جلال رفیع - ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات:
بهارم دخترم، از خواب برخیز
شکرخندی بزن، شوری برانگیز
گل اقبال مـن، ای غنچـه نو
بهار آمد، تو هـم با او بیامیـز
صدا با همه شور و غوغا و لطافتش به گوش میرسید. انگار گرامافون بود و حکایت صفحه و سوزن. پیرمرد، پشت به آن خانهای که پانصدمتر دورتر، دریچه به کوچه گشوده بود، غریبانه و شرمگینانه، سر بر دیوار ساختمان بهزیستی(!) نهاده بود.
ناودانی که موسیقی جَرجَر باران را از پشت بام خانه هاجر به گوش رهگذران میرساند، با ناودانکهای چشمان پیرمرد، همکاری و همصدایی میکرد. پشت سر پیرمرد صفحه گذاشته بودند(!)، امّا او همچنان سینه و سر بر سنگ ساختمان میسایید و با ابر جگرخون میبارید و دعا میکرد که آن صفحه و آن سوزن تا ابد از یکدیگر جدا نشوند و بخوانند:
بهارم دخترم، صحرا هیاهوست
چمن زیر پر و بال پرستوست
کبود آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیباتر از اوست
«صفحه و سوزن» هرچه میگفتند، نشانیهای دختر او بود. آه بابا، چشمهای کبود و آسمانیات همه جا مرا تعقیب میکند. مادرت دیری است که رفته است. بر صلیب عمر کوتاه خویش مصلوب شد و رفت. عروج کرد. بالا و بالاتر رفت. حالا با ابرها است. با آنها زندگی میکند. با ابرها میآید و با ابرها میبارد. امّا باید زندهتر از ابر باشد. پرستوست. با پرستوهاست. چمن زیر پروبال پرستوست.
بهارم دختــرم، نــوروز آمـد
تبسّم بر رخ مـردم کنـد گـل
تمـاشـاکـن تبسـمهای او را
تبسّم کن که خود را گم کند گل
زنده یاد«فریدون مشیری» نمیدانست که آن روز با حضور در مهمانی آن کوچه و آن دریچه، چگونه بر سر سفرۀ هفتسین بارانی، پیرمردی حاضر و ناظر شده است که بهار چهاردهسالهاش را در پس دیوار ساختمان بهزیستی جست و جو میکند و نمیداند که در آستانۀ بهار نو، برای دخترکی که سال ها پیش تر با مرگ مادر و فقر پدر به خاک یتیمی نشست و در حجلۀ یتیمخانه آرمید، کدام هفتسین خوشبختی و بهزیستی را به ارمغان ببرد. دخترش نباید او را میدید.
ـ من؟... من، پدر و مادرم زیر آوار زلزله مردهاند.
بهار به همه کسانی که از او سؤال میکردند، همیشه همین را میگفت. به دختران همکلاس و همخانهاش مریم و نسرین و شقایق و مرضیه هم همین را میگفت. مرضیه، بهار را میپرستید. امّا آن روز به مرخصی رفته بود. با پدرش. آه که آن روز، کنسرت کوچۀ بهار، چه تماشایی بود. ابر و باران و ناودان و نوروز و فریدون مشیری و پرستوی پنهان شده در پناهگاه و صفحه و سوزن و آنگاه صدای سوزناک و غریبانۀ بابای بهار. کاش مرضیه هم بیعت با بهار را نشکسته بود و همچنان در دامن بهار باقی میماند و در هماوازی صفحه و سوزن و باران و ناودان، تابلوی زیبای فریدون مشیری را تماشا میکرد. پیرمرد سر بر سنگ میکوفت و به گوش سنگ میگفت:
بهارم دخترم، دسـت طبیـعت
اگـر از ابرهــا گـوهـر ببـارد
و گر از هر گلش جوشد بهاری
بهـاری از تـو زیبـاتـر نیـارد
ـ پدرجان! دخترت با بچههای همین ساختمان است؟ ما به دیدن آنها میرویم. بیا با هم برویم. «سال تحویل» نزدیک است. بهار میآید.
صدا،صدای رهگذری بود که هدیه در دست، میخواست صدای پای بهار باشد در خانۀ کودکان بیسرپرست. پیرمرد در پاسخ او دست و پایش را گم کرد و هرگونه نسبتی را میان خود و دخترکانی که آیندۀ خانه بخت شان نباید آسیب ببیند، انکار کرد.
ـ نه، شما بفرمایید. خدا بهار را هم برای دیگران آفریده است. بهار برای من معنا ندارد. من لایق بهار نیستم. خزان را چه نسبت با بهار؟...
لحظاتی بعد، نه در کوچه کسی بود و نه در دریچه صدایی. رؤیا بود؟ تابلو بود؟ خیال بود؟ رهگذر، همدوش با پسرش قدم به صحن و سرای کودکان گذاشت. شادی و شیدایی کودکانه و نجیبانه، مثل موج از در بیرون ریخت. بچههای بهزیستی ناهار میخوردند. چه با صفا، چه باوفا، چه معصوم و چه غمی عمیق در دل. چشمها دریچههایی شکفته شده و کنجکاو و پرسشگر.
ـ بهار کیست؟
دخترکی زیبا تکان خورد. رهگذر به او چشم دوخت. عمیقتر و دقیقتر. حالا سکوت همه جا را گرفته است. رهگذر به سال ها پیشتر مینگرد.
شب، زمستان، اسفند، باران، فرودگاه، بیمار، موج اشکهایی که چشمها را ناودان کرده بود، سفر، ابهام، سیاهی، تلخی، مرگ و بدتر از مرگ، زلزله و بدتر از زلزله، جدایی و بدتر از جدایی، بحران و بدتر از بحران، و... پسری که مادر را به سوی سرنوشت همراهی میکرد. پسری که همسّن بهار بود. پسری که عین بهار بود.
نگاه رهگذر، پردهنشین اشکهایی بود که میریخت و تمام ناشدنی بود. قامتش قطره قطره میخمید. انگار بهار برای همیشه میرفت. ناگهان طاقت از کف داد و دریچۀ سینه را گشود و از مغز استخوان فریاد کرد:
خاکستر خزان است خاک بهار بیتو
بیآفتاب و ماه است لیل و نهار بیتو
بزم بهار و نوروز، باغ بهشت و فردوس
چون دوزخ است با من این هر چهار بیتو
بی ابر گریـه کردم بی رعد ضجّـه کردم
رفتّی و رفت یکسر از کف مهار بیتـو
ای عشـق آسمـانی، با من اگر نمـانی
هرگز نمیشود رام، این نفسهار بیتو
بعد از تو ای مسافر، این جسم را چه حاصل
کافتـاده در سمرقنـد یا قندهـار بیتـو
با یک نوا دل من سرمست میشد، امّا
دیگـر اثـر ندارد صـوت هَـزار بـیتـو
... بچههای بهزیستی هم داشتند همراه با مرد رهگذر، همان آواز را میخواندند. دخترکان یتیم، فریاد زدند:
ـ بابا.. بابا... باز هم بخوان!
رهگذر، در جست وجوی پسر به اطراف نگریست. سفرۀ عقد را دید و انگشتری را که در انگشت بهار میدرخشید. و صدایی را شنید که از پشت دیوار بهزیستی میآمد:
بهارم دخترم، چون خنده صبح
امیـدی میدمد در خنــدۀ تـو
به چشم خویشتن میبینم از دور
بهــار دلـکـــش آینــدۀ تــو