تأملی فلسفی در باب بهار ایرانی و آغاز سال نو
ملتهای مختلف جهان همه روزی برای آغاز سال دارند و در این میان، تنها ایرانیان هستند که شروع سالشان با حیات دوباره جهان پیوند خورده و این به رغم گُسستهای تاریخی است و اصرارهایی که بر انکار این موضوع شده؛ اما همچنان وفادار این حقیقتاند که: نوروز بزرگترین روز سال است
یک روز پاییزی که داشتم به سیدی رباعیات خیام با صدای شجریان و شاملو گوش میدادم، ناگهان انگار که دست عنایتی بخواهد حال و هوای مرا تکمیل کند، لکة ابری از فراز جلگه گذشت و در عبور خود رگباری تند بر دشت و دمن نثار کرد. اقتران عجیبی بود که به لحظه وزنی میداد که از جنس ابدیت بود.
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادة گُلرنگ نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزة خاک ما تماشاگه کیست
رباعی بیشک راجع به بهار است و در قلب آن، نوروز. سبزه بیگمان رویش نوروزی است در ایران، مانند شقایق و نرگس و سُنبل. این یک صحنة بهاری است که به لطف این دو تن (و البته موسیقی شهبازیان) احساسی را در شنونده برمیانگیزد که صحنة «کولاک در کنار جویبار» بتهوون در سمفونی ششمش، سمفونیی که او خود آن را بسیار دوست میداشت. یاد ایران، یاد دامنههای کوه «بزْد» در بهار، چنان در من اوج گرفت که انگار کسی دل مرا میان دو انگشتش گرفت و آن را چلاند. چشمان من نیز انگار میخواستند با ابری که همزمان در رباعی خیام و جلگة مرکزی کالیفرنیا میگذشت، همراهی کنند (بیخود نیست که در برخی نسخهبدلها به جای «باز» در مصرع اول «زار» ثبت شده است؛ فکر میکنم این زار بیانگر حال کاتب است، و با توجه به اینکه کانون رباعی تکرار صحنة ابدی شادمانی است، در لحظة نوروزی به عنوان یک حقیقت، «باز» درستتر، یعنی حکیمانهتر است). من نیز عابری بودم همزمان بر جلگهای در سرزمینی دور، و در درون خاطره و تاریخی که از شاهرگم به من نزدیکتر بود.
چرا این صحنه چنین غوغایی در من بهپا کرد؟ چرا این لحظه چنان بر من وارد شد که «وقت» بر یک صوفی؟ جواب ساده و صریح است و نیازی به مقدمهچینی ندارد: برای اینکه من به عنوان یک ایرانی در درون شعر فارسی به شکلی پیشینی با این صحنه نسبت خاصی دارم که از سازههای سوژه بودن (یا «گزاراییِ») من است. نسبت من با بهار و نوروز، نسبتی است که از سازههای وجودی من است. این نسبت یک نسبت ساده نیست، بلکه نسبتی است معنادار، که از آنجا که مرا در نسبتی خاص و چندگانه با هستی قرار میدهد، حکمت وجودی مرا میسازد. در همین رباعی، من بلافاصله خود را در «امروز»ی مییابم که متعین است، و «باز»گشتنی است، در نسبتی که به شکلی کوشان، به شکل فرمانی به نوعی تعامل، «تماشاگه»ی است که به یک دیدن ساده، کاهیدنی نیست. «تماشاگه» نام دیگری است برای نوعی ارتباط میان انسان و جهان، که انسان را به توجهی عمیق و معنادار میخواند. تردید مکنید که نسبت ما ایرانیها با طبیعت، که در سیزة نوروزی و «سیزده بدر» به اوج آیینی خود میرسد، همیشه و از پیش، فراخوانی است به درنگ و اندیشیدن به نوعی از حضور سوژه در جهان.
امری که این رباعی از ما میطلبد، رفتن به یک «پیکنیک» نیست؛ فرمانی است به حیات، به تأمل بر گذرایی ذاتی آن. از ما میطلبد که رنگ سبز طبیعت را با رنگ سرخ باده، رنگ حیات، و رنگ امر انسانی بهمثابه نوعی فرآوردن طبیعت در سمت همبایی انسان، دوستی و شادمانی، تکمیل کنیم. «گُلرنگ» در این رباعی زکات انسان است به طبیعت در نوروز.
وجود؛ گذری مکرر میان هستی و نیستی
گیرم با اندکی تأمل و نه به عنوان یک دادگی پدیدارشناختی، میتوان دید که فیلسوف بزرگ از وجود بهمثابه گذری مکرر میان هستی و نیستی، آمدوشد، سخن میگوید، و نه به عنوان یک «هستِ» ازلی و ابدی، یک ماندگاری خللناپذیر. هستی فقط در سمت زمان است، و «هست» چیزی نیست جز عبور، یا دقیقتر نسبتی میان انسان و عبور. انسان عابر است یا به کلام متناقضنمای حافظ، «رهنشین»؛ اندیشهای که به هراکلیتوس نزدیکتر است تا به پارمنیدس. اما این حضور «تماشاگه»ی، فقط یک بییندگی منفعل در نمایش گذرایی و تکرارپذیری طبیعت نیست. دوـسه سدهای پیش از حافظ، در شعر خیام این تماشاگه یک «تماشاگه راز» است. رازی که برای خیام اندرباش هستی است؛ یک حکم فلسفی است که در قامت یک هشدار و دعوت، هم به خوشی و هم به اخلاق، به عنوان نوعی عبرت، بیان میشود: «تا سبزة خاک ما تماشاگه کیست!» این تماشگه جایی است میان حسرت و امید. عبور و عبرت از یک ریشه میآیند!
ادعای این صحنه بر ما، قدرت آن در متأثر ساختن ما، برای این است که ما، به سبب نسبتی پیشینی که با نوروز بهخصوص در شعر فارسی داریم، این صحنه را در تمامی چندگانه و انبوهش تجربه میکنیم.
نوروز و سال نوی میلادی
کافی است «نوروز» را با آغاز سال نوی میلادی مقایسه کنیم تا ببینیم که این نکتهها خالی از حقیقتی نیست. در نیمهشب آخرین روز ماه دسامبر، تقویم میلادی ورق میخورد. این ورق خوردن، فراسوی تفصیلات اقتصادی و سیاسی، معاملات، موعدهای مالی، قرار ملاقاتها (هرآنچه به تقویم میخکوب شده است) نشان دهنده هیچ تحولی در جهان نیست؛ امری است صرفاً تقویمی. اهمیت آیینی روز اول ژانویه حتی از کریسمس کمتر است. ساعت دوازدة شب، کرة خاکی را به بیست و چهار بخش تقسیم میکند. ساعت ۱۲ شب در کالیفرنیا سه ساعت بعد از ساعت ۱۲ شب است در نیویورک، و هفده ساعت بعد از ساعت دوازده شب در توکیو. در مقابل، نوروز برای سراسر کره خاکی یکی است، تا ریزترین سنجش زمان. طبیعت در روزهای آخر دسامبر با روزهای اول ژانویه تفاوتی ندارد: نیمکرة شمالی همچنان در اعماق زمستان به سمت سرما میرود، و در نیمکرة جنوبی گرمای تابستانی به سمت پاییز. آغاز سال نوی میلادی اصلاً حال و هوای آغاز سال نوی ایرانی را ندارد. طبیعت در آن مطلقاً شرکت نمیکند. به آن مطلقاً بیاعتناست. اگر بخواهیم در افسانهها و اسطورههای آن به دنبال اعتنایی بگردیم، جنس این اعتنا برف است و قندیلک!
نوروز روزی است دیگر، و اول ژانویه روزی دیگر. در دومی تقویم ورق میخورد، در نوروز زمان از نو تازه میشود! روز اول ژانویه روزی است بینام؛ عنوانی دارد نوعی مثل روز اول فلان یا بهمان ماه. روز اول سال ایرانی نام حکیمانة خود را دارد: «نوروز» (و دقت کنید که ما «نو» و «روز» را سرهم مینویسم!)، نامی که در اغلب زبانهای ما همین است، چون نام خاص است. در نوروز و با نوروز امری صورت میپذیرد، تحولی رخ میدهد، حقیقتی خود را بازمیگشاید، که نام خاص خود را میطلبد.
نوروز و ایرانیان
بگذارید کمی منظمتر (گرچه بازهم ناچار از طریق نوعی پرسه در شعر فارسی که نام درست آن «گُلگشت» است) به نسبت ما با نوروز (و بهار) بپردازیم. فکر نمیکنم، یعنی کمابیش مطمئنم که در جهان هیچ ملتی نیست که نسبتی با نوروز و بهار داشته باشد که ما داریم و بگذارید که نام این ما را هم بگذاریم «ایرانیان»، از ترک و کرد و لر و فارس تا...؛ یعنی همة ما که با هم بر گُرده سرزمینی که اکنون فقط گربهای از آن ایران خوانده میشود، با هم تاریخ مشترکی داشتهایم؛ تاریخی که در آن همیشه حلوا پخش نمیکردند، اما خالی از حماسه و شوری هم نبوده است؛ خالی از همزیستیها و همیاریهای بزرگ، دفاعهای غرورآمیز مقدس، جهانگشاییهای پهلوانانه، آفرینشهای بزرگ دستهجمعی، درخششهای بزرگ اندیشه، هنر، اخلاق، خلاقیتهای تاریخساز و… اصلاً میشود ادعا کرد که اگر بخواهیم تعریفی از ایرانی بودن بدهیم (تعریفی که این روزها کم رنگ و مبهم شده است، و در این باغچة باغبان به خود ندیده، لای علفهای هرز و برگهای جاروبنشدة خزانهای پیاپی، گم و گور شده است)، فقط میتواند این باشد: مردمی که نسبت خاصی با بهار دارند؛ مردمی که نوروز دارند؛ مردمی که به رغم چندسده اصرار بر انکار آن، باوجود گُسستهای تاریخی، علی رغم دگرگونیها و آرایشهای گوناگون قومی، همچنان وفادار این حقیقتاند که: نوروز بزرگترین روز سال است.
میشود این را طوری دیگر هم گفت: ایرانی کسی است که به حقیقتی به نام نوروز «ایمان ذاتی» دارد، ایمانی که جوهر گزارایی او، جوهر سوژه بودن او، یا اگر بخواهیم به لفظ قدیم سخن بگوییم، جوهر نفْسانی او است. دقیقتر: ایرانی آن گونه نفْس، خود، روح، یا معنایی است که در نسبت نوعی وفاداری به حقیقتی به نام «نوروز» تعریف میشود.
این ادعای غلوآمیزی به نظر میرسد. پس مکلفیم این تعریف را کمی بازبگشاییم. در این تعریف ما از نوعی نفسانیت، نوعی سوژهشوندگی، نوعی گزارایی (به مفهوم عامل، گزارنده و گزارشگر) صحبت میکنیم که در نسبتی با حقیقت تعریف میشود که نام آن وفاداری است. میبینید که در این تعریف سه مفهوم به هم ارتباط داده میشوند: حقیقت، وفاداری، سوژه (یاگزارا، و یا از منظری «هویت»)؛ بنابراین به جاست برای اینکه این تعریف را بهتر بفهمیم، کمی به هر یک از این سه عنصر این تعریف (حقیقت، وفاداری، گزارا) بپردازیم.
معنی وفاداری
وفاداری در اینجا یعنی چه؟ بگذارید به جای دادن پاسخی مستقیم به این پرسش، از طریق پرداختن به برخی از واژههایی که در زبان فارسی با این واژه همپوشانیهای معنایی دارند، به سمت یک پاسخ حرکت کنیم. «امانتداری» یکی از این واژههاست، همان طور که هر که با حافظ آشنا باشد میداند. برای حافظ وفا در نهایت نسبتی است با امانت. عاشق امانتدار عشق است به عنوان امانت. کیست که نداند که هر چه در اندیشة حافظ موضعی و قابل مصالحه و چانهزنی باشد، عشق نیست؛ که برای او عشق حقیقتی است مسلم، مطلق، ناگزیر. که عاشق میتواند سر همه چیز کوتاه بیاید، منکر همه چیز بشود، سربهسر همه چیز و همه کس بگذارد، اما سر یک چیز مطلقاً پایدار و پایفشار است: عشق. وفاداری اصل نهایی حکمت اخلاقی حافظ است.
وفاداری به هر قیمتی، و کاملاً مستقل از چیستی و کیستی، و جفا و وفای معشوق. آن چیست که مستقل از جفا و وفای معشوق همچنان به عشقش وفادار میماند؟ آن کیست که وقتی گقت «تو را دوست دارم!» پای حرفش میایستد و با این ایستادن حرفش را که در هنگام بیان، چیزی نیست جز ابلاغ نوعی از خواهش، یا دقیقتر گزارش یک رویداد، چیزی که بر گوینده رخ داده است، به یک حقیقت تبدیل میکند؟ نام فلسفی آن که پای حرفش میایستد، که تصمیمش معلول جفا و وفای معشوق نیست، که اصل تصمیمگیریاش مطلقاً متعلق به اوست، سوژه است، یا به زبان این نوشته گزارا.
برای حافظ حقیقت عشق نه در بیان این جمله است، بلکه در وفادار ماندن به آن جمله است؛ و این حقیقت هست، به مثابه یک حقیقت، تنها تا زمانی که عاشق پای حرفش ایستاده باشد. برای همین است که خواجه در آن غزل درخشان و معروف از ضمیر شخص اول بهره میگیرد، نمیگوید «ما»، میگوید «من»:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعة فال به نام من دیوانه زدند!
تصمیم نخستین، آنچه او را عاشق میکند، از او نیست، و بنابراین اصلاً از مقولة «تصمیمیات» نیست. عشق همیشه همینطور شروع میشود؛ عشق همیشه پیش از تصمیم است. همیشه مثل یک قرعهکشی است. آدم بالقوه گزارای عشق است، چون همیشه از پیش در این بختآزمایی هست؛ قرعة عشق همیشه ممکن است به او اصابت کند؛ ولی هیچ وقت هم معلوم نیست که اصابت خواهد کرد یا نه. عشق یک رویداد است، به معنای اخص کلمه. کسی آن را تصمیم نمیگیرد؛ عشق بر عاشق وارد میشود. اما همین که وارد شد، تصمیم با عاشق است که آن را به حقیقت تبدیل کند یا نه؛ و اگر کرد، پای آن حقیقت بماند یا نه. حقیقت یک فرمول علمی نیست، نوعی تطابق گزاره با گزارده، بلکه نسبت گزاراست با گزارة یک رویداد. عاشق تا آنجا عاشق است و عاشق میماند که وفادار است. پس وفاداری نسبتی است که در آن گزارا ،گزارا میشود.
نسبت میان حقیقت و وفاداری
هر که با افکار الن بدیُو آشنا باشد، میداند که این تعبیر خیلی به او بدهکار است؛ اما قرینههایی در این غزل (و دیگر غزلیات و قصائد) خواجه هست که نشان میدهد او هم نسبت میان حقیقت و وفاداری را نیک میدانسته است. برای او هم حقیقت چیزی نیست که به شکل یک رساله، یا مجموعهای از اوامر و نواهی وجود داشته باشد، امری نیست در حسابان احکام و عبادات، بلکه امری است راجع به نسبت گزارا با خودش، یا دقیقتر نسبتش با حقیقت که به او «خودیت»، یا گزارایی، میبخشد؛ به او از درون «هویت» میدهد: «من عاشقم!» جالب است که حافظ در این غزل، لفظ حقیقت را به کار میبرد، درست به معنایی که میگوید هر که حقیقت را به مثابه نوع خاصی از امانتداری نفهمد (و این یعنی همه، چون هفتاد و دو عدد کامل است) آن را بالکل نفهمیده است:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه:
چون ندیدند حقیقت، در افسانه زدند!
تردیدی نیست که در اینجا حافظ امانت را که از همان ریشهای میآید که ایمان، به جای ایمان به کار میبرد. چرا این جایگزینی را انجام میدهد؟ برای اینکه در ایمان، اضطراب نیست، در امانتداری اضطراب هست. مؤمن اگر دست از ایمانش بردارد، خودش خاسر میشود، سستی امانتدار امانت را به خطر میاندازد. امانتدار نگران امانتش است، مؤمن نگران عاقبت خودش. در شعر حافظ مسئولیت امانتدار شاق تر است تا وضعیت مؤمن. اولی وضعیتش به کسی میماند که در شبی تاریک بر کشتیای نشسته باشد در لبة گردابی هولناک و بیمناک از آنکه هر آن با ضربة موجی سهمگین به درون گرداب پرتاب شود. دومیها به کسانی میمانند که سبکبار بر ساحلهای مطمئن ایمانشان آسوده باشند. امانتداری تکلیفی است فعال و پُر از اضطراب و مخاطره. امانتداری وجه گزارای ایمان است. امانتدارْ سوژه است، مؤمنْ عبد. امانتدار ایمان ندارد، مسئولیت دارد؛ یا به قول حافظ «درد دین». او وفاداریاش به حقیقت را نه به عنوان امنیت، به عنوان اعمال نوعی حاکمیت، بلکه به عنوان نوعی «درد» تجربه میکند.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟!
امانتداری مستلزم نوکردن وقفهناپذیر عزم به پایداری در مقابل مخاطرات و تهدیدها است. پیداست که ما میتوانیم در دوران معاصر پژواک واژههایی مانند «تعهد» و «رسالت» را که در میان روشنفکران پیش از انقلاب رایج بود، در اینجا بشنویم. تعهد در مفهوم سارتریاش (منظورم ژان پل سارتر است)، از روشنفکر آن زمان خیلی از همان چیزهایی را میطلبید که حافظ از عاشق (که رند یکی از نامهای اوست، یا دقیقتر یکی از نقابهای او) میخواست. تعهد هم از زمرة «وفائیات» است. روشنفکر متعهد کسی بود که خودش را به نوعی حقیقت، که نهایتاً در آن زمان تعبیر خاصی از عدالت بود، گره میزد. او خودش را موظف میدید که سیاست را به یک تصمیم صریح و ناب ساده کند. چنین لحظهای، در واقع چنین لحظههایی، در روال هر گونه وفاداریی هست.
میدانم که این روزها خیلیها جهان را خاکستری میبیینند، و حتی خاکستری هم میخواهند؛ اما جهان چنین سراسر بیرنگ، خاکستری و عاری از درخشش و شفافیت نیست. این درست خلاف پیام رباعی خیام است که رنگها در آن شفاف و درخشاناند (سبز و سرخ، شستة باران؛ گرچه در رباعیات خیام رنگ پایهای رنگ خاک است). در درون هر نسبتی با هر حقیقتی، لحظهای هست که باید میان «این» یا «آن» تصمیم گرفت، وگرنه جهان خاکستری به سمت نابودی میرود. یک جهان ممکن است کم یا زیاد خاکستری باشد، اما آن که به حقیقتی وفادار است، نمیتواند خاکستری تصمیم بگیرد. عشق هر رنگی داشته باشد، که همان رنگ تعهد نیز هست، خاکستری نیست. خاکستری رنگ بلاتکلیفی است، یا مرگ، نه رنگ عشق، نه رنگ ایمان، نه رنگ خواهش، نه رنگ کوشش. هیچ معشوقی عاشق خاکستری را به خود راه نخواهد داد! از آنجا که وفاداری، به مثابة امانتداری و تعهد – و حافظ چه دقیق این را میفهمد – امری نیست طبیعی و غیرارادی، بلکه امری است که مستلزم اراده و اختیار عاشق است، که از او نوعی مراقبت، پاسداری و بیدارخوابی میطلبد، خواجه آن را امر «الستی» مینامد: عاشق کسی است که بر سر قولی که پیشینی او است میایستد، بدان متعهد است. عشق یک احساس خالی نیست، یک تعهد است، یک رسالت.
ادامه دارد
شما چه نظری دارید؟