رضا رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: عرض کردیم که زر زدن بیخودی، همیشه مایۀ دردسر اشخاص (اعمّ از عام و خاص) بوده و گاه نیز موجب سردرد دیگران. اجداد اهل خرد ما ازهمان قدیم الایام برای جا انداختن همین مطلب واضح، به قیمت یک عمر تجربۀ عینی خودشان، چه حکایتها و ضرب المثلها و شعرها که نساخته اند. شما فکر میکنید همین ضرب المثل معروف «شتر دیدی، ندیدی»، چطوری ساخته شده و در افواه عمومی انداخته شده؟... از زیر بتّه که به عمل نیامده! به خاطرهمین پرحرفی یک بندۀ خدایی بوده که همینطور الکی زر میزده. البته آدم باهوشی هم بوده و همچین نبوده که یک تخته اش کم باشد یا شیرین عقل بوده باشد. اصلاً بنشینید تا داستانش را تعریف کنم.
میگویند قدیم ترها مردی شترش را درصحرا گم کرده بود و در به در داشت دنبالش میگشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد. سراغ شتر را از او گرفت. پسر گفت: «شترت یک چشمش کور بود؟» مرد گفت: «بله». پسر پرسید: «آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود؟» مرد گفت: «بله، درست گفتی. پس حالا بگو شترم کجاست؟ پسر گفت: «اما من که نگفتم شتری دیدم!»
مرد بیچاره، هم گیج شد و هم ناراحت و با خودش فکر کرد که شاید این پسرک بزمجّه بلایی چیزی سر شترش آورده که نمیخواهد بروز دهد. پس زنگ زد پلیس ۱۱۰ و پسرک را کشان کشان نزد قاضی شهر بُرد و کلّ ماجرا را برای قاضی تعریف کرد. قاضی از پسر پرسید که اگر تو شتر را ندیدی، پس چطوری مشخصّات او را درست دادی؟!
پسرک گفت: «راستش در راه، روی خاک، جای پای شتری را دیدم که خوش اشتها فقط سبزههای یک طرف مسیر را خورده بود. فهمیدم که شاید شتر بیچاره یک چشمش کور باشد. بعدش دیدم که در یک طرف راه، تعداد مگسها بیشتر است و یک طرف دیگر تعداد پشه هاش. از آنجایی که مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی، پس نتیجه گرفتم که شاید یک لنگۀ بار شتر شیرینی و یک لنگۀ دیگرش ترشی بوده است.» نقل است که قاضی ازهوش پسرک خوشش آمد و گفت: «درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد. چه کار داری دخالت میکنی قرمدنگ؟... از این به بعد شتر دیدی، ندیدی؛ خلاص!... حالا پاشو برو بیرون بذار باد بیاد!. اون در سالن رو هم پشت سرت ببند!»
حرف زدن الکی و بیخودی و بی دلیل اینجوری است. تازه، همان حرف زدن با دلیل و غیرالکی هم چنان که گفتیم، به اندازه اش خوب است. زیادیش زر مفت است! خیلی دامنۀ سخن به درازا بینجامد، شنونده کسل میشود وکم کم چرتش میگیرد و در ادامه، زیر لب شروع میکند به زمزمۀ چیزهایی خطاب به کس و کار گوینده که، چون اینجا خانواده حضور دارند، از باز کردن مسأله معذوریم!
بگذارید برای پرت شدن حواس، حکایت دیگری را نقل کنم. راجع به همین ضرورت حرف نزدن بیجا و بی مورد. شنیدنش خالی از لطف نیست. در همان زمان قدیم که مردم کمی سادهتر بودند، میگویند روزی مرد ماهیگیری که آب رسیده بود به زانوش، تور خود را ولو کرده بود توی رودخانه که یک دفعه جمجمۀ خشکیدۀ آدمی را در ساحل دید. اُسکل شد و به شوخی از جمجمه پرسید: «بگو ببینم کی تو را به این حال و روز انداخته؟» ناگهان معجزه شد و جمجمۀ بی صاحب به حرف درآمد و پاسخ داد: «حرف زدن!»
ماهیگیر متعجب بلافاصله به سوی شهر دوید و یکراست به قصر شاه رفت و آنچه را که دیده و شنیده بود، برای شاه تعریف کرد. شاه فریادی کشید و گفت: «تو را چه بگویم که این ستون تمام شد. جوابت باشد برای شماره بعد!»