محمد مهاجری، روزنامهنگار و فعال رسانه در گفتگو با اطلاعات آنلاین به ذکر خاطرهای نوروزی پرداخت که در ادامه میخوانید:
شاید همه کسانیکه به فراخوان شما برای بازگویی خاطره نوروزی پاسخ مثبت دادهاند، خاطرات شیرینی از دید و بازدیدها، سفرها و . . . گفتهاند. اما اجازه بدهید، من قاعده کلی خاطره خوب را بشکنم، اگرچه شاید حق مخاطبان اطلاعات آنلاین این باشد که خاطرات شیرین بخوانند.
اما من می خواهم، یک خاطره تلخ از یازدهمین روز نوروز سال ۱۳۸۲ نقل کنم. من بعد از ظهر آن روز به دیدن مادرم رفته بودم. البته قبل از آن هم در ایام نوروز به دیدار مادر رفته بودم و این سومین یا چهارمین باری بود که در نوروز آن سال پیش مادرم رفته بودم. مادر من در آن ایام دوـ سه سالی بود که بیمار بود و به همین دلیل از خانه بیرون نمیرفت و به خاطر دیابت شدید زمینگیر شده بود. به مادر گفتم، میروم و فردا با بچهها برای دیدن شما برمیگردم. مادر با نگاهی التماس آمیز گفت: «نرو! پیش من بمون!» با اینکه دلم لرزید، گفتم اجازه بدهید، فردا با بچهها صبح اول وقت خدمت برسیم و صبحانه را هم باهم بخوریم.
من رفتم و مادر را در حال بیماری، با برادر و خواهرم تنها گذاشتم. نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود که تلفن زنگ خورد و برادرم گفت، بیا مامان را به بیمارستان برسانیم که در آن لحظه یاد نگاه نیم ساعت پیش مادر افتادم و بلافاصله پیراهن مشکی را از کمد برداشتم و سوار ماشین شده و به سمت خانه مامان رفتم. حدسم درست بود وقتی رسیدم، مامان دیگر نبود و آن چشمهایی که نیم ساعت پیش به من التماس میکرد بمان، بسته شده بودند..