راه، دوستش حسن به او رسید. حسن هم وقتی ملتفت شد خواجه به حمام میرود، گفت: ای خواجه جان، من هم از پی تو میآیم. و در پی او راه افتاد.
همانوقت دزدی کیسهبُر از خانه بیرون شد به این امید که تا هوا تاریک است، کیسهای بزند، جیب کسی بشکافد. پس دزد دورتر بود، خواجه پیش میرفت و دوستش از پی او. اما در همان راه، حسن بیخبر از خواجه جدا شد و راه دیگر گرفت و رفت.
خواجه به حمام رسید، به پشت سر نگاه کرد. در تاریکی شخصی را دید، فکر کرد این همان حسن است. پنهانی دست زیر لباس خود برد، کیسهای را درآورد و گفت: دوست عزیز، این کیسۀ زر به امانت نگهدار تا من از حمام بیرون آیم.
خواجه کیسه داد، به حمام رفت. پس از شستشو از حمام به در آمد. هوا روشن شده بود. خواجه دید مردی آنجاست. هم او پیش آمد گفت: ای خواجه، کیسۀ طلای خود بستان که تو امروز مرا از کار و زندگی بازداشتی که روز شده و کار من در روشنایی دشوار است.
خواجه با حیرت به او نگاه کرد. پرسید: تو کیستی؟ پس حسن کجاست؟ تو که حسن نیستی!... دزد گفت: از بخت بد من و اقبال بلند تو، من او نیستم. کاش بودم. واقعیت من دزدم، کیسهبُرم. جیب مردم را میزنم. خواجه لب گزید و گفت: آیا من در تاریکی، کیسه را به تو سپردم؟
دزد گفت: آری. خواجه پرسید: تو که کیسهبُری، دزد طرّاری. پس چرا کیسۀ مرا نبردی؟
دزد آه بلندی کشید و گفت: تو کیسه به من امانت سپردی. به جان کی و کی قسم که اگر به امانت نسپرده بودی، نهتنها کیسه میبردم که یک کوزه آب هم روی آن میخوردم. اما افسوس که من دزدی نیستم که امانت مردم ببرم.
خواجه جان، ما دزدها نان از عمل خود میخوریم. دزدی ما آدابی دارد؛ از جمله اینکه چون چیزی را مردم به ما سپردند، خیانت نمیکنیم و هم دزدی به قد نیاز اولاد و عیال میکنیم. همه به یکباره نمیخوریم. ما برخلاف دیگرها دزدی به اندازه میکنیم، مال مردم به اندازه میبریم.